جانگکوک لیوان شیری به سمت دختر گرفت و گفت: بخور.
دختر ارام فنجان گرم شیر را گرفت و به دهانش نزدیک کرد.
جانگکوک کنارش نشست و به تل خرگوشی که روی سر دختر بود نگاه کرد.
دستش را دراز کرد و یکی از گوش ها را کشید.
_ اخ!
جانگکوک با تعجب به گوش ها خیره شد و گفت: اینا واقعین؟!
دختر قدمی از جانگکوک فاصله گرفت و گفت: معلومه که واقعین.
جانگکوک یک بار دیگر گوش ها را لمس کرد. گرم و پشمالو بودند. سریع دستش را عقب کشید و گفت: خدای من! واقعین!
دختر، چپ چپ به جانگکوک نگاه کرد.
+ چیه؟! هیچقت یه ادم با گوشای پشمالو ندیدم!
«»
دختر خرگوشی پوفی کرد و دستش را زیر چانه اش گذاشت.
_ کسل کننده ست.
جانگکوک سرش را از روی کتابش برداشت و انگشت اشاره اش را روی دماغش گذاشت تا دختر را ساکت کند. دوست نداشت اعتراض ادم هایی که الان داخل کتابخانه بودند، بلند شود.
دختر، به سمت جانگکوک خم شد و گفت: خسته نمیشی با انقدر درس خوندن؟
جانگکوک در حالی که متن داخل کتابش را میخواند، سر تکان داد.
_ میدونی چیه؟ شبیه این ماهی هایی میمونی که داخل اکواریوم بزرگ شدن.
اصلا میدونی دنیای چه رنگیه؟!
چشم های جانگکوک روی کلمه ی "دنیا" که داخل کتابش بود، ثابت ماند.
"برای شناختن دنیا، باید زندگی کرد"
جانگکوک دنیا را میشناخت؟
او همیشه به حرف های مار و پدرش که همیشه به او میگفتند باید خوب درس بخوند و یک شغل دولتی گیر بیاورد تا بتواند حتی بعد از بازنشستگی حقوقبگیرد، گوش میکرد. انقدر این جمله ها را کنار گوشش زمزمه شده بودند که رویای خودش را فراموش کرده بود.
حالا که فکر میکرد، هیچ وقت با دوستانش نوشیدنی نخورده بود.
هیچوقت داخل اردو ها شرکت نکرده بود.
هیچوقت کار های بچگانه نکرده بود.
اون حقیقتا زندگی نکرده بود.
ناگهان چشم دختر خرگوشی به پنجره ی کتابخانه خورد. از انطرف، دانه های سفید رنگ از اسمان پایین می افتادند و ارام روی زمین مینشستند.
دختر خرگوشی هیجان زده، به سمت پنجره رفت. دست هایش را روی شیشه گذاشت و جیغ کشید: برف! اومو! باور نمیشه.
همه ی کسانی که داخل سالن کتابخانه بودند، با عصبانیت سرشان را بالا اوردند و اعتراض خودشان را اعلام کردند.
جانگکوک سراسیمه بلند شد و دختر را به سمت خودش کشید. دستش را روی دهانش گذاشت و در حالی که از بقیه عذرخواهی میکرد، دختر را بیرون برد.
دختر خرگوشی تقلا میکرد تا از دست جانگکوک نجات پیدا کند. وقتی جانگکوک به فضای باز رسید، دستش را از روی دهانش برداشت و گفت: تو چت شده؟!
اما دختر بلافاصله خودش را روی زمین پر از برف انداخت.
جانگکوک نگاهی به برف کرد. سرش را چرخاند و گفت: مگه چقدر اون تو بودیم؟
خرگوش اهی کشید و گفت: بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی.
+ واقعا؟!
خرگوش قلط میخورد و به نظر سرما اذیتش نمیکرد.
+ بیا برگردیم خرگوش.
