"Part 16"

49 6 2
                                    

مونبین: دو روزی میشد که از جریان دزدی سانها میگذره جسیکا و هم دستاشو از منظقه بیرون کرده بودم....
همه چیزو دوباره برای برگزاری جشن آماده کرده بودیم....
اینبار نزاشتم سانها از کنارم جم بخوره هرجا خواسته بود بره باهاش بودم....
شب شده بود و موقعه برگزاری مراسم....
همه جمع شده بودن....
ماه کامل بود،
وقتی ماه کامله قدرتامون بیشتر میشه.....

حالا دیگه سانها یادگرفته بود کاملا تبدیل بشه و دندوناش تیز شده بود و از این بابط خیالم راحت بود و وقتش بود به عنوان جفتم به همه معرفیش کنم....
دسته سانهارو گرفتم و به سمت بلندترین سخره بردم....
دوتایی تبدیل شدیم و روبه ماه شروع به زوزه کشی کردیم،
و بعد از ما بقیه گرگینه ها تبدیل شدین و زوزه کشیدن رو شروع کردن......
خوشحال بودم همه چیز همونطوری که میخواستم پیش رفت....
بعد از پایان مراسم حلقه هایی که خریده بودمو نشون سانها دادم ذوق زده شده بود و چشماش برق میزد لبخند زدم و سمتش رفتم و پیشونیشو بوسیدم و یکی از حلقه هارو دستش کردم و اونم حلقه ی بزرگترو دسته من کرد....
حالا دیگه سانها همسر و جفتم بود....
سانهارو بغل کردم و به سمت اتاق رفتیم...
لپاش از خجالت سرخ شده بود...

+آماده ای کارمونو تموم کنیم
-آره ددی

آروم خوابوندمش روی تخت و شروع به بوسیدنش کردم....
سانها باهام همکاری میکرد سرشو کج کرد تا بوسه رو عمیق تر کنم....
با ولع و خیس همدیگه رو میبوسیدیم....
دستمو بردم زیر پیرهنش و پوست نرم شکمشو لمس کردم....
عضوامونو بهم میمالیدم و صدای ناله هامون تحریکمون میکرد....

دکمه هاشو یکی یکی باز کردم اونم متقابلن همین کارو کرد....
بعد از در اوردن پیرهنامون از روش بلند شدم و باکسر و شلوار خودمو در اوردم و بعدش واسه سانهام کشیدم پایین و پرتشون کردم رو زمین....
دوباره شروع به بوسیدنش کردم....
بعد از دل کندن از لبای نرم و خوشمزش رفتم سمت گردنش و کلی مارک تیره رنگ روی گردنش نقاشی کردم طوری که حالا حالا از بین نمیرفت و این نشون دهنده ی این بود که اون ماله منه...

دوتا از انگشتامو کردم تو دهنش و حسابی خیسشون کرد....
بین پاهاش جا گرفتم و یکی از انگشتامو واردش کردم....
+آهههه ددی زودباش دیگه...
-چشم بیبی...

انگشتمو داخلش حرکت دادم و بعدش انگشت دوممو واردش کردم و قیچی طور توش حرکت دادم....
ناله هاش یکی یکی بلندتر شد....
دوباره بوسیدمش و انگشتامو ازش خارج کردم....
بعد دیکمو واردش کردم....
از درد ناخوناشو توی شونه هام فرو میکرد....
شروع به حرکت کردن کردم و دهنش برای ناله کردن باز شد....
از فرصت استفاده کردم و زبونمو وارد دهنش کرد و دایره وار تکون دادم و کله دهنشو لیسیدم....
با بیشتر شدن سرعتم داخل سانها ناله هاش بیشتر و بلند تر شد.....

انقدر ضربه هام محکم و تند بود که توش کام کردم....
رفتم سمت دیک سانها و دستمو دورش حلقه کردم و شروع به هندجاب کردنش کردم و اونم روی دست و شکمش کام کرد.....
پیشونی عرق کردنشو بوسیدم و کشیدمش تو بغلم....
نفس نفس میزدیم....
یکم که استراحت کردیم براید اسلاید بغلش کردم و بردمش تو حموم و وانو پر آب کردم و گذاشتمش تو وان و یکم دارو ریختم داخلش تا دردشو کمتر کنه....

سر و بدنشو شستم و بردمش بیرون و حوله تنش کردم و باهم روی تخت خوابیدیم....
صبح با آلارم گوشیم از خواب پاشدم و سریع صداشو بستم تا سانها بیدار نشه....
رفتم توی آشپزخونه آشپزی بلد نبودم....
با کمک آشپز خونه یه صبحونه ی مفصل روی میز چیدیم....
سانها با چشمای پف کرده و موهای ژولیده از پله ها اومد پایین....

+صبح بخیر بیبی بوی کیوته من
-صبح بخیر عزیزم...
با دیدن میز تعجب کرد...
+همه ی این کارارو خودت کردی؟
-اممم یکم کمک گرفتم
ریز خندید و رفت دستو صورتشو بشوره...

بعد از خوردن صبحونه رفتیم خرید برای لباسای های کاپلی....
اینبار لباسامونو سانها با سلیقه ی کیوت خودش انتخاب کرد....
+آآآآآ خسته شدممممم
پلاستیک هارو از دستش گرفتم و روی کولم سوارش کردم و سمت ماشین رفتیم....
پلاستیکارو توی ماشین گذاشتم و با همون حالت به سمت بستنی فروشی رفتیم....
سانها بستنی توت فرنگی خواست و منم وانیل گرفتم و از کولم اومد پایین و بستنی رو گرفت و شروع به خوردنش کرد.....

دستشو گرفتم،
به حلقه هامون خیره شدم بالاخره اون ماله من بود....
حلقه ی طلایی رنگ با پوست سفیدش کاملا مچ شده بود و خیلی زیبا به نظر میرسید.....
باهم قدم زدیم و به سمت دریاچه کوچیک رسیدیم...
سانها با دیدن مرغ آبی های توی آب ذوق کرد و بالا پایین پرید....
اون واقعا عاشق حیووناس و اینو از وقتی دوری رو گرفتیم فهمیدم....
+بینی میشه یکم غذا بگیری بدم بهشون؟
-یه شرط داره
+چه شرطی
یه بوسه ی کوچیک روی لباش گذاشتم،
-این بود شرطم....
رفتم سمت دکه ی کوچیکی که اونجا بود و غذا گرفتم و دادم دستش....
با دقت و ذوق بهشون غذا میداد و میخندید....
گوشیمو گرفتم دستم و از تمام لحظاتش که خوشحال بود عکس و فیلم گرفتم....

توی منطقه چرخیدم و بهش جاهای مختلفو نشون دادم.....
برگشتیم خونه دیروقت بود و سانها تو ماشین خواب بود....
رفتم سمتش و کمربندشو باز کردم و بغل گرفتمش و به یکی از خدمتکارو گفتم خریدارو بیاره.....
سمت اتاق رفتم و سانهارو گذاشتم روی تخت...
سه دست لباس راحتی از کمد اوردم و تنش کردم...
پتو رو روش کشیدم و صورت غرق در خوابشو بوسیدم....
-------------------------------------------------

سلامممم
خب این بوکم داره به پایان میرسه....
امیدوارم دوسش داشته باشید....
بابط تاخیر ببخشید مدرسه ها باز شده و درسا سنگینه سعی میکنم زودتر آپ کنم
ببخشید اگه کمه❤

 𝘽𝙄𝙉𝙎𝘼𝙉Where stories live. Discover now