دویونگ به طرفش رفت و تخت و تنظیم کرد:برات لباس آوردیم بعد غذا میریم خوابگاه.
جیسونگ تشکر کرد و شروع کرد به غذا خوردن.بعد از پوشیدن لباساش سوار ماشین شدن و منیجر جلو نشست.
هچان به جیسونگ چسبیده بود و تندتند حرف میزد و جیس هم فقط سرشو تکون میداد،انگار حواسش جای دیگه ای بود.از ماشین پیاده شدن،هنوز احساس ضعف رو حس میکرد و خوابالود بود،شاید یکم دیگه باید میخوابید.
همینکه وارد سالن اصلی شدن صدای خوشحالیه اعضارو شنیدن
تیونگ:امروز همه مرخصن و نباید کاری انجام بدن،میخواییم باهم وقت بگذرونیم و گوشت بخوریم.
صدای فریاد هیجان زده و ذوق زده بقیه بیشتر شد.
جمین منتظر واکنش جیسونگ بود اما انگار انتظار بیجایی داشت.جمین دست جیس رو کشید و با خنده روبه بقیه گفت:این داداشمون انقدر دارو خورده و با آمپول آبکش شده هنوز حالش سرجاش نیومده،کمکش میکنم حموم کنه و بعدش میریم
جنو:بیام کمک؟
جمین دستشو تو هوا تکون داد:نبابا لازم نیست.
جیسونگ سعی میکرد لبخندی روی لبش بزاره تا بقیه احساس بدی بخاطر بی حس بودن جیسونگ بهشون دست نده و تا یجاییم بخاطر بهونه جمین موفق شد.
لبه ی تخت نشوندش و گوشه ی لباسشو گرفت و از تنش خارج کرد.
جیسونگ سرش پایین بود و نگاهش به کفشای جمین بود.جمین دستشو لای موهای جیسونگ برد و آروم نوازشش کرد.خاطرات جیسونگ براش یادآوری شد،انگشتای مینا لای موهاش،وقتی نوازشش میکرد و بعد دردی که بخاطر کشیده شدن موهاش بود..
بی اختیار سرش رو سریع عقب برد و دست جمین پس زد
جمین شوکه به جیسونگی نگاه کرد که ازش فاصله گرفته بود و با چشمای گرد شده ترسیده بهش نگاه میکرد.
جمین:تو چت شده؟!جمین ناباور لب زد
چشمای جیسونگ پراز اشک شد.
جمین بازوهای جیس رو گرفت و محکم تکونش داد، بدون اینکه متوجه باشه صداش بلند شده بود :تو چت شدهه؟؟!بهم بگو چت شدههه؟!!جیسونگ با صدای بلند جمین بغضش ترکید،بلند بلند گریه میکرد و اشکاش از روی گونه هاش سر میخورد:نمیتونم بگمم..نمیتونم.
به زور بین هق هقش داد زد:اگه بگم همون اتفاق برای شما هم میوفته.
بعد از حرفش سرشو پایین انداخت تا قیافه ی مبهوت و خشک شده ی جمین نبینه.با شنیدن صدای تقه ی در جیسونگ اشکاشو پاک کرد.
منیجر شیم :آقای پارک میشه بیام داخل؟!
جمین سعی کرد خودشو جمع و جور کنه،عصبی دستشو داخل موهاش فرو برد و عقب کشید:بله بفرمایید.
YOU ARE READING
𝑯𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏
Fanfiction𝑻𝒚𝒑𝒊𝒏𝒈.. با چشمای گرد شده بخاطر ترس، به زن خیره شده بود،تقلا برای رهایی بی فایده بود.. مینا نیشخندی زد،سرشو نزدیک برد و کنار گوشش با لحنی ترسناک زمزمه کرد:میدونی عزیزم بعضی وقتا تو زندگی تنها چیزی که برات میمونه،انتخاب های سمی و زشت هستن.. قهق...