_Part 63_

9.3K 1.4K 1.9K
                                    


با افتادن نور تیز آفتاب روی صورت امگای مو آبی، اخمی بین ابروهای پسر نشست و پلک‌ خواب‌آلودش رو به سختی راضی کرد از هم فاصله بگیرن تا بتونه به ساعت دیجیتال روی عسلی که دو ماه پیش، هنگام برگشت از نیویورک خریده بود؛ چشم بدوزه.

با دیدن ارقام روی صفحه که یک ظهر رو نشون می‌دادن؛ اخم بین ابروهاش از بین رفت و آهی کشید. باورش سخت بود که تونسته تا این ساعت بخوابه اون هم وقتی شب گذشته ساعت هشت به رختخواب اومده و تا این ساعت یک‌سره خوابیده بود!

نیم‌خیز شد و صورت پف کرده‌ش رو مالید. دوباره آهی کشید که دو علت داشت؛ یکی به خاطر بی‌حسی عضلات بدنش و دوم به خاطر اینکه بازهم مثل دو هفته‌ی گذشته موفق نشده بود صبح زود بیدار بشه و برای جفتش قبل از رفتن به شرکت صبحانه آماده کنه؛ مخصوصا امروز که یونگی جلسه مهمی داشت!

لبه‌ی تخت نشست. پاهاش رو روی پارکت‌های کف اتاق گذاشت و صبر کرد تا حسشون برگرده و در عین حال فکر کرد چطور ممکنه آدمی به سحرخیزی اون حتی با زنگ ساعت هم بلند نشه؟! یعنی از اثرات مخرب بعد از ازدواج بود که اینطور تنبل شده بود؟! ولی این مدت هرچقدر هم می‌خوابید، وقتی از خواب بلند می‌شد حس می‌کرد یکی شب قبل تمام تنش رو لگد کرده وگرنه این حجم از کوفتگی و بی‌انرژی بودن طبیعی نبود!

دستی روی شونه‌ش کشید و سعی کرد به بی‌حالی بدنش که بعد از این‌همه خواب بازهم خسته به نظر می‌رسید، غلبه کنه و بلند بشه و خب موفق هم بود؛ البته تا قبل از رسیدن به در. چون به محض رسیدن به چهارچوب اتاق، بی‌خبر سرش گیج رفت و مجبور شد برای زمین نخوردن به دیوار چنگ بزنه!

_آخ...این چه وضعیه دیگه؟!

زمزمه کرد و خودش رو بالا کشید:
_ این چندمین دفعه‌ی این ماهه که سرم گیج می‌ره؟ یعنی کمبود ویتامین گرفتم؟ شاید باید قرص تقویتی سفارش بدم؟

متفکر پرسید و صاف ایستاد. به سمت آشپزخونه رفت و بین راه دستی به سینه‌ش کشید و ابروهاش رو توی هم گره کرد. عجیب بود. چند روزی بود که حس می‌کرد سر سینه‌هاش متورم و دردناک شدن اما دلیلی برای این حالتش پیدا نمی‌کرد.

بی‌اهمیت، به مالش دادن زیر سینه‌ش مشغول شد و در همون حین سمت یخچال رفت. نگاهی به طبقاتش و خوراکی‌های رنگارنگ انداخت اما با وجود اینکه وقت ناهار بود و صبحانه‌ای نخورده بود؛ نگاه بی‌تفاوتش رو گرفت و در رو بست. حس می‌کرد میلی به خوردن چیزی نداره!

حال برگشتن و رفتن به سرویس بهداشتی رو نداشت پس توی سینک آبی به صورتش زد و لیوانی زیر شیر گرفت تا کمی آب بخوره ولی هنوز نصف لیوان هم پر نشده بود که شیشه‌ی لیز از دستش سر خورد و با افتادن لیوان توی سینک و بلند شدن صداش، چشم‌های جیمین هم سیاه شد و بدون اینکه بفهمه چه اتفاقی افتاده، جلوی سینک زمین افتاد!

💎Crystalline💎Where stories live. Discover now