_ فکرشم نکن. میدونی چند وقت بود برف ندیده بودم؟جانگکوک اهی کشید و گفت: پس تو اینجا مثل دیوونه ها قلط بخور.
و به سمت کتابخانه برگشت. اما اولین قدم را که برداشت، چیز بزرگ و سردی، به گردنش برخورد کرد.
چرخید و دختر را دید که شکمش را گرفته و ریز میخندد.
جانگکوک دستی به پشت گردنش کشید و برف ها را کنار زد.
+ الان به سمت من یه گلوله پرتاب کردی؟
دختر شانه بالا انداخت و گفت: دستم خورد.
جانگکوک پوزخندی زد و به سمت برف ها هجوم برد. تیکه ی یخ زده ی بزرگی برداشت و به سمت دختر هجوم برد.
دختر خرگوشی با تمام قدرت میدوید تا از دست ان قاتل روانی نجات پیدا کند.
_ اون خرگوش بدبخت هم اینجوری کشتی؟
جانگکوک خودش را به خرگوش رساند و تیکه ی یخ زده را درست به سرش کوباند.
دختر سرش گیج رفت و زمین خورد. جانگکوک دست هایش را روی زانو هایش گذاشت و خم شد. در حالی که نفس نفس میزد گفت: گرفتمت.
اما خرگوش همانطور انجا دراز کشیده بود و تکان نمیخورد. جانگکوک با ترس کنارش نشست و تکانش داد.
+ هی زنده ای؟
اما دختر هیچ عکس العملی نشان نداد. جانگکوک داد زد: هی!
ناگهان دختر چشم هایش را باز کرد و داد زد.
جانگکوک جیغی کشید و به عقب پرید.
خرگوش شروع کرد به قهقهه زدن.
_ خدای من باید قیافتو میدیدی.
جانگکوک با حرص نفسش را بیرون داد و با لحن مسخره ای گفت: هه هه.
بعد بلند شد و گفت: من برمیگردم داخل.
اما خرگوش خیال نداشت راحتش بگذارد. بلند شد و خودش را روی جانگکوکانداخت.
جانگکوک روی زمین افتاد و وقتی چشمانش را باز کرد، خرگوش سفیدی را دید که روی صورتش نشسته.
+ این ظاهرت خیلی معقول تره.
خرگوش، دستش را بلند کرد و سیلی محکمی به جانگکوک زد.
جانگکوک دستش را روی گونه اش گذاشت و گفت: این برای چی بود؟!
خرگوش با پنجه ی کوچکش سیلی دیگری زد.
جانگکوک دستش را روی ان یکی گونه اش گذاشت و گفت: چیکار میکنی؟!
خرگوش ادایش را دراورد: چیکار میکنی؟ رقت انگیز.
خرگوش پنجه اش را بالا اورد و خواست سیلی دیگری بزند که جانگکوک مچ کوچکش را گرفت.
+ ساکت! اگه یکی ببینه من یه خرگوش سخنگو با خودم دارم، اوضاع از اینی که هست بدتر میشه.
خرگوش چند ثانیه در سکوت به جانگکوک خیره شد.
_ راست میگی.
جانگکوک بلند شد خودش را تکاند. وقتی سرش را بلند کرد، بجای ان خرگوش با گوش های اویزان، یک دختر با تل خرگوشی بود.
YOU ARE READING
𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐆𝐢𝐫𝐥 𝐅𝐨𝐫 𝐀 𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲 𝐁𝐨𝐲 |𝐉𝐉𝐊 |𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐋𝐄𝐃
Fanfictionاگر یه خرگوش تو کیفت پیدا کنی چه حالی بهت دست میده؟ مطمئنا خوشحال میشی. حالا اگر همون خرگوش یه دختر با خال کنار لبش باشه چه حسی بهت دست میده؟ جانگکوک که عاشقش شد.... [تکمیل یافته] ♔︎𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆 ♔︎𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦 ♔︎𝑩𝒐𝒖𝒙𝑮𝒊𝒓𝒍