The End

1.1K 165 30
                                    

جانگکوک در کافه را باز کرد، زنگوله ی بالای در به صدا درامد. داخل کافه چشم گرداند و دختری را دید که بوک سو عکسش را برایش فرستاده بود. او نه خالی کنار بینی اش داشت و نه تل خرگوشی.
با خودش گفت: چه کسل کننده.
به سمت میز زن جوان رفت و روبرویش نشست.
زن جوان مشتاقانه گفت: اوه سلام جانگکوک شی! حالت چطوره؟
جانگکوک لبخند مصنوعی زد. کمی روی صندلی جا به جا شد و کتش را صاف کرد.
بعد از چند دقیقه که حرف خاصی بینشان رد و بدل نشد، زن جوان گفت: خب... این روزا چیکار میکنی؟
جانگکوک جواب ساده و کوتاهی داد.
+ کارای همیشگی.
زن جوان معذب تر از قبل شد. او خیلی مشتاق بود تا به این قرار از قبل تعیین شده با جانگکوک بیاید اما مثل اینکه این حس دو طرفه نبود.
پای جانگکوک ضرب گرفته بود و زانویش دیوانه وار تکان میخورد.
زن جوان کمی از چایش نوشید و ان را روی میز برگرداند.
+ راستش... فکر میکرد...
ناگهان جانگکوک بلند شد و گفت: متاسفم. باید برم.
و از کافه بیرون رفت. زن جوان بلند شد تا دنبالش برود. شاید جانگکوک علاقه ای به او نداشت اما او که از ان پسر خوشش میامد.
از کافه بیرون رفت و جانگکوک را دید که داخل پیاده رو راه میرود.
+ جانگکوک شی صبر کن!
جانگکوک با شنیدن صدای زن، قدم هایش را تند تر کرد.
زن تقریبا به او رسیده بود که موتور مشکی رنگ براقی جلوی پای جانگکوک ایستاد.
دختر جوانی که کلاه ایمنی مشکی رنگی به سر داشت و موهایش از زیر کلاه بیرون ریخته بود، گفت: سوار شو!
جانگکوک همانجا ایستاد. باید سوار میشد؟
برگشت و ان زن که دنبالش میدوید نگاه کرد. دیگر معطل نکرد و سوار شد. دست هایش را دور شکم زن حلقه کرد. دختر ویراژی داد و موتورش با سرعت داخل خیابان شروع به حرکت کرد.
جانگکوک هیچ ایده ای نداشت که این دختر مرموز او را کجا میبرد اما به نظر نمیرسید که غیرقابل اعتماد باشد.
دختر داخل سئول گاز میداد و به مقصد نامعلومی رفت.
بعد از چند دقیقه، موتور از راه کوهستانی بالا رفت و ایستاد.
جانگکوک از موتور پیاده شد و با تعجب به اطراف نگاه کرد. کمی که جلو رفت چراغ ها و برج های بلند را دید که شب را نقاشی کرده بودند. الان بالای سئول ایستاده بودند.
+ خدای من!
به سمت دختر برگشت و گفت: اینجا فوق العاده ست.
دختر کلاهش را دراورد موهایش را تکان داد.
جانگکوک وقتی قیافه ی دختر را دید، لبخندش رنگ تعجب گرفت.
+ خرگوش.
دختر لبخند دندان نمایی زد و دستش را تکان داد.
_ انیو جانگکوک شی!
جانگکوک لبخندی از روی خوشحالی و تعجب زد.
+ برگشتی.
دختر شانه بالا انداخت و با لحنی که انگار اهمیت نمیدهد گفت: اره. اینجا زندگی هیجان انگیز تره.
+ اما... چطوری؟
دختر شکلکی دراورد.
_ الان هرکس تو رو میبینه یاد زامبی میافته. معلومه خوشحال نیستی.
جانگکوک به سرش اشاره کرد و گفت: گوشات کجان؟
دختر دستی به سرش کشید و گفت: اوه خب؛ قراره اینبار بیشتر بمونم پس تصمیم گرفتم برشون دارم.
جانگکوک به موتور تکیه داد و در حالی که به چراغ های نورانی سئول نگاه میکرد گفت: مرسی که برگشتی.
_ قابلی نداشت.

THE END








سلااااام
نویسنده صحبت میکنه.
خب این مینی فیک مدتی پیش نوشته شد و داشت تو دفترچه یادداشتم خاک میخورد منم گفتم بیام داخل واتپد اپلودش کنم.
ازتون میخوام بهم بگید ایرادش چی بوده.
موضوعش خوب بود؟
شکل نوشتاری چطور؟
ووت هم لازم نیست. فقط بخونید و لذت ببرید.

🎉 You've finished reading 𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐆𝐢𝐫𝐥 𝐅𝐨𝐫 𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐁𝐨𝐲 |𝐉𝐉𝐊 |𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐋𝐄𝐃 🎉
𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐆𝐢𝐫𝐥 𝐅𝐨𝐫 𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐁𝐨𝐲 |𝐉𝐉𝐊 |𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐋𝐄𝐃Where stories live. Discover now