"Part 6"

46 9 4
                                    


یه هفته گذشت و مونبین تصمیم گرفته یه جشن بگیر تا توش جفت و امگای رهبرو به همه معرفی کنه طبق معلوم همیشه من مسئول تدارکات جشن بودم ولی اصن از این کار سر در نمیارم.....
بخاطر همین تصمیم گرفتم با ام جی برای خرید برم اونم سرش شلوغ بود چون امنیت جشن به عهده ای اون بود.....

+جین جین: خب چی بخریم
-هرچیزی که لازمه

یه سبد چرخ دار برداشتم تا خریدامونو بزاریم توش.....
ام جی یکی یکی قفسه هارو رد میکرد و طبق لیستش هرچی لازم داشتو میخرید.....
سبد اول پر شد رفتم یه سبد دیگه اوردم سبد دومم پر شد همینطور به ترتیب سبد هارو پر کردیم تا خریدامون تموم شد....
تقریبا ۵ تا از سبد های فروشگاهو ما پر کردیم چون جشن بود.....
خریدا زیاد بود یکی یکی بردیمشون توی ماشین....

+خب حالا چه کار کنیم؟
-من بستنی میخوام

به سمت بستنی فروشی حرکت کردم و یه بستنی توت فرنگی و یه شکلاتی گرفتم....
از ماشین پیاده شدیم و توی پارک روی یه سکو نشستیم و بستنی هامونو تموم کردیم.....

+باید خیلی حواست به امنیت جشن باشه خودت میدونی که بین چه قدر این جشن واسش مهمه نباید خراب بشه یا مشکلی پیش بیاد

-میدونم بخاطر همینه که تمام تلاشمو میکنم فعلا چند تا از بهترین گرگینه هارو دسته کردم برای ورودی قلمروع باید دیده بانم بزارم و چند دسته ی دیگه بسازم تا به جاهای دیگه بفرستم و مراقب باشن....

+منم کمک میکنم...

دستشو گرفتم توی پارک یکم قدم زدیم با شوق به بچه های درحال بازی نگاه میکرد....

شیطون گفتم دلت بچه میخواد نه؟

-من خودم بچم هنوز اول منو بزرگ کن بعد...

تک خنده ای کردم و بوسه ای روی گونش کاشتم و بهم لبخند زد و باز مشغول دیدن بچه هایی که بدو بدو به سمت وسایل بازی میرفتن و بازی میکردن....

-من تاب میخواممممم
+به نظرت برای این کار بزرگ نشدی؟
-نه من هنوز بچم پنج سالمه

خیلی ذوق داشت نتونستم جلوی ذوقشو بگیرم بردمش و سوار یکی از تاب های خالی کردم....

-حولم بده خود به خود حرکت نمیکنه این....
+پس سفت بشین

شروع کردم حولش دادن سرعتمو بیشتر کردم کم کم داشت میترسید ولی بهش خوش میگذشت دست از تاب دادن برداشتم و کنارش وایسادم و تاب خوردنشو تماشا کردم مثل بچه ها ذوق میکرد.....

بعد ده دیقه تاب بازی ام جی تموم شد و باهم به پایگاه برگشتیم....
خریدارو دادیم به مسئول پخت و پز....
تقریبا شب شده بود ولی باید کمک ام جی برای امنیت میرفتیم....
چندتا از بهترین افرادمو انتخاب کردم و با ام جی دستشو کردیم بعد چهار ساعت کار امنیتم به پایان رسید خیلی خسته بودم رفتیم خونه باهم.....
حوصله ی در آوردن لباسامو نداشتم خودمو ول کردم روی تخت ام جی مشغول عوض کردن لباساش شد.....

فقط با یه باکسر بود و اومد نشست بغلم....

-نمیخوای لباساتو در بیاری؟
+تو برام انجامشون بده....

دستش اومد روی پیرهنم نشست آروم دکمه هاشو باز کرد و پیرهنمو از تنم در اورد خواست بلند شه دستشو گرفتم.....

+امشب چیزی نمیخوای
-نه چون فردا باید راه برم دوست ندارم ناقص بشم فعلا.....
+باشه مشکل نیست ولی بعد جشن طلافی امشبو در میارم

سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و رفت یه دس لباس برام اورد تا عوض کنم......

-------------------------
                      --------------------------
                                             ----------------------

های اینم از پارت جدید ووت و کامنت یادتون نره ،،، بابط کم بودنش و آپ نکردن دیشب ببخشید یکم بیحالم ایشالا پارتای بعدی جبران میکنم...❤
پارت بعدیم ساعت ۱ امشب آپ میکنم😊

 𝘽𝙄𝙉𝙎𝘼𝙉Where stories live. Discover now