نشد براتون ویدئو بزارم ولی این ادیتو یکی دیگه از لاولیام برام درست کرده، ببینید مثل من هق بزنیدππ💔
______________________
یونگی با نگرانی به آلفایی که روی تخت نشسته، نیمی از سر و گردنش زیر پانسمان گم شده و لباس بیمارستان به تن داشت، خیره بود. یک ساعت از زمانی که جونگکوک به هوش اومده بود میگذشت و آلفای آتشی شرایط تهیونگ رو براش توضیح داده بود؛ اما با تداوم سکوت دونسنگش کمکم داشت فکر میکرد که شاید بهتر بود اجازه میداد اون پسر که بیشتر از بیست و چهار ساعت بیهوش بوده کمی به خودش بیاد و بعد همه چیز رو بهش میگفت!
_(ولی چطوری میتونستم بهش نگم وقتی اولین کلمهای که بعد از به هوش اومدن توی خواب و بیداری زمزمه کرد اسم تهیونگ بود؟!)
با تکون خوردن جونگکوک، از افکارش بیرون کشیده شد ولی قبل از اینکه موفق بشه کاری انجام بده، آلفای سیاه سوزن سرم رو بیملاحظه از دستش بیرون کشید و از تخت پایین اومد. کنار تخت لحظهای تلوتلو خورد اما خیلی سریع به دیوار چنگ زد و بعد از حفظ تعادلش، سمت در قدم تند کرد.
_جونگکوک...کوک با توئم! کجا داری میری؟!
یونگی همونطور که پشت سرش میدوید، پرسید. آلفای سیاه همونطور که تابلوها رو برای رسیدن به بخش مراقبتهای ویژه دنبال میکرد، لب زد:
_میرم پیش ته...یونگی سریعتر حرکت کرد. راه جونگکوک رو با ایستادن جلوش سد کرد و بازوش رو گرفت:
_ببین میدونم چه حسی داری ولی الان بهت اجازه نمیدن ببینیش!_نه تو نمیفهمی چه حسی دارم پس ولم کن!
جونگکوک گفت و دستش رو کشید ولی یونگی محکمتر گرفتش:
_نه کوک من میفهمم ولی_..._اگه جیمین به جای تهیونگ توی اون اتاق کوفتی بود و آخرین بار درحالی دیده بودیش که کف دستهات از خون داغش سرخ شده بود، همینجا صبر میکردی و میذاشتی قوانین لعنتی کنترلت کنن؟!
جونگکوک عصبی پرسید و به چشمهای یونگی خیره شد. وقتی در جواب انگشتهای هیونگش از دور بازوش شل شدن، پوزخند تلخی زد و درحالیکه زمزمه میکرد، به راهش ادامه داد:
_حالا احساسمو میفهمی!یونگی درحالیکه با چند قدم فاصله همراهیش میکرد، زیر لب گفت:
_اگه فقط بحث قوانین بود ایرادی نداشت؛ مشکل یه چیزی دیگهست...زمزمهش به گوش آلفای سیاه نرسید و راهشون اونقدری ادامه پیدا کرد که به در اتاق مراقبتهای ویژه رسیدن. جونگکوک مستقیم سمت اتاق رفت؛ اما قبل از اینکه موفق به ورود بشه، در باز شد و فرد پشت در لحظهای از دیدنش جا خورد.
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
مادر تهیونگ درحالی که با چشمهای قرمز از گریهش به جونگکوک خیره شده بود، غرید و در رو پشت سرش بست. جونگکوک به خاطر فراموش کردن خانوادهی تهیونگ، زیر لب لعنتی فرستاد اما نتونست جلوی زمزمهش رو بگیره:
_میخوام ببینمش...
YOU ARE READING
💎Crystalline💎
Werewolfزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...