"Part 14"

33 9 5
                                    

سانها:
جسیکا اومده بود و تصمیم گرفتیم بریم بیرون توی ماشین بودیم رفت قهوه گرفت....
داشتم به و تذکر های مونبین درمورد جسیکا فکر میکردم...
گفته بود بهش نزدیک نشو اما نگفته بود چرا....
بد بینی زیاد میکرد...

تو فکر بودم که با گرفتن قهوه جلوی صورتم از افکارم اومدم بیرون...
قهوه رو گرفتم و تشکر کردم...
دودل بودم بخورم یا نه....
استرسمو کنار زدم کنار و قهوه رو خوردم....
کم کم داشت خوابم میرفت...
چشمامو باز کردم که توی یه جای نا آشنا بودم...
سرگیجه داشتم...

یکم دورو برمو نگاه کردم ولی چیزی یادم نمیومد و نمیدونستم کجام...
یه آدمی با چشمای قرمز داشت نزدیکم میشد....
خیلی ترسیده بودم زیرلب همش مونبینو صدا میکردم.....
کم کم پسره فاصله ی بین من و خودشو کم کم و یه سینی غذا گذاشت جلوم و گفت:
بخور تا نمیری چون تو باید برای عشق من زنده بمونی...
از حرفش تعجب کردم...
یعنی چی!
-------------------------

مونبین:

فقط هشت ساعت تا جشن مونده بود...
امروز بخاطر جشن اصن نتونسته بودم سانهارو ببینم تصمیم گرفتم برم خونه....
سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم...
درو باز کردم و وارد خونه شدم...
یه چیزی مشکوک بود تو خونه دنبال سانها گشتم ولی نبود....
نگران بودم..
رئیس خدمت کارهارو صدا زدم و ازش سراغ سانهارو گرفتم...
اون بهم گفت قبل من راکی، ام جی، جین جین و اونووعم اومده بودن دنبال سانها و اون باجسیکا رفت بیرون....

از همین الان میتونستم خطرو حس کنم...
عصبی بودم رفتم سراغ جسیکا اما اثری ازش نبود....
تصمیم گرفتم برم دنبال پسرا،
اونام نبودن....
خشم جای جای بدنم پخش شده بود...
رفتم دوربین های امنیتی رو چک کنم...

+ببخشید رئیس یکی میخواد بببنتون..
-الان وقت ندارم
+اما کاره مهمی داره...
با داد گفتم مگه نمیبینی کار دارم
-میگن راجب جفتتونه...
با این حرفش سریع دستور دادم بیارنش پیشم...

+سلام من ووبینم...
-‌کارت چیه...
+من یکی از افراد جسیکام
با این حرفش عصبانیتم بیشتر شد و به سمتش حمله ور شدم و یقشو گرفتم....
-بگو ببینم اون رئیس هرزت کجاست
یقشو از دستم آزاد کرد و با آرامش همه چیزو واسم تعریف کرد و جایی که سانها هستو بهم گفت اما در قبالش یکی از رستوران هامو خواست....
الان فقط سانها مهم بود قبول کردم...
برای اثابت حرفش دوربین هارو چک کردم...

دقیقا مثل چیزایی بود که گفت....
چندتا از بهترین و ماهر ترین گرگینه هارو برداشتمو به سمت آدرس رفتم....
ماشینو جلوی یه پارگینک قدیمی نگه داشتم...
یه جا برای قایم شدم پیدا کردیم و اطرافو چک کردیم...
یه سرب خون آشام بودن که از اونجا مراقبت میکردن و بعضیاشونم مسلح بود....

سمت ماشین رفتم چندتا اسلحه اوردم دادم دسته چندتا از همراهام تا حساب خون آشامای مسلحو برسن...
حمله کردیمو دوتا از افرادم راهو برام باز کردن تا بتونم وارد پارکینگ شم...
تاریک بود چیز زیادی نمیدیدم....
صدای نزدیک شدن یه نفرو شنیدم سریع قایم شدم...
یه خون آشام سیاه با هیکل درشت وارد شد و به سمت یکی از قفس ها رفت....

