6

48 12 6
                                    

شب رو با جمین گذروند، از اونجایی که تختش دونفره بود پس پیش هم خوابیدن.
جیس سعی کرد پوشیده ترین لباسشو بپوشه و پتو رو تا گردنش بالا کشید،بر عکس جمین لباس زیادی تنش نبود و پتو فقط روی پاهاش بود روبه هم به پهلو دراز کشیده بودن.
جمین به جیسونگ زل زده بود و تو فکر بود،چشمای جیسونگ داشت گرم میشد که با صدای جمین پرید و نگاش کرد:تو چند وقته تغییر کردی
درسته که قبلاً هم آروم بودی اما من میدونستم خوشحالی،ولی الان خوشحال نیستی..

جیس چیزی نداشت که بگه جمین درست میگفت.
به ساکت بودن ادامه داد،جمین که دید جیسونگ چیزی نمیگه بهش نزدیکتر شد:جیسونگا من یجورایی بزرگت کردم اینکه این چند وقته عصبی میشم واسه اینکه می‌دونم یه اتفاقی داره واست میوفته و به من که بهت نزدیکم چیزی نمیگی،نمیزاری کمکت کنم.

جیسونگ یاد قبلنا افتاد جمین همیشه پیشش بود تو سختیای کار بهش امیدواری میداد.
چشماش از اشک پر شد کاش میشد جمینو بغل کنه و تا فردا صبح گریه کنه.جمین که چشمای پراشک جیسونگو دید بلند شدو نشست دستشو روی موهای جیسونگ کشید سعی کرد آروم باشه:جیسونگا..کسی اذیتت میکنه؟؟؟

جیس با شنیدن سوال جمین تحملش تموم شد اشکاش دونه دونه روی گونه هاش ریخت:هیونگ...کاش از اینجا بریم.

حرکت دست جمین روی موهای جیس متوقف شد،پس درست حدس میزد، نگرانیش بیش از قبل شده بود اما باید خونسردیش رو حفظ میکرد،اشکای جیسو پاک کرد:بریم؟ کجا بریم؟
جیسونگ بریده بریده گفت:نمی‌دونم یه جای دور،هرجا بجز اینجا،از این کمپانی بریم.

جمین تو فکر رفت،چطور نفهمیده بود جیسونگ چه زمان سختیو میگذرونه.
نفس عمیقی کشید و شروع کرد به نوازش موهای جیسونگ میدونست اینطوری زودتر خوابش می بره:باشه اگه اینجوری خوشحال میشی،اگه مثل قبل میشی پس میریم،هرجا دوست داری باهم میریم،هیونگ تنهات نمیزاره.

چشمای جیس آروم آروم بسته شدن نفساش منظم و عمیق شد.
جمینم آروم کنارش دراز کشید،باید با تیونگ حرف میزد،مطمئن بود که داره یه اتفاقایی میوفته که باعث ناراحتیه جیسونگن و اون اتفاقا از چیزی که فکر میکرد جدی تر بودن.

____________________________________

صبح زود به تیونگ پیام داده بود که باید درمورد جیسونگ حرف بزنن،وارد سالن غذاخوری شد
استفا مشغول جمع و جور کردن وسایلشون بودن و بعضی ها درحال صحبت باهم.
هچان و رنجون و چنلو تو سرو کله ی هم میزدن جیسونگ و جنو هم حرف میزدن، به طرفشون رفت:بچه ها زود صبحونه بخورید،قرار امروز عصرو که یادتون نرفته؟؟

هچان به چشماش چرخی داد:مگه مارک میزاره یادمون بره ؟بجورایی تو مغزم هک شده
مارک به حرف هچان خندید:آخه یه قرار کاریه خیلی مهمه بجز ما دریما بقیه اعضا ۱۲۷ هم هستن.

𝑯𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏Where stories live. Discover now