"Part 13"

46 12 11
                                    

راکی:

امروز روز جشن بود توی این چند روز با اونوو حسابی صمیمی شده بودم اولش فکر میکردم اگه بهش پیشنهاد بدم قبول نکنه چون رابطه یه خون آشام و گرگینه سخته...
اما قبول کرد و ما به خوبی از پسش بر اومدیم....
با اونوو مشغول تدارکات و چیدن میز و صندلی بودیم امروز سره همه شلوغ بود چون شب الفای مونبین به همه معرفی میشد....
همه چیز تقریبا اماده بود رفتیم برا عوض کردن لباسامون....
لباسامو عوض کردم اومدم بیرون با جین جین مشغول قرار دادن دسته ها توی منطقه ها بودیم...
همه رو پخش کردیم و حالا از امنیت مطمئن بودیم...
امشب شب مهمیه و اگه کوچیکترین مشکلی پیش بیاد مونبین مارو میکشه....

همه ماموریت هاشونو دقیق و با دقت انجام دادن....
مونبین حتی از اونووعم که تازه به اینجا اومده بود کار میکشید....
و این مسئله یکم عصبیم کرده بود چون باعث میشد ازهم دور باشیم...
چندساعتی هست که ندیدمش و دلم واسش خیلی تنگ شده....
گوشیمو در اوردم و زنگ زدم بهش....
+بله
-کجایی؟
+منطقه جنوبیم چطور
-میخوام بیام پیشت
+کاراتو تموم کردی که میخوای بیای؟
-اره همونجا باش تا بیام...
تلفونو قطع کردم و سوار ماشین شدم و به سرعت به سمت منطقه حرکت کردم....

بعد چند ساعت رسیدم....
اونوو با چند دسته از گرگینه ها و خون اشامای سفید مشغول بازرسی منطقه بودن تا مشکل و خطری نباشه....
سرتا پا مشکی پوشیده بود موهاش پیشونیشو پوشونده بودن و خیلی جذاب شده بود.....
رفتم سمتش و کشوندمش یه جای خلوت و مشغول بوسیدنش شدم....
عمیق و با صدا همو میبوسیدم خیلی دلتنگش بودم....
ازهم جدا شدیم بالبخند پیشونشو بوسیدم و لب زدم:
دلم برات تنگ شده بود...
اونم متقابلن همینو گفت....
کشیدمش توی بغلم و بوش کردم....

+خسته نیستی؟
-نه
+خون خوردی؟
-اره خوبم نگران نباش...

کمکش رهبری گرگینه هارو به دست گرفتم و باهم منطقه رو چک کردیم...
منطقه ی جنوبی با ما و منطقه ی شمالی با ام جی بود.....
بعد پخش کردن دسته ها و آموزششون برگشتیم پایگاه.....
همه چیز مرتب بود....
------------------------------------------------

جسیکا:

یک ماهه منو اوردن اینجا توی این یک ماه نقشه های زیادی ریختم که همش شکست خورد مونبین ماله من بود و نمیتونستم بزارم امشب جشن تموم بشه و جفت مونبین اون پسره بشه....
از جام بلند شدم و به سمت قلمرع خون آشامای سیاه رفتم چند وقتی بود که یکیو برای خودم از این دسته گرفته بودم تا نقشه هامو باهاش انجام بدم....
قرار گذاشتیم توی یه کافه نزدیک به پایگاه اونا....
کارم خطرناک بود ولی هر خطری رو برای به دست اوردن مونبین به جون میخرم اون ماله منه...

بعد چند دیگه منتظر بودن بالاخره پسره رئیس خون اشامای سیاه اومد....
درسته دشمنای ما حساب میشدن ولی اون این دشمنی رو با عشق عوض کرد...
اون عاشق من بود و منم حسی بهش نداشتم پس تصمیم گرفتیم به عنوان یه وسیله برای اهداف خودم ازش استفاده کنم....
+سلام
-سلام بشین....
+چی میخوری
-آیس آمریکانو با کیک شکلاتی...
گارسون اومد تا سفارشونو بگیره.

 𝘽𝙄𝙉𝙎𝘼𝙉Where stories live. Discover now