5

51 11 1
                                    

توی ماشین نشسته بود و تمام تلاشش رو میکرد که به چند ساعت پیش فکر نکنه اما نمیشد، کمرش از جای چنگ خراش برداشته بود و درد میکرد.
سرش رو به عقب برد و چشماشو بست.
بعد از اینکه کارش تموم شده بود بهش مسکن داده بود و جیسونگ برای دو ساعت بیهوش شده بود.

احساس میکرد یچیزی توی گلوش گیر کرده، دوست داشت گلوشو پاره کنه و اون غده ی لعنتیو بکشه بیرون.
تند تند پلک میزد نمی‌خواست جلوی منیجر شیم ضعف نشون بده.
دعا میکرد اعضا یا خوابگاه نباشن یا متوجه غیبت جیس نشده باشن.
ساعت نزدیک ۱۲ شب بود هیچوقت انقدر دیر برنگشته بود،پر بود از احساس بد..ضعف..ترس...اضطراب...دیگه نمی‌کشید.

تاجایی که میتونست باسرو صدای کم وارد خوابگاه شد در سالن رو باز کرد، خداروشکر لامپا خاموش بودن.

قدم هاشو کوتاه و بی صدا برمی‌داشت که با روشن شدن سالن سرجاش خشک شد
شوکه برگشت و بیشتر اعضارو روبروی خودش دید.

کاش میتونست آب بشه و توی زمین فرو بره.
سعی کرد چیزی بگه اما نتونست، اون غده هنوزم توی گلوش بود.

جمین از اون شبم عصبانی تر بود مشخص بود داره خودشو کنترل میکنه، جنو دستشو محکم گرفته بود که از رخ دادن هر حرکتی جلوگیری کنه.
تیونگ جدی تر از همیشه جلوش ایستاد:نمیخوایی چیزیو توضیح بدی؟

مثل اینکه تحمل جمین تموم شده بود چون صدای دادش باعث شد چشماشو ببنده:توضیح؟؟..اینکارش توضیحی داره؟؟ساعت ۱۲ شبه،اون ماسماسک که خاموشه،تا الان کجا بودی؟داری چیکار میکنی؟؟

جنو و مارک سعی کردن جمینو آروم کنن،اما جیسونگ همچنان به تیونگ نگاه میکرد،ذهنش خالی بود حتی توان دروغ گفتنم نداشت،کاش میتونست بهش بگه
کاش میتونست ازش کمک بخواد.

یه لحظه نگاه تیونگ تغییر کرد،انگار از حجم خستگیه نگاهه جیسونگ شوکه شده بود
چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
جیسونگ اما نمیتونست چیزی بگه همه حرفا نوک زبونش گیر کرده بودن، نه نباید اینکارو با برادراش میکرد نباید اون اتفاق دوباره میوفتاد،نباید اونارو هم تو دردسر مینداخت.
زبونشو گاز گرفت،باید از اونا دفاع میکرد به هر قیمتی.
سرشو پایین انداخت:من..من توضیحی ندارم..من..ااامم،به مغزش فشار آورد لعنتی زود باش یچیری سرهم کن.
به بقیه نگاه کرد:یه مشکلی پیش اومده بود،روبه جمین ادامه داد:میخواستم خبر بدم اما شارژ گوشیم تموم شده بود و نمیتونستم با تلفن اونجا باهاتون تماس بگیرم.
مکثی کرد و به تیونگ نگاه کرد و سعی کرد لحنش قانع کننده باشه:میدونید دیگه..بخاطر مسائل امنیتیو اینا،تازه من حواسم هست لازم نیست انقدر نگران باشید،منیجر شیم باهام بود آخه.
جانی جلوتر اومد و با صدای آرومی گفت:حتی اگر منیجرم همراهت باشه بازم باید اطلاع بدی،حداقل به یه نفر هم که شده باید بگی،میدونی بااین کارت چند نفر نگران و مضطرب شدن؟؟

جیسونگ شرمزده نگاهشو از جانی گرفت و سرشو به نشونه تایید تکون داد و زمزمه کرد:درسته..معذرت میخوام.
نگاهش به چنلو افتاد نگرانی رو توی چشماش دید،به خودش لعنتی فرستاد چطور میتونست بهترین دوستش رو اینجوری نگران کنه.

دویونگ که سعی میکرد جو و آروم کنه روبه تیونگ که هنوزم خیره به جیس بود گفت:خداروشکر حالش خوبه،الان دیروقته میتونیم بعدا در موردش حرف بزنیم.

اعضا با خیالی تقریبا آسوده و راحت به اتاقاشون برگشتن،جیسونگم میخواست به سمت اتاقش بره اما تیونگ دستشو گرفت:صبر کن

مارک و جنو و بقیه هم داشتن سمت اتاقاشون میرفتن که با صدای تیونگ برگشتن،تیونگ با نگاه متوجهشون کرد که برن،هیچان نگران روبه تیونگ به جیس اشاره کرد:چیزی نیست هچانا،شب بخیر و در آخر بالبخند رفتن هچانو دنبال کرد.

سمت جیس که بنظر خسته و خجالت زده میرسید برگشت و به صورتش نگاه کرد بعضی از قسمتای صورتش سرخ شده بود و تیونگ میدونست اون سرخی بخاطر چیه.

:جیسونگا..درسته یه نفرم اما حواسم به همه چیز هست حتی اعضایی که ازم دورن،این وظیفه ی منه که مواظب همه باشم و اما وظیفه ی توام اینه که حتی کوچیکترین مشکلی هم واست پیش اومد باید به من بگی.
تیونگ مکث کرد،سر جیسونگ همچنان پایین بود و داشت به حرفای تیونگ گوش میکرد:میشه نگام کنی؟

جیسونگ آروم سرشو بالا آورد اما بازم به تیونگ نگاه نمیکرد،تیونگ با دیدن اینکارش لبخندی زد جیس تغییر نکرده بود اون هنوزم خجالتی بود مثل کوچیکی هاش.

:تو بجز من میتونی با بقیه هیونگات هم حرف بزنی،جیسونگا..درسته که نسبت به سنت بالغ تری اما بازم مکنه ای،پس وظیفه ی بقیس که در هر شرایطی ازت مواظبت کنن.
تیونگ صاف ایستاد و نفس عمیقی کشید:به بقیه اعضا میسپرم بیشتر حواسشون بهت باشه و در صورت کوچکترین مشکلی از تو به من خبر بدن.
بااین حرف تیونگ جیسونگ بالاخره به تیونگ نگاه کرد اما ناراحت.تیونگ ادامه داد:این کارم بخاطر بی اعتمادی به تو نیست،واسه اینه که مشکلی برات پیش نیاد.
جیسونگ چیزی برای گفتن نداشت،مشکل همین بود اون نمیتونست به کسی چیزی بگه.
بعد از شب بخیر گفتن به تیونگ به سمت اتاقش راه افتاد،با دیدن جمین جلوی در اتاقش شوکه نشد:امشب خودم پیشت میخابم و بعد در اتاقو باز کرد و وارد اتاق جیسونگ شد،جیس با دیدن حرکت جمین خندش گرفت و سرشو تکون داد.

____________________________________

ووت نشه فراموش💚🌱

𝑯𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏Where stories live. Discover now