"part 5"

61 12 15
                                    


راکی:

الان یک هفتس از رفتن اون خون آشام سفید میگذره دیگه حوصله ی کار کردن نداشتم همه روزا تکراری تر از هر روز شده برم....
به دستور مونبین رفتم دفتر کارش

+یه ماموریت واست دارم
-چیه
+باید بری جاسوسی.... با پسر سر دسته ی خون آشامای سفید باید به یکی از ناحیه های دسته ی سیاه نفوذ کنید تا از نقششون برای جشن باخبر بشید مراقب باشید دیده نشید....

کلافه سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و رفتم بیرون.....
خب بهتر از این نمیشد بازم چیزای خطرناک افتاد گردن من.....
با ماشین روندم سمت محل زندگی دسته ی سفید....
با احترام و خیلی مودب به دفتر کار رئیسشون رفتم بعد از توضیح دادن نقشه منتظر شدم پسرش بیاد.....
این عالیه باید دوباره با یکی رو مخ تر از خودم همکارشم و این به لطف جناب مونبینه....
تو افکار بیخود خودم بودم که با صدای باز شدن در سرمو بالا اوردم.....
باورم نمیشد این حتما یه خوابه همون پسرس....
یه هفته گروگان ما بود بعد از یه هفته حسایی بهش پیدا کرده بودم با دیدن همکارم این ماموریت واسم شیرین شد....

+ایشون پسرم اونوو هستن
-خوشبختم منم راکیم

بعد از دست دادن بهم از ناحیه خارج شدیم تا ماموریت خودمونو شروع کنیم......

اونوو یه جایی برای پنهان شدن بلد بود انگار قبلا برای برسی به اینجا اومده بود....

+وااااو پسر از کجا اینجارو پیدا کردی
-منو دسته کم نگیر.....

تقریبا یک هفته از بودنمون توی مقر زندگی دشنمون میگذشت و از همه چیزشون باخبر شده بودیم.....
توی این یه هفته حسام قوی تر شدن و باعث شدن که دیوونش بشم.....
تصمیم گرفتم تو راهه برگشت بهش اعتراف کنم....

+فردا وقت داری؟
-آره
+پس فردا تو ناحیه ی جنوبی میبینمت
-اوکی

حالا نوبت به یه قرار برای اعتراف بود اول رفتم تا یه رستوران خوب انتخاب کنم....
بعد از انتخاب رستوران تصمیم گرفتم ببرمش ساحل و کلی باهاش وقت بگذرونم.....
برای این قرار بیشتر از هر چیزی شور و شوق داشتم....
جاهایی که لازم بودو رزرو کردم و انجام دادن همه ی این کارها خستم کرده بود رفتم تو تخت و خوابیدم.....
صبح با الارم گوشیم از خواب پاشدم بعد از تمیز کردن خونه و خوردن صبحونم رفتم یه دوش گرفتم.....
لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.....
زنگ زدم بهش....
بوقققق
بوقققق

+الو راکی تویی
-آره منم امروز وقت داری بریم بیرون؟
+آره ساعت و مکانشو واسم بفرست
-نیازی نیست ساعت ۶ عصر خودم میام دنبالت آماده باش
-باشه منتظرتم.....

هنوز وقت داشتم یه سر رفتم پیشه مونبین و تمام ماجرارو براش گفتم اونم با خوشحالی واسم آرزوی موفقیت کرد....

ساعت ۶ شد و به سرعت خودمو جلوی در خونشون رسوندم....
طولی نکشید که اومد بیرون یه استایل اسپورت زده بود که خیلی بهش میومد....

-سلام پسر
+سلام اماده ای بریم خوش بگذرونیم؟
-چه جورممم بزن بریم

پامو روز پدال گاز فشار دادم و به سمت ساحل حرکت کردم.....
دریا آرامش بخش ترین جا برای یه قرار بود....
رسیدیم پیاده شدیم و کفشامونو در اوردیم تا نرمیه شن های ساحلو زیر پاهامو حس کنیم این حسو خیلی دوست داشتم صدای اقیانوس و قدم  زدن کنار کسی که دوسش داری.....
خیلی آروم بهش نزدیک شدم خواستم دستشو بگیرم که دویید رفت نزدیک تره آب....
باهاشو تا مچ پاش توی دریا برد و چشماشو بست....
این بهترین و زیباترین منظره ای بود که دیدم.....
باد لابه لای موهاشو نوازش میکرد....

-خیلی وقت بود نیومده بودم ساحل به لطف تو دوباره اومدم ساحل.....
+منم خیلی وقت بود نیومده بودم ساحل جای ریلکس کردنه به نظرم بعد از اون همه کار باید ریکلکس کنیم.....

رفتم سمت ماشین و یه سری خرتو پرت اوردم و زیر انداز پهن کردم روی شنا و خوراکی هارو از توی جعبه در اوردم و مشغول خوردن شدیم....
تا شب شدن هوا کنار دریا قدم میزدیم و آب بازی میکردیم این بهترین قراره عمرمه....
باهم وسایل هارو جمع کردیم و بردمش به سمت رستوران کنار ساحل....
روی یه میز نشستیم و غذا سفارش دادیم....
جفتمون سکوت کردیم میخواستم حرف بزنم که اونوو شروع کرد.....

-به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟
+آره
-تاحالا تجربش کردی؟
+یه جورایی آره...
-منم همینطور

با این حرفش تمام بدنم یخ کرد یعنی از دستش دادم؟

+میخوام یه اعترافی بکنم
از روز اولی که همو دیدیم دوست داشتم من از بچگی تنها بودم و به دستور پدرم با آدمای زیادی ارتباط برقرار نمیکردم چون اونا به فکر منافع خودشون بودن میخواستن از طریق من به پدرم اسیب بزنن تا جایگاهشو ازش بگیرن ولی تو با همه ی ادمای دورم فرق داری اولش فکر کردم فقط حس ساده ی دوست داشتن یه دوست به دوستشه ولی زمان که گذشت متوجه شدم عشقه رسما عاشقت شدم به پدرم قضیه رو گفتم و ازش راهنمایی خواستم اونم چون تورو میشناخت اجازه داد که باهات باشم حالا جناب راکی با من قرار میزاری؟

با این حرفاش حس کردم بهترین حس های دنبا بهم هجوم اوردن چشمام برق میزد و ضربان قلبم بالا رفته بود.....

حس منم دقیقا مثل تو بود از روز اولی که دزدیمت شیفتت شدم و امروز میخواستم بهت اعتراف کنم پس این جواب منه، یه بوسه ی ریزی روی لباش گذاشتم لپاش سرخ شد خنده ی ریزه کردم و نشستم روی صندلیم، حالا من دوست پسر توعم.....

گارسون غذا هارو اورد و بعد از خوردن غذا ها به سمت خونه ی خودم بردمش......

-------------------------------
                           -------------------------------------

اینم از پارت جدید پارت بعدی از میونگجینه...
امیدوارم دوسش داشته باشید ووت و کامنت یادتون نره❤

 𝘽𝙄𝙉𝙎𝘼𝙉Where stories live. Discover now