7

44 12 6
                                    

حدود ۱ ساعت از جلسه گذشته بود و حوصلش به شدت سررفته بود
از اینجور جلسه ها خوشش نمیومد و خودش تنها این حس رو نداشت.
چنلو با خودکارش ور می‌رفت و رنجون قایمکی نقاشی میکشید و جونگوو و هچان تو دنیای خودشون بودن و سیخونک زدنای هیونگا فایده ای نداشت،موضوعی که آقای جونگین در موردش حرف میزد به نظر مهم میومد چون تیونگ و دویونگ و جانی با دقت گوش میدادن اما اصلا برای جیسونگ مهم نبود،دلش میخواست زودتر تموم بشه.

بالاخره بعد نیم ساعت جلسه به پایان رسید،انقدر خسته بود که از جنو آویزون شده بود و جنو داشت سمت ماشین میکشیدش همه سرحال بودن و حرف میزدن پس چرا جیسونگ جون نداشت!

_____________________________________

سه چهار روز گذشته بود و حالش بهتر شده بود،صبح تمرین میکرد و به بقیه کاراش میرسید،تنها چیزی که بهش انرژی میداد پیامای سیزنیا بود بعضی وقتا با خوندن پیاماشون با خودش فکر میکرد لیاقت اینهمه محبت و نگرانیو از طرفشون نداره.

دو سه شب بود که جیسونگ پیش هچان میخوابید،نمیدونست چرا اما وجود هچان باعث آرامش میشد و جیس هم شدیداً به خواب احتیاج داشت.
گوشیشو خاموش کرده بود مطمئن بود که مینا عصبی شده چون چندبار منیجر شیمُ پیشش فرستاده بود، اما جیس اونو نادیده میگرفت ،هیچی مهم نبود تنها چیزی که میخواست آرامش بود حتی برای زمانی کوتاه.

جمین مواظب جیس بود میدونست شبا پیش هچان میخوابه،خیالش یجورایی راحت شده بود.

حدود یه هفته گذشته بود،از اتاق عکس برداری برگشته بودن چهار ساعت بی وقفه ژست گرفتن کار خسته کننده ای بود،جنو غذا سفارش داده بود و بقیه حمام بودن.

چنلو با لذت رشته های نودل تند رو هل میداد تو دهنش،مارک بعد از خوردن مرغ سوخاری سراغ هندونه رفته بود و رنجونم همراهیش کرد،جیس که کاسه ی پر برنج سرخ شدشو تموم کرده بود خودشو روی صندلی ولو کرد.
:وااای خداروشکر...سیر شدم.

مارک به حرف جیس خندید:مطمئنی؟؟شاید یکم دیگه جا داشته باشی،ها؟؟

همه به حرف مارک خندیدن حتی جیس.

جمین به جیس که میخندید نگاه کرد،نفس آسوده ای کشید،جیسونگ خوشحال بود.

بعد از اینکه حسابی سیر شده بودن تصمیم گرفتن برن بیرون و یه دوری بزنن،همونطور که داشتن حرف میزدن و به سمت اتاقاشون میرفتن که آماده بشن،منیجر شیم با حالت مضطربی وارد سالن شد،همه ساکت شدن و سرجاشون ایستادن،مارک که متوجه حال منیجر شد بطرفش رفت:حالتون خوبه منیجر شیم؟اتفاقی افتاده؟

آقای شیم سعی کرد استرسشو پشت لبخندش پنهون کنه سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:نه..نه چیزی نشده نگران نشید،فقط..

سرش رو پایین انداخت،مجبور بود بگه:مینا شی میخوان جیسونگ شی رو ببینن.

با حرف آخر آقای شیم سالن توی سکوت فرو رفت
جیسونگ خشک شده بود و فقط به صورت منیجر خیره موند،قرارشون این نبود،نباید کسی چیزی میفهمید حتی نباید شک میکردن.
سعی کرد خودشو جمع و جور کنه و صورت متعجبی به خودش گرفت:با من؟؟چرا من؟چیزی شده؟

𝑯𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏Where stories live. Discover now