منیجر:آقای دکتر حالش..حالش خوبه؟
دکتر نگاهی به جمین انداخت:میشه بریم به اتاقم؟جمین خودشو حسابی پوشونده بود اما بازم ممکن بود کسی متوجه بشه.
جمین:بله بله حتماوارد اتاق دکتر شدن و نشستن.
جمین:آقای دکتر میشه بگید چی شده؟دکتر نفس عمیقی کشید: بخاطر ضعف جسمانی که داشتن خیلی سریع مریض شدن،ولی با دارو و استراحت خوب میشن.
جمین و منیجر نفس راحتی کشیدن.
دکتر:اما..هردو به دکتر نگاه کردن.
دکتر ناراحت گفت:شما میدونستید که ایشون قرص مسکن مصرف میکنن؟اون هم مقدار زیاد؟جمین شوکه به لب های دکتر خیره شد:چی؟قرص؟
دکتر ادامه داد:توی آزمایشی که دادن مشخص شده مصرف متعدد داشتن و همین باعث شده معدشون حساس بشه
همچنین من حین چکاب متوجه چندین کبودی روی بدنشون شدم.منیجر و جمین مبهوت فقط به دکتر نگاه میکردن و توان گفتن هیچ حرفی نداشتن.
جمین با تردید لب زد:کبودی؟شاید بخاطر تمرین باشه آخه بعضی وقتا موقع تمرین..
دکتر حرفش رو قطع کرد:فکر نمیکنم این کبودیا مربوط به تمرین بوده باشه.از اتاق دکتر خارج شدن،پرستار به سمت اتاق اختصاصی راهنماییشون کرد
هیچکدوم چیزی نمیگفتن،قبل اینکه وارد اتاق بشن صدای دویدن چند نفرو شنیدن و بعد صدای نگران تیونگ:جمینابه طرفش برگشت
تیونگ و جانی و جنو و مارک بودن
منیجر در اتاقو باز کرد:لطفاً توی اتاق حرف بزنید،من باید تماس بگیرم.جمین چیزایی رو که دکتر گفته بود برای بقیه توضیح داد،بقیه هم از شوک زبونشون بند اومده بود
جمین ناراحت خودش رو سرزنش کرد:باید بیشتر مواظبش میبودم..
چطور نفهمیدم قرص مصرف میکنه؟!جانی سعی کرد ارومش کنه:هی،اروم باش
جمین سرشو پایین انداخت:چطوری آروم باشم؟!میدونی دکتر چی گفت؟ گفت بدنش کبوده.
دستاشو مشت کرد و فشرد با حرص روبه تیونگ داد زد:باید بیشتر مواظبش میبودی
تو که میدونستی یچیزی مشکوکه
تو میدونستی یچیزی اشتباهه اما بازم کاری نکردی.
جمین بازم عصبی شده بود و کنترلش رو از دست داده بود.تیونگ با پیشمونی به بی قراریه جمین نگاه میکرد،درست میگفت تقصیر اونم بود کم کاری کرده بود.
جنو سعی کرد جمینو آروم کنه.جانی:منظورت چیه که تیونگ میدونست یچزی مشکوکه؟
تیونگ و جمین نگاهی بهم انداختن،تیونگ کلافه نگاهشو برگردوند و دستی تو موهاش کشید
باید حداقل به چند نفر دیگه ام میگفتن
خودش و جمین به تنهایی کاری از دستشون برنمیومد
اگه کاری نمیکردن ممکن بود خیلی دیر بشه پس به کمک چند نفر دیگ هم احتیاج داشتن.
YOU ARE READING
𝑯𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏
Fanfiction𝑻𝒚𝒑𝒊𝒏𝒈.. با چشمای گرد شده بخاطر ترس، به زن خیره شده بود،تقلا برای رهایی بی فایده بود.. مینا نیشخندی زد،سرشو نزدیک برد و کنار گوشش با لحنی ترسناک زمزمه کرد:میدونی عزیزم بعضی وقتا تو زندگی تنها چیزی که برات میمونه،انتخاب های سمی و زشت هستن.. قهق...