پارچه هایی که قفس رو پوشونده بودن کنار زد...
با دیدن سانها توی قفس اونم با رنگ پریده بدنم یخ زد....
خواستم صداش کنم اما صدام در نمیومد....
خون آشاما با یه آمپول رفت سمتش...
دیگه نمیتونستم صبرکنم تا افرادم بیان کمکم...
لباسامو در اوردم و سریع تبدیل شدم و اول به خون آشامای نگهبان داخل پارکینگ حمله کردم و قلب یکی یکیشونو از سینشون میکشیدم بیرون و میمردن....
گرگم حسابی عصبی بود سمت دشمن اصلیم هجوم بردم و باهم درگیر شدیم....

دندوناشو فرو کرد توی شونم اما هرچی مقاومت کردم نشد....
چشمم به سانها خورد که توی قفس با چشمای گریونش بهم خیره بود و اسممو صدا کرد و ازم کمک خواست.....
دندونامو فرو کردم تو گردن خون آشامه و با یه حرکت تا قبل اینکه زهرش کامل وارد بدنم بشه پرتش کردم رو زمین....
حالم خوب نبود و سرگیجه داشتم....

دیگع نمیتونستم مقابله کنم باهاش کم کم گرگم روی زمین افتاد و چشمام بسته شد.....
-------------------------

اونوو:
بعد از پیدا کردن جسیکا بردیمش به خونه مونبین و زندانیش کردیم....
از خدمتکار شنیدم که مونبین همه چیزو فهمیده...
هممون میدونستیم کارمون ساختس....
جین جین بالاخره با ترفند های خودش جای سانهارو پیدا کرد و همگی به سمت اونجا حرکت کردیم....

جلوی یه پارگینگ تاریک وایسادیم و چندتا گرگینه و خون اشام مرده دیدیم....
حدس زدم قبل ما مونبین رسیده باشه....
داشتیم وارد میشدیم که چندتا خون اشام جلومون سبز شدن و بهمون حمله کردن پسرا تبدیل شدن و راکی بهم اشاره کرد برم تو....
رفتم تو که دیدم مونبین با یه خون آشام سیاه درگیر شده دندون های خون آشامع تو شونه ی مونبین فرو رفته بود....
خواستم برم کمک اما پاهام یاری نمیکردن و ترسیده بودم....

مونبین بالاخره تونست خون آشامو از خودش جدا کنه اما یکم دیر تونسته بود چون زهرش توی بدنش پخش شده بود و طولی نکشید تا مونبین رو زمین افتاد....
هنوزم متوجه حضور من نشده بودن....
خون آشامه یه آمپور خیلی بزرگ دستش بود و به طرف مونبین حرکت میکرد....
چشمم خورد به سانها که با اشک به صحنه ی روبروش خیره بود....
آب دهنمو قورت دادم به سمت خون اشامه حمله کردم اول آمپولو از دستش گرفتم و پرتش کردم اونطرف بعد تمام وزنمو انداختم روشو و زدمش زمین و سریع دندونامو فرو کردم تو گرندش....
تقلا میکرد ولی من قصد ول کردنشو نداشتم....

متوجه شدم نفساش نامنظم شده هنوزم دندونام تو دهنش بود و کم کم بیهوش شد....
از روش بلند شدم و رفتم سمت مونبین....
بیهوش بود....
پسرا وارد شدن و مونبینو بلند کردن و بردن منم رفتم سمت سانها و از قفس درش اوردم....
راکی با نگرانی اومد سمتم...
بعد از چک کردن بدنم محکم بغلم کردو پیشونیمو بوسید...
+خوشحالم که صدمه ندیدی،
-منم همینطور...

از بغلش بیرون اومدم و رفتم سمت سانهایی که مثل ابر بهار اشک میریخت کشیدمش تو بغلم گفتم؛
+نگران بود همه چیز تموم شد خداروشکر که سالمی...
-چه بلایی سره مونبین اومده...
راکی اومد کنارمون و گفت:
نگران نباش مونبین خیلی قوی تر از این حرفاس مطمئنم خوب میشه...
بعد از این حرفش رفت سمت خون آشامه گذاشتش روی کولش و همه به سمت بیرون حرکت کردیم....

خون آشام سیاهو جین جین برد خونه تا اونجا نگهش داره و بعدا به حساب خودش و رئیسش برسیم...
با سانها و راکی و به سمت بیمارستانی که ام جی مونبینو برده بود رفتیم....
---------------------------------------
سلام بچه ها😍
ببخشید که نبودم یکم کار داشتم....
اینم از پارت جدید ووت و کامنت یادتون نره❤
مرسی که میخونیدش💕

 𝘽𝙄𝙉𝙎𝘼𝙉Where stories live. Discover now