سر اشپز سینی سفارش را روی پیشخان گذاشت و داد زد: خرگوش؟ سفارش میز چهار اماده ست.
دختر جوانی با تل خرگوشی و پیشبند قرمزی که با لکه های روغن تزئین شده بود، به سمت پیشخوان امد و سینی را برداشت.
سراشپز گفت: اوضاع چطوره دختر جون؟
دختر لبخندی زد و گفت: حرف نداره. با مشتری ها حرف میزنم و گولشون میزنم تا دوباره بیان. تازه...
ضربه ای به کیسه ی پری که از پیش بندش اویزان بود، زد و گفت: انعام خوبی هم میگیرم.
و به سمت میز چهارم رفت.
جانگکوک که خسته شده بود و زمانی به دست اورده بود تا کمی دور از چشم سراشپز استراحت کند، جلوی رستوران نشسته بود. چشمش به دوست خرگوشی اش خورد که سفارش ها را با خوشرویی تحویل میداد و انعام میگرفت.
جانگکوک ناخواسته لبخند زد. همه چیز با ورود ان خرگوش به زندگی سیاه و سفیدش، رنگی شده بود.
دختر به سمت اشپزخانه میرفت که نگاهش به جانگکوک افتاد. صورتش جدی شد و با سینی اش اشاره کرد "بیا کارتو بکن. من به جای تو دارم جون میکنم"
جانگکوک اشاره کرد "من داشتم تا چند دقیقه پیش جون میدادم"
دختر اشاره کرد "بدرد نخور"
و به سمت اشپزخانه رفت. بعد از چند دقیقه جانگکوک احساس کرد کسی کنارش نشست. سرش را چرخاند و دختر خرگوشی را دید که عرق صورتش را با دستمال پاک میکند.
+ کارت تموم شد؟
دختر انقدر خسته بود که فقط سر تکان داد.
جانگکوک به قیافه اش خندید. اگر دختر انقدر خسته نبود حتما مشتش را روی صورتش پیاده میکرد. اما فقط سرش را عقب برد و چشمانش را بست.
جانگکوک به ان دختر خیره شد. نیروی قدرتمندی اون رو به سمت دختر کشاند. دستش را زیر سر دختر برد و به طرف خودش چرخاند. سرش را کج کرد و لب های دختر را بوسید.
دختر نمیدانست باید چیکار کند. چون اصلا نمیدانست معنی این کار چیست.
وقتی جانگکوک ازش فاصله گرفت، گفت: این... یه جور تشکر کردنه؟
جانگکوک سریع چرخید تا لپ های قرمزش را پنهان کند. ارام زمزمه کرد: آ...آره. یه همچین چیزی.
دختر به معنای تفهیم شانه بالا انداخت.
_ جالبه.
جانگکوک بلند شد و گفت: خب بیا برگردیم.
و از پله های جلوی رستوران بلند شد و مشغول راه رفتن داخل خیابان شد.
دختر خواست بلند شود که نگاهش به دست هایش افتاد. دست هایش تقریبا محو و کمرنگ شده بودند.
روز رفتنش داشت نزدیک میشد.
_ جانگکوک!
جانگکوک با تعجب برگشت و به دختر نگاه کرد.
دختر به سمتش دوید و پیشانی اش را به پیشانی جانگکوک چسباند.
بعد از چند ثانیه ازش فاصله گرفت و گفت: این یه جور عذرخواهیه. تو فرهنگ ما خرگوشا.
جانگکوک پرسید: معذرت خواهی برای چی؟
دختر سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: همینجوری. این دوران خیلی اذیتت کردم.
+ آره کردی.
دختر خرگوشی جدی شد و گفت: پرو نشو.
__
جانگکوک کتابش را بست که یکی از دختر های کلاسش گفت: جانگکوک شی؟ ما میخوایم بریم بیرون. میخواستم بدونم میاین یا نه؟
جانگکوک کمی تعجب کرد. تا حالا با دختری بیرون نرفته بود.
لبخندی زد و گفت: اره چرا که نه.
دختر هم لبخندی زد و بعد از گفتن ادرس از کلاس بیرون رفت. جانگکوک مشغول جمع کردن وسایلش شد که از پنجره ی کلاس دختر خرگوشی را دید. او وسط باغ دانشگاه ایستاده بود و به نظر ناراحت میامد اما جانگکوک متوجه نشد.
او با خوشحالی از کلاس بیرون رفت تا خبر دعوت شدنش را به اولین دوست عجیب و غریبش بدهد.
وقتی به باغ رسید، او را از دور دید. جانگکوک لبخندی زد و برایش دست تکان داد.
دختر هم وقتی شادی اش را دید، لبخند کوتاهی زد.
جانگکوک به سمت دختر قدم برداشت. کمی که نزدیکتر شد، دید که پاهای دختر در حال کمرنگ شدن است.
در ان لحظه فقط یک جمله در سرش چرخید.
هر وقت اونقدر خوشحال بودی که بهم احتیاج نداشتی، من محو میشم.
جانگکوک شروع کرد به دویدن. نباید اجازه میداد ان خرگوش ترکش کند. این اتفاق نباید می افتاد.
خرگوش وقتی دویدن جانگکوک را دید، لبخند ملیحی زد. از ان لبخند هایی که دل هر پسری را میدزدید. جانگکوک فکر میکرد میتواند ان لبخند را برای مدت طولانی داشته باشد.
دست هایش را باز کرد تا دختر را بگیرد و مانع از رفتنش شود.
دست هایش را باز کرد تا دختر را به سمت خودش بکشاند اما درست موقعی که به دختر رسید، او ناپدید شده بود.
ارام دست هایش را باز کرد و چیزی جز کمی گرد و غبار در هوا ندید.
با ناامیدی نفسش را بیرون داد. به بخار دهانش در این هوای سرد خیره شد.
دوستش رفته بود.
YOU ARE READING
𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐆𝐢𝐫𝐥 𝐅𝐨𝐫 𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐁𝐨𝐲 |𝐉𝐉𝐊 |𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐋𝐄𝐃
Fanfictionاگر یه خرگوش تو کیفت پیدا کنی چه حالی بهت دست میده؟ مطمئنا خوشحال میشی. حالا اگر همون خرگوش یه دختر با خال کنار لبش باشه چه حسی بهت دست میده؟ جانگکوک که عاشقش شد.... [تکمیل یافته] ♔︎𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 ♔︎𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦 ♔︎𝑩𝒐𝒖𝒙𝑮𝒊𝒓𝒍