اتاق سرد بود و تحمل کردنش سخت شده بود، اولش بخاطر اینکه اتاق خنکه خوشحال شد چون بااینکه شب بود اما هوای بیرون ب شدت گرم بود.
اما الان..میدونست که اینم یکی دیگه از تنبیه های نوینیه که داره روش پیاده میکنه.
سرانگشتاش بی حس شده بود از سرما، اما اون همچنان روی مبل لم داده بود و منتظر که بیاد و این بازیه مسخرشو تموم کنه.
دیگه براش مهم نبود باهاش چیکار میکنه فقط میخواست زودتر کارشو انجام بده تا بتونه بره بتونه فرار کنه.
انقدر بی حال بود که حتی با شنیدن صدای بازشدن در هم واکنشی نشون نداد،قبلنا با شنیدن صدای پاشنه های کفشای لعنتیش میترسید و قلبش ضربان میگرفت ولی الان..
انقدر محتاج گرما بود که گرمای بدنشو از اون فاصله میتونست حس کنه،دستش جلو اومد و چونشو نوازش کرد دستاش همیشه انقدر گرم بودن یا جیسونگ توهم زده بود؟!
انگشتای کشیدش که روی پوست سرد جیسونگ تکون میخورد تنها چیزی بود که میتونست حس کنه، گرما تنها چیزی بود که میخواست اما سکوت کرد، نباید میگفت نباید خودشو از این ضعیف تر نشون میداد.بالاخره صداشو شنید: چرا نگام نمیکنی کوچولو؟
این مدل حرف زدنش رو دوست نداشت،حس تحقیر رو بهش القا میکرد.
وقتی دید واکنشی نشون نمیده چونشو چنگ زد و سرشو بالا آورد اما جیسونگ بازم پایینو نگاه میکرد.:نکنه میخوای تبدیل به بستنی بشی عزیزم؟هوم؟
صدای نیشخندش توی گوش جیسونگ سوت کشید دیگ تحمل نداشت،نگاهشو بالا آورد،درسته جیسونگ قد بلندی داشت ولی اونم به عنوان خانم قدش کوتاه نبود یجورایی هم قد بودن هرچند توی اون وضعیت اینجوری نبود.
قدبلند و کشیده بود لباساش همیشه شامل کت و شلوار یا کت دامن های شیکی بودن که با پولشون میشد ده تا ده تا آدم خرید،جذاب بود، چشمهایی مشکی و گیرا داشت برخلاف ظاهر مطلوب، ادم خوبی نبود و اینو فقد جیسونگ و یکی دونفر دیگه میدونستن،این آدم کسی بود که چندسال زندگیشو به گند کشیده بود.
تمام نفرتشو توی نگاهش ریخت،لبخند مینا محو شد و ابروهاش گره خورد دستش آروم توی موهای قهوه ای و نرم جیسونگ فرو رفت:گفته بودم که باید نگاهتو کنترل کنی نه؟
انگشتاش توی موهای جیس مشت شد و جوری سرشو کشید سمت عقب که جیسونگ نتونست جلوی ناله ی کوتاهشو بگیره،حتی توان دفاع از خودش رو نداشت.انگار خون توی رگاش خشک شده بود و جونی براش نمونده بود عجیب بود که اون سردش نبود، نفسای گرمشو کنار گوشش حس میکرد.
قبل اینکه کاملا هوشیارشو از دست بده زمزشو شنید:چیزی نیست عزیزم خوبت میکنم و بعد جیسونگی بود ک دیگه دردی رو احساس نمیکرد،فقط سیاهی بود
و سیاهی..._____________________________________
~سلام دوستان..
اولین کارم هستش و خیلی براش ذوق دارم،پس تمام تلاشمو میکنم که ازش لذت ببرید.
حماییتون رو دریغ نکنید.
خوشحال میشم نظرتون رو برام کامنت کنید و اگر انتقادی داشتید بهم بگید。◕‿◕。
فایتینگ..💜
YOU ARE READING
𝑯𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏
Fanfiction𝑻𝒚𝒑𝒊𝒏𝒈.. با چشمای گرد شده بخاطر ترس، به زن خیره شده بود،تقلا برای رهایی بی فایده بود.. مینا نیشخندی زد،سرشو نزدیک برد و کنار گوشش با لحنی ترسناک زمزمه کرد:میدونی عزیزم بعضی وقتا تو زندگی تنها چیزی که برات میمونه،انتخاب های سمی و زشت هستن.. قهق...