_خب وقت استراحتِ...
لباساش بخاطر عرق به تنش چسبیده بودن نفس نفس میزد و با دست خودشو باد میزد اما فایده ای نداشت
این چندوقته از برنامه ها عقب افتاده بود و تمرینای رقص و خوب انجام نداده بود
هچان داشت با آهنگ بچگانه و مسخره ای همخوانی میکرد و یه سری حرکات عجیب از خودش درمیاورد
_جیسونگا..
به طرف صدا برگشت. جنو بطری آب سمتش گرفت
_ممنون هیونگ
بعد از خوردن نفس بطری به طرف جنو برگشت، داشت موهاشو از پیشونیش کنار میزد
صدای هچان همینطور داشت بلندتر میشد و اون آهنگ مضخرف شدت بیشتری میگرفت، پیشونیشو فشار داد و سعی کرد حواسشو پرت کنه
_جمین هیونگ کجا رفت؟
جنو به طرفش برگشت و لبخند زد با چشمای پاپی طورش بهش خیره شد
_اون همین چند دقیقه قبل رفت غذا بگیره برامون حتی از توام پرسید جیسونگا..
نچ نچی کرد و آروم یه قسمت از موهای جیس و کشید با لحن ناراحتی زمزمه کرد
_آلزایمر تو این سن کم باید اذیت کننده باشه، نه؟!
جیسونگ با چشمای گرد شده نگاش کرد
سرشو تکون داد و مشت ارومی به بازوی جنو کوبید
_به جمین هیونگ میگم که اذیتم کردی!
جنو دادی که بیشتر شبیه جیغ بود کشید و تظاهر به شوکه شدن کرد
جیسونگ ترسیده به عقب پرید و خشک شده به جنو نگاه کرد
تنها چیزی که شنیده میشد صدای آهنگ تو مخی بود که هچان دیگه باهاش همخوانی نمی‌کرد.
_جیسونگا تو نباید کسی که ازت بزرگتره رو بزنی
ای بابا!!
جیسونگ با شنیدن صدای چنلو که ازش شرارت می بارید از حالت شوکه درومد.
پس بازیتون گرفته!
نفس عمیقی کشید و همه ی نیروشو جمع کرد و..
با تمام توان شروع به دویدن کرد
صدای دویدن پرقدرت جنو از فاصله ی خیلی کم میشنید و همینطور صدای خنده و دست زدن بقیه از پشت سرشون
صدای هچان از اون فاصله شنیده میشد
_جنو..جنو..جنو بگیرش جنویااا
از اتاق بیرون رفت و پیچید تو راهرو
پاهاش دیگه جون نداشت
از پله ها پایین پرید و سعی کرد سرعتشو بیشتر کنه
چرا جنو خسته نمیشد؟!
صدای خنده ی جنو از پشت سرش تمرکز شو بهم زد
_بالاخره گیرت میندازم جیسونگااا
جیسونگ میخواست تسلیم بشه و بایسته اما با دیدن جمین که با دو پلاستیک بزرگ غذا به سمتش میومد جون گرفت.
فرشته ی نجات!
جمین اول با دیدن دویدن وحشیانه ی جیس و جنو ترسید اما بعد یادش اومد که این همون کار همیشگیشونه.
جیسونگ سریع رفت پشت جمین و نفس نفس زنان حرف زد
_هیونگ خداروشکر
جنو باز دیوونه شده میخواد منو بزنه
YOU ARE READING
𝑯𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏
Fanfiction𝑻𝒚𝒑𝒊𝒏𝒈.. با چشمای گرد شده بخاطر ترس، به زن خیره شده بود،تقلا برای رهایی بی فایده بود.. مینا نیشخندی زد،سرشو نزدیک برد و کنار گوشش با لحنی ترسناک زمزمه کرد:میدونی عزیزم بعضی وقتا تو زندگی تنها چیزی که برات میمونه،انتخاب های سمی و زشت هستن.. قهق...
