4

50 14 1
                                    

میدونست که جنو هم درموردش یه فکرایی می کنه ولی ازینکه چیزی بهش نمیگفت ازش ممنون بود. همینجوریشم تو فشار بود و نمیتونست با کسی حرف بزنه.

همینطور که جنو داشت بازوهاشو ماساژ میداد کم کم سمت کمر جیسونگ رفت، همینکه خواست فشار بده جیسونگ از زیر دستش قل خورد کنار.
حرکت ناگهانیه جیس باعث شد دستای جنو تو هوا بمونه و با چشمای پاپی طورش به جیس زل بزنه!

جیس:ممنون هیونگ کافیه خستگیم در رفت واقعا.
و سریع از اتاق تمرین خارج شد.

تو حموم بود و داشت فکر میکرد اگه جنو کبودیای روی کمرشو میدید چی میشد،پوفی کشید:لعنتی حواستو جمع کن دیگه اه

میخاست شیر آب رو باز کنه که با شنیدن صدای نوتیف گوشیش به طرفش رفت و بدون اینکه صفحه رو باز کنه پیام رو خوند: ۱ساعت دیگه میبینمت.
سرشو بالا آورد قیافه ی بدبختش رو توی آیینه دید چرا نمیتونست یه نفس راحت بکشه؟!

سوار شد و در ماشین رو بست،برخلاف انتظارش ماشین حرکت نکرد.

در جلوی ماشین باز شد و بعد یکی سوار شد انقدر بی حوصله و خسته بود که حوصله نداشت سرشو برگردونه و ببینه کیه.

:حالتون خوبه آقای پارک؟چیزی نیاز ندارید؟

با شنیدن صداش برگشتو نگاش کرد یادش رفته بود زندان بانش همه جا هست.
نگاه نفرت باری بهش انداخت:چرا نیاز دارم که خفه بشی.

منیجر شیم لحظه ای نگاهش کرد و چیزی نگفت و روی صندلیش جا گرفت.
جیس میدونست درست نیست که با کسی که ازش بزرگتره اینطوری حرف بزنه اما وقتی نمیتونست به اون زن چیزی بگه پس حداقل باید روی همدستش خالی میکرد.

اوایل اونا اینجوری نبودن منیجر شیم رو مثل برادر بزرگش میدونست چون همیشه کمکش میکرد و باهاش مهربونتر از بقیه اعضا بود اما نمیدونست قراره همین آدم به نابودیش کمک کنه،یجورایی اعتمادش از بین رفته بود، به همه کس،به همه چیز.

انقدر توی فکر فرو رفته بود که متوجه متوقف شدن ماشین نشد:آقای پارک رسیدیم.

بدون اینکه توجهی کنه در ماشینو باز کرد و به سمت ساختمان عظیمی که نمای سفیدش بخاطر نور خورشید میدرخشید رفت،وارد آسانسور شدن دستاش هرچقدر به طبقه ی بالاتر می‌رسید سردیه دستاش بیشتر میشد.۲۵..۲۶..۲۷..۲۸..۲۹.. و بالاخره ۳۰

در آسانسور رو به اتاقی بزرگ باز شد خارج شد و به منیجر نگاه کرد بااینکه ازش متنفر بود اما احساس ترسش باعث شد با نگاهش ازش کمک بخواد هرچند میدونست اینجا خبری از کمک نیست، منیجر هم ناراحت نگاهش کرد اما سریع نگاهشو گرفت و دکمه آسانسور رو زد.
در آسانسور بسته شد و خودش تنها موند،کاش یکی از هیونگاش پیشش بود، کاش تنها نبود کاش یکی نجاتش میداد.
:به چی زل زدی عزیزم؟

به طرف صدا برگشت مینا مثل همیشه زیبا و قدرتمند به نظر میرسید بااون کفش های پاشنه بلند هم قد جیسونگ شده بود.
به جیسونگ نزدیک شد بااینکه جیس بهش نگا نمیکرد اما ترسو توش چشماش دید.
دستای جیسو گرفت:چرا انقدر سردی؟هوا که گرمه،نکنه فشارت افتاده؟؟!

