#1

2.2K 187 18
                                    

بعد از یک روز خسته کننده در داشنگاه و ساعت ها درس خواندن در کتابخانه، جانگکوک رمز در خانه اش را زد. در را باز کرد و چراغ را روشن کرد. بدون در اوردن کفش هایش، خودش را روی زمین انداخت و دراز کشید.
انقدر خسته بود که حتی نمیتوانست گرسنگی اش را احساس کند.
چشمانش را بست و به خواب رفت.
«»

خانم کانگ، دستش را مشت کرد و شروع کرد به زدن ضربه های وحشتناک به واحد جانگکوک.
جانگکوک با صدای بلندی که به در فلزی خانه اش میخورد، مثل برق گرفته ها سیخ نشست.
دستی به صورت بهم ریخته و اشفته اش کشید و بلند شد. در را باز کرد و به محض دیدن صاحب خانه ی بی اعصابش، در را بست اما خانم کانگ با ان دست های تپل و پر از چربی اش در را هل داد و نذاشت بسته شود.
جانگکوک با ترس چند قدم عقب رفت. خانم کانگ هم با ان چهره ی ترسناکش، قدم به قدم نزدیکش میشد. اخر، دستش را به سمت جانگکوک دراز کرد و با صدای خش دارش گفت: اجاره خونه!
جانگکوک با لکنتی که بخاطر از دست دادن جانش توسط صاحب خانه اش داشت، گفت: ب...بهتون میدم... امروز قراره حقوقمو بگیرم. قول میدم پول این دو ماهو بهتون میدم.
خانم کانگ سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: گولتو نمیخورم.
جانگکوک به ساعت پشت سر خانم کانگ نگاه کرد. دانشگاهش شروع شده بود.
+ اجوما! الان باید برم دانشگاه. خواهش میکنم.
خانم کانگ نگاهی به ساعت کرد و اهی کشید. چرا همیشه به حرف ان پسر مضلوم نما گوش میکرد.

+ باشه. اما شب میام تا پولو ازت بگیرم.
جانگکوک دستانش را تکان داد تا خانم کانگ زود تر برود.
+ بهتون قول میدم.
خانم کانگ رفت و جانگکوک در را پشت سرش بست. نفس راحتی کرد و به در تکیه داد.
ارزو کرد کاش در ان وضعیت یک "دوست" کنارش بود.
این تنها چیزی بود که بهش احتیاج داد.

و البته چند دسته اسکناس.

جانگکوک در راه دانشگاه بود و با خود کلنجار میرفت که چجوری پول اجاره خانه اش را جور کند. در ان رستوران گوشت خوک، انقدری پول نمیگرفت که بتواند اجاره ی دو ماهش را بدهد.
همینطور که جانگکوک با خود فکر میکرد، احساس کرد چیزی داخل کیفش تکان خورد و خش خش کرد. ایستاد تا صدا را دقیق تر بشنود. اما صدا دیگر تکرار نشد.
با این فکر که خیالاتی شده است، به راهش ادامه داد اما بعد از چند ثانیه صدا دوباره تکرار شد.
جانگکوک کوله پشتی اش را در اورد و روی نیم کتی در ان نزدیکی نشست. زیپ کیفش زا باز کرد و یک "خرگوش" دید.
چشم هایش گرد شد و بیشتر از همیشه تعجب کرد.
او هیچوقت بدون این که خودش بفهمد یک خرگوش داخل کیفش نمیگذاشت.
دستش را داخل کیفش برد و خرگوش را بیرون اورد.
یک خرگوش سفید با گوش های خیلی بلند که دو طرف صورتش اویزان بودند. خرگوش چرخید و با کنجکاوی به جانگکوک نگاه کرد. دماغ کوچکش میلرزید و خالی که روی صورتش بود را به لرزه می انداخت.
جانگکوک با گیجی سرش را کج کرد. خرگوش هم کارش را تکرار کرد. جانگکوک صورتش را صاف کرد. خرگوش هم صورتش را صاف کرد. جانگکوک زبانش را بیرون اورد و خرگوش هم طبق معمول همان کار را کرد.
+ بیخیال!
جانگکوک خرگوش را در دستش چرخاند تا از عروسک نبودنش مطمئن شود.
دم خرگوش را بالا برد تا ببیند سیستم بدنی اش مثل یک پستان دار است یا نه. اما خرگوش دست جانگکوک کنار زد و با نگاه عصبانی و خرگوشی خودش به او نگاه کرد تا بهش بفهماند
"نباید به حریم شخصی دیگران بی احترامی کند"
جانگکوک که از کار خرگوش سر در نمی اورد، گفت: تو چجوری رفتی تو کیف

𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐆𝐢𝐫𝐥 𝐅𝐨𝐫 𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐁𝐨𝐲 |𝐉𝐉𝐊 |𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐋𝐄𝐃Where stories live. Discover now