_Part8_

9K 1.5K 699
                                    

هردو با ساکت ترین حالتی که می‌تونستن توی ماشین نشسته بودن. یونگی درحال رانندگی بود و جیمین آهسته به مناظر تاریک شهر چشم دوخته بود. حدودا یک ساعتی از تموم شدن مراسم ازدواجشون می‌گذشت و حالا هر دو به سمت خونه‌ای می‌رفتن که کوچک‌ترین نظری در چیدمانش نداده بودن!

تو ذهن هر دو جملاتی که قبل از ترک والدینشون به صورت جداگانه شنیده بودن چرخ میخورد.

_(خوب گوش بده امگا. هنوز هم سر حرفم برای سیاه کردن زندگیت هستم! پس کافیه تنها یک گلگی کوچک از جانب مین یونگی به گوشم بخوره تا جهنم واقعی رو بهت نشون بدم! قدر زندگی‌ای که به خاطر خوش اقبالی نصیبت شده رو بدون و تباهش نکن! مثل یه امگا کارتو انجام بده! فکر نکنم اصلا اون آموزش‌ها برات نیاز بوده باشه، بالاخره سرویس دادن جنسی توی خوی یک امگاست! وقتی توی اولین هیتت به خواهش افتادی خوب اینو فهمیدی مگه نه؟!)

جیمین لبش رو از یادآوری جملات پدرش با بغض و کمی حرص گزید. اون به هیچ وجه نمی‌تونست از این ازدواج برگرده یا از یونگی جدا بشه! پدرش رسما پسرش رو مثل یک عروسک جنسی می‌دید که فروخته شده! ازش خواسته بود تنش رو مثل یک فاحشه در اختیار همسری قرار بده که بهش گفته ازش متنفره و تهدیدش کرده بود که اگه اینکار رو نکنه زندگیش رو از این خراب تر میکنه! اگر جیمینی که اولین بوسه‌ش رو توی بیست و سه سالگی و شب ازدواجش داشت یک فاحشه بود، پس پدری که پسرش رو به زور به عنوان یک تن برای سرویس دادن برای قرارداد کاریش معامله می‌کرد باید چه اسمی می‌گرفت؟!

یونگی دست چپش رو با خشم روی فرمون فشار داد و با دست راست مشغول ور رفتن با کراواتی شد که حس خفگی رو بهش القا می‌کرد.

_(مین یونگی، همین الانش هم زیادی دیر شده. امشب اولین کاری که بعد از رسیدن به خونه می‌کنی مارک کردن اون امگا و رابطه داشتن باهاشه تا اون گرگ سرکش لعنتی که امشب بارها بوی سوختگی رو از سمتش حس کردم سریع‌تر آروم شه! یادت نره هنوزم می‌تونم شرکتتو ازت بگیرم! پس فردا عصر وقتی تو و اون امگا توی دورهمی خانوادگی حاضر شدین می‌خوام گردن اون پسرو مارک شده ببینم!!)

با یادآوری جملات پدرش زیر لب غرید و با خشم ضربه‌ای روی فرمون زد که باعث شد پسر کنار دستش از جا بپره و بعد خودش رو گوشه صندلی جمع کنه. این رفتارش بیش‌تر روی اعصاب یونگی می‌رفت.

_(همچین کسی می‌خواد منو آروم کنه؟! این امگای ترسو می‌خواد اینکارو بکنه؟!! چه مزخرفاتی!!)

نیم نگاهی به چهره‌ی پسری که خودش رو توی صندلی کناری جمع کرده بود انداخت. امگا پاهاش رو به در ماشین چسبونده و تا حد امکان ازش فاصله گرفته بود و مشخص بود از بوییدن رایحه ی یونگی ترسیده! اخم یونگی کمرنگ تر شد و و فکر کرد:
_(خیلی ترسوعه...)

دوباره اخم کمرنگی کرد و نگاهش رو به روبه‌رو و جاده‌ی خلوت دوخت:
_(و من اجازه ندارم این ازدواجو بهم بزنم...)

💎Crystalline💎Where stories live. Discover now