2

222 67 5
                                    


نزدیکای ساعت ۲ بعدازظهر رسیدم به آپارتمانمون،
این که گوایته خونه بود تقریبا سورپرایزم کرد‌.
توی آشپزخونه نشسته بود درحال چک کردن گوشیش ،پاشو انداخته بود رو پاش با یه لیوان چایی که رو به روش بود.
×سان،سلام...
اومد جلو تا بهم خوش آمد بگه اما حرفشو قطع کرد:
×اون تیشرت کیه؟!
یادم رفته بود که تیشرت وویونگ تنمه،حوصله نداشتم عوضش کنم و واقعا بخاطر اورسایزد بودنش راحت بود!
+مال وویونگه،یادم رفت امروز صبح عوضش کنم، چون واقعا خسته بودم ولی میتونم برم عوضش کنم اگه اذیتت میکنه.
سرشو تکون داد و دوباره به گوشیش نگاه کرد؛
رفتم جلو و سعی کردم ببوسمش ولی هلم داد اون طرف:
×بوی سیگار میدی!
این حرفش یجورایی درد داشت،از وقتی که هلم داد جو بینمون یکم عجیب شده بود؛گوایته گلوشو صاف کرد:
×سان،میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟
اینو در حالی گفت که داشت گوشیشو خاموش میکرد؛
بهش اشاره کردم تا ادامه بده.
دست به سینه وایساد و بهم نگاه کرد:
×داری بهم خیانت میکنی؟وسط روز ،با تیشرت یه مرد دیگه میای خونه که حتی خونش هم خوابیدی!
وقتی اینو گفت،واقعا میخواستم برم اونجا و محکم بزنم توی صورتش ولی خودم و کنترل کردم:
_دیوونه ای چیزی هستی ؟ واسه خدا میدونه چند وقت ناپدید میشی،من حتی نمیدونستم کجایی و  اینجا تنها مونده بودم .
بعد میرم دیدن یه دوستی که از ۱۳ سالگی میشناسمش و بهم تهمت خیانت میزنی ؟حتی اگه از اونم خوشم میومد،من هنوز تورو دارم!
حرفام بیشتر شبیه به داد زدن به نظر میومدن ،قبل ازینکه گوایته فرصت گفتن چیزی و پیدا کنه یه پیام روی صفحه گوشیش ظاهر شد ؛پایین اسم بیبی با یه قلب صورتی کنارش:
کی دوباره میای پیشم؟
+این باید یه شوخیه لعنتی باشه!
با عصبانیت گفتم  و دویدم سمت اتاقمون،اون حتی سعی نکرد مانعم بشه یا توضیحی بده،فقط همونجا وایساده بود و همه حرکاتمو تماشا میکرد.
هرچی لباس داشتم و چپوندم توی یه کیف،هیچوقت به این اندازه احساس بدبختی نکرده بودم.
+بدون من زیاد خوش نگذرون!
بهش چشمک زدم:
+چون من و تو دیگه تموم شدیم.
و اون واقعا همین قدر گستاخ بود که فقط بهم زل بزنه ، نه کاری کرد یا حتی چیزی گفت  ،این دقیقا تمام اون کاریه که همه این مدت داشت انجام میداد!
در جلویی خونه با صدای بلندی بسته شد؛من الان واقعا ازون خونه اومدم بیرون بدون هیچ ذهنیتی که کجا قراره برم.
یه سیگار روشن کردم و راه افتادم سمت آپارتمان وویونگ،اون واقعا تنها انتخابم بود؛فقط ده دقیقه باید راه میرفتم تا بهش برسم .
یکم بعد ازینکه در زدم وویونگ بدون لباس و با یه بدن پر از تتو درو باز کرد؛تتوها بازوهاش و یه طرف سینه شو پوشونده بودن،به شوخی گفت:
_هنوز نیم ساعتم نشده،یعنی انقد دلت برام تنگ شده بود؟
بازوهامو انداختم دور شونه هاش و توی گودی گردنش شروع کردم به گریه کردن.
_سن، بیبی چیشده؟
اون واقعا نگران به نظر میومد؛با یه دستش موهامو ناز میکرد و دست دیگش، تقریبا بازوش دور کمرم بود.
_حدس میزنم میخوای اینجا بمونی.. برای هر دلیلی که هست؟
اینو وقتی پرسید که به کیفم اشاره میکرد،سرمو تکون دادم.
_خب پس بیا تو،یسری توضیح بهم بدهکاری!
دوباره سرمو تکون دادم.
بعد از اون وویونگ کیفمو از روی زمین برداشت که بیارتش داخل،عجب جنتلمنی!

••

BORED'woosan,perDonde viven las historias. Descúbrelo ahora