#5

907 137 1
                                    

جانگکوک در زد. بعد از چند دقیقه دختر در حالی که هویجی را در دست داشت، در را برایش باز کرد.
_ کجا بودی؟! از گشنگی مردم.
جانگکوک دختر را هل داد و کیسه های زیادی که در دست داشت رو داخل اشپزخانه گذاشت.
+ الان دیگه یه عالمه چیز داریم.
دختر کیسه هارا بالا و پایین کرد و کیسه ی بزرگی که پر از پاکت های شیرموز بود را بالا گرفت.
_ هویج نخریدی ولی بجاش اینارو گرفتی؟
+ اوه یادم رفت یه خرگوش داخل خونه دارم
خرگوش خواست به سمت جانگکوک حمله ور شود که ضربه های محکم به در خانه، مانعش شد.
جانگکوک به دختر اشاره کرد تا ساکت باشد. به سمت در رفت و بازش کرد.
خانم کانگ پشت در ایستاده بود و سعی میکرد به داخل خانه سرک بکشد.
+ اجوما اینجا جیکار میکنید؟! من که پول اجاره رو دادم.
+ یه صداهایی شنیدم.
جانگکوک در را بیشتر به خودش چسباند و لبخند استرس امیزی زد.
+ من تنهام.
+ واقعا؟!
خانم کانگ جانگکوک را هل داد تا وارد شود. جانگکوک مقاومت میکرد و از جلوی در کنار نمیرفت. اخر سر خانم کانگ بزور وارد خانه شد.
خرگوش کوچکی که هویجی به دهان داشت، وسط خانه نشسته بود.
خانم کانگ با دیدن خرگوش بنفش شد.
+ من بهت اجازه ندادم حیوون خونگی بیاری اینجا.
+ اجوما توضیح...
ولی خانم گانگ نذاشت جانگکوک حرفش را بزند.
+ اگر میخوای این موجود کثیف و بی مصرفو نگه داری اجاره خونه رو دو برابر میکنم.

و از خانه بیرون رفت.
جانگکوک به خرگوش نگاه کرد. خرگوش با همان هویج داخل دهانش شانه بالا انداخت.
جانگکوک خرگوش را بیرون از خانه جلوی در گذاشت و گفت: اگه یه خرگوشی پس میتونی تو حیاط وحش بخوابی. این برات بهتره.
و داخل رفت و در را بست.
هویج از دهان خرگوش زمین افتاد.
«»
دختر سنگ ریزه ای برداشت و نشانه گیری کرد. سنگ را پرتاب کرد و درست به پنجره ی خانه ی جانگکوک خورد.
اول خبری نشد اما بعد از سنگ هجدهم، پنجره باز شد و پسری با موهای ژولیده از ان طرف ظاهر شد.
جانگکوک وقتی دختر را دید، خواست در را ببندد که سنگ ریزه ی دیگری به پیشانی اش خورد. جانگکوک پیشانی اش را گرفت و لب زد: چیکار میکنی؟!
دختر لب زد: بزار بیام تو. اینجا سرده.
و دستش را روی بازوهایش کشید تا منظورش را برساند.
جانگکوک لب زد: تو همینجا میمونی.
و پنجره اش را بست. دختر، با عصبانیت پوفی کرد و روی زمین نشست.
__

ظهر بود و صدای زنگ گوش ازار خانه که مدام تکرار میشد، نمیگذاشت جانگکوک به ورزش کردنش ادامه دهد. بعد از چند شنای کوچک، طاقتش طاق شد و بلند شد تا در را باز کند.
دختر جوان با موهایی که تکه های برگ درشان بود و لباس های گلی پشت در ایستاده بود. با دیدن جانگکوک پوفی کرد که برگ روی موهایش را پراند. جانگکوک را کنار زد و وارد خانه شد. خودش را روی مبل انداخت و اهی از سر لذت راحتی کشید.
_ دلم برات تنگ شده بود مبل.
جانگکوک توجهی به ان خرگوش مزاحم نکرد و به شنا رفتنش ادامه داد.
_ دقیقا داری چیکار میکنی؟!
جانگکوک شنایی رفت و گفت: ورزش میکنم.
_ بیشتر شبیه شکنجه کردن خودت میمونه.
جانگکوک شنای دیگری رفت و گفت: فکر میکنی این ماهیچه ها رو چجوری به دست اوردم.
_ من ماهیچه ای روی تیشرتت نمیبینم.
+ الان داری رسما درخواست میکنی تا من لخت شم.
دختر سریع دست هایش را روی چشم هایش گذاشت و گفت: غلط کردم.
جانگکوک شنای دیگر رفت. یکی دیگه و یکی دیگه. دقیقه ها سپری میشدند و او همچنان شنا میرفت.
_ خسته شدم. این مثل یه فیلم رو دور تکرار میمونه.
+ من ازت نخواستم شنا رفتن منو تماشا کنی.
دختر بلند شد و کنار جانگکوک زانو زد.
_ بیا ببینیم چقدر تحمل داری ها؟
جانگکوک با لحن مغروری گفت: خیلی قوی تر از این حرفام.
_ پس اینجوریه؟
دختر این را گفت و روی پشت جانگکوک دراز کشید.
جانگکوک بخاطر وزن زیاد دختر، ارنج هایش خم شد و در همان حالت ماند.
+ الان... دقیقا داری چی رو ازمایش میکنی؟
دختر دست هایش را زیر سرش گذاشت و گفت: میخوام ببینم با یه وزن اضافه چقدر دووم میاری.
+ منصفانه نیست.
خرگوش شانه هایش را بالا انداخت و گفت: پیشنهاد خودت بود.
جانگکوک نفس عمیقی کشید تا دومین خرگوش را در زندگی به قتل نرساند.
به سختی ارنج هایش را صاف کرد و اولین شنایش را رفت.
_ یک.
شنای بعد.
_ دو...
«»
_ نود و نه. بجنب پسر! تو میتونی.
رگ های گردن جانگکوک برجسته شده بود و قطره های عرق پشت سرهم روی زمین میریختند.
_ و صد!
جانگکوک دست هایش را شل کرد و به چپ متمایل شد که دختر از پشتش افتاد.
دست هایش را بهم کوباند و گفت: افرین جانگکوک! تو تونستی.
جانگکوک به سقف خانه اش خیره شده بود و قفسه ی سینه اش تند بالا و پایین میشد.
بازوها و سرش درد میکردند اما احساس راحتی و خوبی داشت.
تکخندی کرد که به خنده تبدیل شد.
بین خنده هایش گفت: چرا یه خرگوش دیوونه برام فرستادن؟! نمیشد یه خرس یا گورخر برام بفرستین؟
خرگوش گفت: نمیدونم. شاید چون یه خرگوش کشتی اونا میخوان زندگی با یکیشون رو یاد بگیری؟
این حرف باعث شد خنده های جانگکوک شدت بگیرد و بیشتر شود. و ان دختر جوری نگاهش میکرد انگار دیوانه است.
بین خنده های دیوانه وار جانگکوک، خرگوش احساس خنکی داخل دستش داشت. دستش را بالا اورد و دید که کمرنگ شده است.
او داشت محو میشد.

𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐆𝐢𝐫𝐥 𝐅𝐨𝐫 𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐁𝐨𝐲 |𝐉𝐉𝐊 |𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐋𝐄𝐃Where stories live. Discover now