جونگکوک درحالیکه زیر لب سوت میزد، وارد حیاط عمارتشون شد و موتورش رو گوشهای رها کرد. وقتی از روش بلند شد، درد خفیفی توی کمرش پیچید که باعث شد ابروهاش درهم بشه و تهیونگ رو زیر لب به فحش ببنده، ولی بعدش با یادآوری دو شبانه روز هاتی که کنار آلفای سفید گذرونده بود، دوباره لبخند روی لبهاش برگشت.
زیر لب با خودش خندید و ناخودآگاه پیرسینگ لبش رو لمس کرد. هنوز هم میتونست طعم ویسکی رو روی لبهاش احساس کنه. تهیونگ به سختی با یه بوسهی خیس رضایت داده بود بزاره بره اون هم به خاطر این بود که والدینش به زودی برمیگشتن؛ ولی بازهم مثل یه پسر بچهی بیطاقت بهش گفته بود فردا باید باهاش بره بیرون و حق نداره بپیچونتش چون قراره چیز مهمی رو بهش بگه و جونگکوک هم بدون لحظهای مکث قبول کرده بود. مهم نبود قضیه چیه یا کجا میرن، به هر حال کنار تهیونگ بهش خوش میگذشت!
با لبخندی که برای صبحی به اون زودی زیادی پر انرژی بود، وارد عمارت شد و در رو بست. قدمهای سرحالش رو سمت راهپله کشید، شاید باید یه خورده از انرژیش رو با کرم ریختن روی لیسا خالی میکرد؟ آخه با این همه انرژی چطور میخواست استراحت کنه اون هم وقتی دیشب تا نزدیک صبح با تهیونگ نوبتی ترتیب همدیگه رو داده بودن و بدنش به ریکاوری نیاز داشت؟!
با یادآوری کثیف کاریهاشون توی عمارت کیم و تهیونگ وسواسی که مجبور بود خودش تنهایی همه رو تمیز کنه، دوباره خندهش گرفت و پاش رو روی اولین پله گذاشت تا سریعتر بالا بره و صدای خندهش توی عمارت ساکتشون نپیچه؛ اما هنوز یه پله هم بالا نرفته بود که صدایی باعث شد سرجاش خشک بشه.
_جونگکوک!
صدای جدی مادرش از پشت سرش توی گوشهاش پیچید و اینکه ساعت شیش صبح بیدار بود و به جای «کوکی» یا «شیرینی کشمشی» اسم کاملش رو صدا زده بود، خبر خوبی به سلولهای مغزی آلفای سیاه مخابره نمیکرد؛ اما سعی کرد حال خوبش رو خراب نکنه. مطمئنا مادرش به خاطر پیچوندن مهمونی خانوادگیشون عصبی بود و خب...قرار بود بعد از کمی سرکوفت زدن بهش، تمومش کنه، مگه نه؟
_این همه وقت کجا بودی؟! چرا جواب تماسهامو ندادی؟! میدونی چندبار بهت زنگ زدم؟؟ میدونی چقدر نگران شدم؟!
لحن عصبی مادرش و قدمهایی که از پشت سر بهش نزدیک میشدن، حس خوبی بهش نمیداد. این سرزنشها همیشه بودن، اما جونگکوک واقعا نمیدونست کی قراره بهشون بیحس بشه؟! چرا فقط براش تکراری نمیشدن یا...محض خاطر الههی ماه، اون میتونست جواب هر کسی رو به راحتی بده؛ اما هیچوقت نمیتونست در برابر بازخواستها یا سرزنشهای مادرش حرفی بزنه و بگه اونقدری سن داره که نیازی به دخالت مادرش توی زندگیش نداشته باشه!
_گوشات مشکل پیدا کردن؟! دارم باهات صحبت میکنم! برگرد و بهم نگاه کنو بگو این دو روز کجا بودی و چرا توی مهمونیای که خیلی واضح بهت گفته بودم باید توش شرکت کنی، نبودی! بجنب کوک!!
ESTÁS LEYENDO
💎Crystalline💎
Hombres Loboزمانی فهمیدم یک گناهکارم که به امگا بودنم پیبردم. با متولد شدنم به عنوان یک امگا، بزرگترین گناه عمرم رو مرتکب شدم. اما وقتی دست خودم نبود که چطور متولد بشم، آیا عادلانه بود که از طرف خانوادهم به گناهکار بودن متهم بشم؟ و اگه این تقصیر منه...کاش...