"Part 10"

40 10 3
                                    

اونوو:

همیشه از بچگی وقتی بهم میگفتن عشق میتونه تو نگاه اول باشه باورش نداشتم تا اینکه خودم تجربش کردم.....

حس خیلی خوبیه اول ترس داشتم از اعتراف کردنش از این میترسیدم وقتی اعتراف کنم رد بشم ولی وقتی پدرم بهم روحیه داد اعتراف کردم....

خوشبختانه حس عشقمون دو طرفه بود....
بعد اعتراف کردنم باهم وقت گذروندیم و راکی تصمیم داشت ببرتم خونش....

از صبح خون نخورده بودم و بیحال شده بودم....
رسیدیم از ماشین پیاده شدیم ولی حوصله ی راه رفتن نداشتم....

به زور خودمو به داخل خونه رسوندم الان فقط خون میتونست حالمو خوب کنه....
رو زانو هام افتادم راکی با نگرانی اومد سمتم و بغلم کرد....

+حالت خوبه؟
-نه از صبح خون نخوردم...

گردنشو اورد جلو.....

+چه کار میکنی؟
-بیا خونه منو بخور
+نمیتونم تو خودت نیازش داری
-‌یکم که اشکال نداره بخور خوب بشی....

زبونمو روی دندونای نیشم کشیدم و دندونامو فرو کردم تو گردنش و شروع کردم به مک زندنش....
ناله ی خفیفی کرد یکم خوردم تا حدی که تا صبح بتونم سره حال باشم دستمو کردم توی دهنش...

خیسشون کرد، کشیدم روی زخمش تا بسته شه و خون از دست نده.....
چون راکی یه به تا بود میتونست با لیس زدنش زخمارو خوب کنه منم از آب دهنش واسه بستن زخمش استفاده کردم.....

دستشو برد زیر پاهام و بلندم کرد منم دستامو دور گردنش حلقه کردم تا نیوفتم...
خیلی خسته بودم....
گذاشتم روی تخت و خوابیدم....

با بوی غذا بیدار شدم رفتم تو آشپر خونه راکی مشغول آشپزی بود....

+به به چه بویی راه انداختی چی درست میکنی؟
-رامیون...
+عاشقشمممم
-عاشق من چی؟
+عاشق نیستم
-پس چی هستی
+دیونتمم....
-فکر نمیکردم آشپزی بلد باشی...
+بلد نیستم فقط رامیون بلدم بپزم..
-پخت رامیونم مهارت بالایی میخواد...

+توچی آشپزی بلدی؟
-من وقتی کوچیک بودم مادرم توسط خون اشامای سیاه کشته شد از اون موقعه پدرم برای مراقبت از من و کارای خونه خدمتکار گرفت از اون موقعه همه کارایی خونه از جمله آشپزی کردنم ازش یاد گرفتم زن خیلی خوبیه واسم مادری کرد....

+متاسفم نباید میپرسیدم...
-اشکالی نداره...

نشستم روی کاناپه و با گوشیم بازی کردم تا سرگرم بشم و رامیون حاضر شه....

+خب رامیون حاضرههه بیا بخور ببین چه مزس؟
-مطمئنن عالیههههه

رفتم نشستم رو صندلی پشت میز و تند تند غذا خوردم خیلی گشنم بود حتی با اینکه خون خورده بودم بازم دلم غذا میخواست....

+آروم آروم بخور دل درد میگیری
-نمیتونم من جلوی رامیون هیچ کنترلی ندارم...

راکی واسم یه لیوان آب ریخت گذاشت کنارم لیوانو برداشتم سر کشیدم...
دهنم که با رامیون کثیف شده بودو تمیز کردم و بابط غذا تشکر کردم....

راکی پیشنهاد کرد فیلم ببینیم یه فیلم عاشقانه گذاشت اما اولش اکشن شروع شد پرسیدم مگه نمیخواست عاشقانه بزاره چرا اکشنه گفت صبر کن...

صبر کردم تا وسطای فیلم دوتا گرگینه که عاشق هم بودن و خانواده هاشون دشمن هم بودن و همینطور مخالف ازدواجشون باهم فرار کردن و در آخرم توسط افراد خانوادشون کشته شدن....

وااااووو فیلم از این چرت تر ندیده بودم نخودی خندیدم و باز مشغول دیدنه ادامه ی فیلم شدم دیگه چشمام یاری نکرد کم کم پلکام سنگین شد و روی شونه ی راکی خوابم برد......
-----------------------------
---------------------------
سلاممم اینم از پارت جدید ووت و کامنت یادتون نره💞
مرسی که میخونینش😍

 𝘽𝙄𝙉𝙎𝘼𝙉Where stories live. Discover now