"part 2"

57 15 12
                                    

پارت دوم:

سانها: حوصلم سر رفتههههه
دیگه طاقت اینکه بشینم تو کلبه و همش تلوزیون با برنامه های تکراری ببینم رو نداشتم....
از بچگی تنها بودم و پدر مادرم همش برای کارشون به کشور های دیگه سفر میکردن حالا که بزرگ شدم از وقتی دانشگاه میرم حدالقل یه دوست خوب تونستم پیدا کنم...
سوبین بهترین دوستم بود دوستی که منو از تنهایی در اورد....

هوا داشت کم کم سرد میشد و سوبینم هنوز برنگشته بود رفتم بیرون تا یکم هیزم جمع کنم برای گرم کردن خونه....

پامو از کلبه گذاشتم بیرون که متوجه کسی شدم...
یه غریبه که داشت توی جنگل پرسه میزد تا متوجه من شد جوری فرار کرد که انگار اصن اینجا نبوده....
دهنم از این کارش باز موند....

به خودم اومدم و شروع کردم به جمع کردن هیزم
چند ساعتی میشد که داشتم میگشتم چون جنگل بزرگ بود هیزم سخت پیدا میشد و بار اولم بود تنهایی توی جنگل میگشتم....
سوبین همیشه مراقبم بود و نمیزاشت زیاد تنها توی جنگل باشم چون میگفت خطرناکه....
بالاخره هیزمارو دسته کردم و گذاشتم یه گوشه کنار کلبه داشتم برمیگشتم تو که متوجه شدم یکی داره بهم نزدیک میشه.....

ترسیده بودم آب دهنمو قورت دادم و آروم آروم یه چوب گرفتم دستم و برگشتم میخواستم بزنمش دیدم آدمه....
وااااو چه قدر احقم فکر میکردم حیوونی چیزیه تو افکار خودم بودم و خیره نگاش میکردم که،
با صداش به خودم اومدم....

+ چیه آدم ندیدی؟
- چرا دیدم
+ببینم جز تو کسه دیگه ای اینجاست؟
•آره منو دوستم
+چند وقته اینجایین
•یه هفته
+برای چی اومدی اینجا؟
•چرا باید به سوالات جواب بدم؟
+چون ممکنه جونت در خطر باشه
•چرا باید همچین چیزی باشه؟
‌+چون تو یه......

منتظر بودم حرفش تموم شه که با صدای سوبین که داشت صدام میکرد اونم بدون کامل کردن جملش فرار کرد...
چرا هرچی دیوونس به پست من میخوره....

سوبین: کی دیوونس سانها؟
کجایی یه ساعت دارم صدات میکنم بیا بریم واست غذا گرفتم بخوریم

سانها:‌ هیچی چیزی نشده بریم خیلی گشنمههههه

با سوبین رفتم داخل کلبه و مشغول چیدن میز شدم و غذاهارو گذاشتم روی میز سوبین رفت دوش بگیره تو فکر بودم تو فکر اینکه توی این جنگل چه خبره باید به سوبینم قضیه هارو بگم؟

~خب من خیلی گشنمه سانها شروع کنیم
-منم همینطور شروع کنیم....
اممممم سوبینا اینا خیلی خوشمزن....
~حتی وقتی داری غذا میخوریم کیوتی:)
از کجالت فهمیدم لپام داره قرمز میشه خنده ی کوچیکی کردم و دوباره مشغول خوردن شدم..
بعد تموم کردن غذا هامو ظرفارو با سوبین شستیم و هرکی راهی اتاقش شد....

خوابم نمیومد گوشیمو گرفتم دستم و یکم باهاش بازی کردم.....
همیشه فکر میکردم تعطیلات دانشگاه خیلی خوش میگذره و متفاوته ولی اشتباه بود تعطیلات من بخاطر تنهایی هر روزش یه جور و تکراری میگذشت.....
گوشیمو گذاشتم کنار و کم کم خوابم برد.....

 𝘽𝙄𝙉𝙎𝘼𝙉Where stories live. Discover now