صداهای مبهمی که از بیرون میومد باعث شد به سختی پلک هاشو از هم باز کنه
نور خورشید از پشت پنجره هم کور کننده بود
سرشو زیر پتو برد و سعی کرد تمرکز کنه
چرا سرش مثل سنگ سفت و سنگین شده بود؟!
برعکس گیج و سر بودنش، حس خوبی داشت چیزی مثل حس سبک بودن..نچی کرد
خودشم نمیدونست به چی داره فکر میکنه.صداهای بیرون برای لحظه ای قطع میشد و باز از سر گرفته میشد
حدس میزد شاید باز هچان داره مسخره بازی در میاره اما اون سروصداها بیشتر شبیه جر و بحث بود..سعی کرد بدنشو تکون بده و از تخت پایین رفت
کش و قوسی به بدنش داد و دستی به موهاش کشید_باید برم حموم
هنوز بوی الکل میداد هرچند کم اما دوستش نداشت
وقتی موهاشو میشست به این فکر کرد که دیشب دقیقا چه اتفاقی افتادپیش جنو خوابید؟ لعنتی حتما بقیه مجبور شدن تا اتاق کولش کنن چون اصلا یادش نمیومد که خودش اومده باشه به اتاق و..
لباسشو پوشید و موهای نم دارش رو به عقب برد، حوصله نداشت کامل خشکشون کنه
متوجه شد دیگه صدایی از بیرون نمیاد
از پله ها پایین رفت، باید یچیزی میخورد وگرنه معدش سوراخ میشد._صبح بخیر
با صدای بلند گفت و با لبخند به بقیه نگاه کرد
چرا قیافه هاشون یجوری بود!
بقیه با صدای آروم جوابشو دادن و بهش نگاه کردنرنجون زودتر از همه به خودش اومد: بالاخره بیدار شدی؟
گفتیم بزاریم هرچقدر که میخوای بخوابی معلوم بود چقدر خسته ای!_اوهوم
همون طور که به سمت آشپزخونه میرفت ادامه داد: واقعا خوب بود خیلی وقت بود اینجوری نخوابیده بودم._اره میدونم.
رنجون زمزمه وار گفت اما جیس شنید، برگشت و سوالی بهش نگاه کرد
رنجون نگاهشو دزدید سمت یخچال رفت: برات صبحانه نگه داشتم، ما خوردیم
پشت میز نشست و مشغول خوردن شد
همینطور که تخم مرغ میجویید دنبال چنلو گشت
_ چنلو هچان هیونگ کجان؟تیونگ آروم گفت: امم..رفتن بیرون عکس بگیرن
_اها
تیونگ با شک ادامه داد: جیسونگا..میگم، تو چیزی از دیشب یادت نمیاد؟!جیس برگشت به تیونگ نگاه کرد، نکنه کار بدی کرده بود و خودش یادش نمیومد؟!
_راستش نه
آروم خندید: اخه هروقت الکل میخورم بعدش چیزی یادم نمیاد اما درست میشه، نکنه حرف بدی زدم؟؟جیس پرسید و منتظر به تیونگ نگاه کرد
تیونگ متعجب بهش خیره شده بود
جمین از پشت سریع به طرفشون اومد: جیسونگا مگه تو بلدی حرف بد بزنی؟!
آروم گوششو گرفت و تکون داد: من اینجوری بزرگت کردم؟! ها؟؟جیس خندید و سعی کردم گوششو نجات بده: اا نه هیونگ بلد نیستم ببخشید
جمین ولش کرد و دستی به موهاش کشید: تیونگ هیونگ واسه این پرسید که دیشب یجورایی بیهوش شده بودی و تو خواب ناله میکردی، وگرنه اتفاق خاصی نیوفتاد.
YOU ARE READING
𝑯𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏
Fanfiction𝑻𝒚𝒑𝒊𝒏𝒈.. با چشمای گرد شده بخاطر ترس، به زن خیره شده بود،تقلا برای رهایی بی فایده بود.. مینا نیشخندی زد،سرشو نزدیک برد و کنار گوشش با لحنی ترسناک زمزمه کرد:میدونی عزیزم بعضی وقتا تو زندگی تنها چیزی که برات میمونه،انتخاب های سمی و زشت هستن.. قهق...