یونگی جلوی در بیمارستان محکم روی ترمز کوبید. اهمیتی به پیچیدن صدای بد لاستیکها توی گوشش نداد و فوری از ماشین پیاده شد و بدون بستن در، سمت صندلیهای عقب رفت. در ماشین رو باز کرد و خیلی سریع تن بیحال امگای نیمه هوشیار رو بین دستهاش کشید و بلندش کرد.
با قدمهای بلند سمت بیمارستان دوید و لازم نشد برای کمک داد و فریاد کنه چون کارکنان اورژانس با دیدن آلفای وحشت زدهای که تمام تنش از عرق برق میزد، ربدوشامبر و موهاش در شلختهترین حالت خودشون بودن و امگای نیمهجون توی آغوشش که خونش لباسش رو به رنگ سرخ درآورده بود، خودشون به سمتش دویدن.
جیمین رو خیلی سریع روی تخت روانی گذاشتن و درحالیکه سمت یکی از اتاقهای بخش اورژانس میدویدن، چند سوال سریع از یونگی راجع به دلیل این وضعیت پسر پرسیدن ولی آلفا به قدری نگران حال جفتش بود که چیزی جز تن رنگ پریدهی امگاش روی تخت روان نمیدید و گوشهاش قابلیت شنیدن رو از دست داده بودن!
به جای اون، جونگکوک که اونها رو بین راه دیده و تا اون لحظه دنبالشون اومده بود، تا جایی که میدونست اوضاع رو شرح داد و بعد از چند ثانیه که خیلی طولانی گذشت، در اتاق مورد نظر به روشون بسته شد و هر دو آلفا توی راهروی سفید رنگ تنها موندن.
یونگی چند لحظه با حالت گیج مقابل در ثابت موند و بعد از اینکه کمی به خودش اومد، پلکی زد و بیتوجه به جونگکوک که سعی داشت باهاش حرف بزنه، سمت صندلیها رفت. خودش رو روی اون پلاستیکهاش سرد پرت کرد و بالاخره به ذهن شوکهش اجازه داد به دقایق گذشته فکر کنه و اتفاقات شوکه کنندهای که رغم خورده بود رو برای خودش تحلیل کنه.
فلش بک(دقایقی قبل_آپارتمان یونمین):
نگاه شوکهی یونگی با کندترین حالت ممکن توی حمام چرخید و نفسش از دیدن جیمین که کف زمین نشسته، به لبهی توالت فرنگی چنگ زده و خونآبهای قرمز رنگ شلوار کرمیش رو تیره کرده و روی کاشیها جاری شده بود؛ حبس شد.
قدم لرزونی جلو برداشت و انگار که به خودش اومده باشه، سراسیمه داخل دوید. تقریبا خودش رو کنار امگا پرت کرد و تن لرزونش رو که نشون از ضعف و ترسش میداد، بین دستهاش کشید و بغلش کرد. نگاهش رو روی خونهای پخش شده روی زمین گردوند و با دیدن اینکه حجم زیاد خون به خاطر مخلوط شدن با آب کف حمامه و زیاد نیست، تونست کمی خودش رو جمع کنه اما قلبش هنوز هم از ترس به سینهش میکوبید.
چشمهای شوکهش رو از کاشیها گرفت و صورت رنگ پریدهی جیمین رو که از اشکهاش خیس بود، سمت خودش چرخوند و مجبورش کرد نگاه لرزونش رو از کاشیهای قرمز بگیره. هرچند نگاه ترسیدهی جیمین سعی داشت بازهم سمت زمین بچرخه اما آلفا بهش اجازه نداد. محکم گرفتش و پرسید:
_چی...چیشده؟! این خون برای چیه؟ جاییتو زخمی کردی؟! چقدر درد داری؟! منو نگاه کن لعنتی، چشمتو نچرخون سمت زمین، داری از حال میری!!
CZYTASZ
💎Crystalline💎
Wilkołakiزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...