صداش بنظر نگران می‌رسید ، پس توی مود معمولی بود، خیال جیس تا حدودی راحت شد.
مینا جیسونگ رو دنبال خودش کشید پاهای جیس تقریبا روی زمین کشیده میشدن.

وارد اتاق دیگه ای شدن،جیس اینجارو خوب می‌شناخت،اولین بار که اینجا اومده بود بزرگ بودنش باعث شده بود سرگیجه بگیره اما الان عادت کرده بود.

مینا جیس رو روی تخت نشوند:حواسم هست لاغر شدی مگه آقای شیم مواظبت نیست؟ باید بهتر غذا بخوری،باشه؟
جیسونگ سرشو تکون داد:باشه،کار مهمی داشتی؟خیلی خستم میخوام برگردم خوابگاه باید بخوابم.

مینا پیشش روی تخت نشست انگشتای دستش لای به لای موهای لخت جیس به حرکت درومد با صدای مهربونش که فقط مخصوص جیسونگ بود اون هم در بعضی شرایط زمزمه کرد:چه کاری مهمتر از اینکه دلم واست تنگ شده بود،هوم؟میدونم خسته ای عزیزم ولی الان واسه خواب زوده.

انگشتاش روی لاله ی گوش جیسونگ کشیده میشد،نقطه ضعفشو خوب میدونست:درسته که سلامتیت واسم مهمه اما الان نمیتونم صبر کنم.

جیسونگ سعی میکرد حرکت انگشتای ماهر مینارو نادیده بگیره اما مثل اینکه غیرممکن بود.
جیس میدونست اگر یکم دیگه ضعف نشون بده مجبوره کاری رو انجام بده که بعدش پشیمون میشه و از خودش متنفرتر میشه.
تو یه حرکت سریع خودشو از زیر دستای مینا کنار کشید و بلند شد:درسته اما اول غذا بخوریم خیلی گرسنمه،چشماشو ریز کرد و شیطون به مینا کرد:خودت گفتی باید بیشتر غذا بخورم،مگه نه؟؟

مینا متعجب به تغییر یهوییه جیس نگاه کرد اما بعد چندثانیه با رضایت بهش لبخند زد:درسته بیبی ، پس اول یه عصرونه ی کوچیک بهت میدم. و بعد از اتاق خارج شد.

جیس پوفی کشید و موهاشو از کلافگی کشید،میدونست مینا از اینکه جیس باهاش بازی کنه و باهاش راه بیاد لذت میبره،هرچند برای جیسونگ سخت بود اما بعضی وقتا از این روش چندش استفاده میکردو از تاثیری که روی مینا داشت متعجب میشد.با صدای مینا که صداش میزد از اتاق خارج شد.

سعی میکرد با پایین ترین سرعتی که داره غذا بخوره،مینا لیوان واین رو بین انگشتاش میچرخوند و به جیسونگ با یه نیشخند زل زده بود،از نگاهش میشد فهمید که می‌دونه قصد جیسونگ از آروم غذا خوردن چیه.
آخرین جرعه رو نوشید و بعد لیوان خالی رو روی کانتر گذاشت،از جاش بلند شد و طرف جیس رفت‌،جیسونگ میدونست وقتش تموم شده.

دستای جیس رو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد و به کانتر تکیش داد:چرا اینجوری اذیتم میکنی کوچولو؟

چشمای مشکیش براق تر به نظر میرسیدن و انگار جیس رو هیپنوتیزم کردن،دستاش روی سینه ی جیس به حرکت درومدن سرشو جلو برد و بوسه ی آرومی روی چونه ی جیس زد:تو که بهتر میدونی عزیزم،راه فراری نیست.

مینا درست می گفت،جیسونگ میدونست راه فراری وجود نداره و این باعث ناامیدتر شدنش میشد.
................................................................

حمایت فراموش نشه چمنا💚🌱

𝑯𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏Where stories live. Discover now