جیسونگ چند بطری سوجو با فکر اینکه بقیه هم دارن همین کارو میکنن تموم کرد
تیونگ به بطریه نیمه خالیش نگاهی انداخت
از ته قلب بخاطر این کارشون ناراضی بودن اما راهی نمونده بود.چنلو_حس میکنم دارم فریبش میدم..یعنی میدیم
چنلو درحالیکه سرش پایین بود زیرلب گفتجنو موهاشو به عقب هل داد: چنلویا قبلاً درموردش بحث کردیم
اره اره این کار درستی نیست اما چاره ای نداریمبه بقیه نیم نگاهی انداخت و آخرش طرف جیسونگ که به خاطر مستی داشت با لبخند زیرلب آهنگ مورد علاقشو میخوند و خودشو هماهنگ با اون تکون میداد
برگشت و ادامه داد: پس بیایید تمومش کنیمهچان گوشیو روی ضبط گذاشت و وسطشون قرار داد.
جانی_جیسونگا
جیسونگ غرق تو دنیای خودش بود و چشماشو بسته بود
جانی آروم دستشو گذاشت پشت کمرش و تکونش داد:جیسونگاا..هیجیسونگ چشماشو باز کرد و طرف جانی برگشت: اوه جانی هیونگ تو اینجایی؟!
بقیه نمیدونستن بخندن یا گریه کنن
جمین_فکر کنم هردفعه ظرفیتش کمتر میشه، آخه چرا اینجوریی؟!
جیسونگ به جمین که روبروش بود نگاه کرد و خندید:جمینا..
جمین چشماش گرد شد، تا حالا جیسونگ غیررسمی صداش نزده بود
جیسونگ_باید اونجوری نگاه کردنت به من تموم کنی
نچی نچی کرد و کنار چشمشو خاروند: مگه مامانمی که انقدر نگرانمی؟!
کلمات کشیده و با مکث از دهنش خارج میشد.هچان متعجب رو به بقیه گفت: خب حداقل قبلاً وقتی مست میکرد گستاخ نمیشد..
جیسونگ سرشو پایین انداخت: گستاخ؟! گستاخ
من؟! کاش بودم..کاش..بیشتر بودم!
صداش با هرکلمه بیشتر به سمت پایین میرفتچند ثانیه سکوت بینشون آزاردهنده بود
جیسونگ یهویی سرشو بالا آورد و با جدیت رو به تیونگ گفت: بیایید واسه همیشه اینجا بمونیم..ها؟؟
به همشون نگاه میکرد و سوالشو تکرار میکرد
با لحن ملتمس ادامه داد :اره؟؟ نظرتون چیه؟
خواهش میکنم..دستاشو به هم چسبوند و جلوی صورتش تکون داد:خواهش میکنم هیونگ..برنگردیم اونجا هوم؟
قلب تیونگ با این کار جیسونگ درد گرفت
بقیه نگاه ناراحتشونو به زمین دوخته بودن و نمیتونستن چیزی بگن
نفس عمیقی کشید، درسته سخت بود اما باید انجامش میداد.تیونگ دستای جیسو گرفت و سمت خودش چرخوند و سعی کرد توجه جیسونگو متمرکز کنه: باشه باشه جیسونگا هرچی تو بگی
تا هروقت تو بگی همینجا میمونیم ولی به یه شرط..
جیس آروم شد و منتظر به تیونگ نگاه کرد، چشماش قرمز شده بود و پوف کرده بودن و سعی میکرد باز نگهشون داره..
YOU ARE READING
𝑯𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏
Fanfiction𝑻𝒚𝒑𝒊𝒏𝒈.. با چشمای گرد شده بخاطر ترس، به زن خیره شده بود،تقلا برای رهایی بی فایده بود.. مینا نیشخندی زد،سرشو نزدیک برد و کنار گوشش با لحنی ترسناک زمزمه کرد:میدونی عزیزم بعضی وقتا تو زندگی تنها چیزی که برات میمونه،انتخاب های سمی و زشت هستن.. قهق...