یونگی با چشمهای گرد شده به امگایی که در یک قدمی تخت ایستاده و گریه میکرد، خیره شده بود. بدنش میلرزید و از ترس به تخت نزدیک نمیشد و یونگی فکر کرد اون امگا حتما خیلی ازش متنفره که فقط با دو دقیقه تنها موندنشون به گریه افتاده!
قبلش به این فکر نکرده بود اما...احتمالا حالا اون امگا میخواست جدا بشن. چون اون شب به خوبی فهمیده بود اونها به درد هم نمیخورن! حالا فقط بحث خانواده هاشون نبود؛ گرگ یونگی مستقیما جونش رو تهدید میکرد. مطمئنا اون امگا دلش نمیخواست به دست جفتش بمیره!
صدای لرزون پسر مو آبی، آلفای زخمی رو به خودش آورد. جیمین درحالی که سرش رو پایین انداخته و با دستهای لرزونش بازی میکرد، لب زد:
_آ...آلفا...و یونگی ناخودآگاه با خودش فکر کرد که توی چهار ماه و نیمِ گذشته حتی یکبار هم اسمش رو از زبون اون امگا نشنیده! چرا همیشه با کلمهٔ مربوط به جنسیت ثانویهش صداش میزد؟!
صدای لرزون پسر بازهم به گوشش رسید:
_من...راستش من...یونگی فکر کرد:
_(حتما میخواد بگه جدا بشیم، ولی براش سخته.)و نمیدونست چرا با اینکه اینهمه منتظر این لحظه بود، اما حالا حس خوبی نداشت!
کمی به لرزش پسر گذشت و با بلندتر شدن صدای هقهقش، جملاتش به گوش یونگی رسید و تمام تصوراتش رو بهم زد. جیمین درحالی که تندتند اشکهاش رو با پشت دست پاک میکرد اما همچنان اشک میریخت و هق میزد گفت:
_من...متا...متاسفم آلفا...نمی...نمیخواستم اون حرف و ب...بهت... بهت بزنم... نمی...نمیخواستم واقعا... بلایی سرت بیاد...هق...من فقط...فقط تر...ترسیده و... عصبانی بودم... هق...دوباره مشغول پاک کردن اشکهاش شد و جرئت نداشت به چشمهای یونگی نگاه کنه. میتونست بگه خوشحاله که پدرش اونجا نیست، وگرنه به خاطر گریه کردن حسابی تنبیهش میکرد! هرچند بعید نبود که یونگی هم از دستش عصبانی بشه. آخه اون به اندازهٔ کافی از لکنت داشتنش متنفر بود، اینکه همراهش صدای گریه هم بشنوه احتمالا فراتر از حد تحملش بود! اما خب، جیمین نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. اون هنوز هم ترسیده بود. هم از تنها بودن با اون آلفا و هم اینکه... اون پسر مومشکی نزدیک بود واقعا بمیره!
یونگی با کمی بهت به پسر درحال اشک ریختن نگاه کرد و با صدای آهستهای لب زد:
_تمومش کن...اما جیمین به قدری غرق گریه و فکر بود که صداش رو نشنید
_من واقعا...نمیخواستم که..._گفتم تمومش کن!!!
با صدای فریاد یونگی، پسر امگا با ترس کمی پرید و قدمی به عقب برداشت. اما همزمان نگاه لرزونش بالا اومد و با دیدن یونگی که به خاطر فریاد به سر و گردنش فشار اومده بود و چهرهش از درد درهم شده بود، نگران شد. اون آلفا رو عصبانی کرده بود! نباید میذاشت به خودش فشار بیاره، اون حالش بد بود. اما میترسید نزدیک بشه چون اخم غلیظ یونگی بهش اجازهٔ جلو رفتن نمیداد.
YOU ARE READING
💎Crystalline💎
Werewolfزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...