5

167 64 18
                                    

عددای سفید رنگ روی گوشیم ساعت ۱:۲۷ صبح رو نشون میدادن.
خوابم نمیبرد،سرمو برگردوندم و دیدم وویونگ هم بیداره‌:
+وو،خوابم نمیبره.
درحالیکه توی چشمام نگاه میکرد گونمو نوازش کرد؛اتاق خیلی تاریک و ساکت بود،فقط نور ماه یکم روشنش میکرد‌.
بخاطر لمسش قلبم داشت غیر عادی میزد،از چیزی که قرار بود بشنوم میترسیدم.
_منم همینطور
دستش از روی گونم افتاد پایین.
_پس میخوای بریم ..نمیدونم پیاده روی؟
جوری که گفتش خیلی عجیب به نظر اومد،این لحنشو نادیده گرفتم و سرمو تکون دادم‌.
وویونگ از کمدش برای جفتمون هودی انتخاب کرد،هودی های اون راحت تر بودن،حتی ممکن بود راحت هم نباشن ولی بهرحال من ترجیح میدادم مال اونو بپوشم با وجود این که لباسای خودم رو داشتم.

بخاطر تاریکی،راه رفتن توی اپارتمان یکم مشکل بود ولی ما یجوری از پسش بر اومدیم،تنها دلیلی که چراغ هارو روشن نکردیم این بود که کسی دلش نمیخواست یسری چراغ توی صورتش روشن شه اونم وقتی که چشمامون به تاریکی عادت کرده بود.
خیابون های سئول توی شب واقعا زیبا بودن؛اگه انقدر خوابیدن و دوست نداشتم شبا بیشتر میومدم بیرون.
وویونگ بهم سیگار تعارف کردم و منم مشتاقانه قبولش کردم، اول سیگار منو روشن کرد و بعد مال خودشو.

مادست همدیگرو گرفته بودیم ، البته زیاد گرفتن دست به حساب نمیومد چون فقط انگشتای اشارمون هنو لمس میکردن.
مدت زیادی توی سکوت راه رفتیم و سیگار کشیدیم تا وقتی که وویونگ سکوت رو شکست:
-سان؟
بهش نگاه کردم.
_دلت برای دوست پسر قبلیت تنگ شده؟
انگشتشو ول کردم و دستشو گرفتم:
+نه!نه وقتی تورو دارم ،شاید ما باهم قرار نذاریم ولی تو باعث میشی زندگیم خیلی راحت تر بشه.
وویونگ صورتمو بوسید،بعد ازون واقعا دستپاچه شدم ولی سعی کردم قایمش کنم.
_سنی،دستت داره عرق میکنه.
سعی کردم دستشو ول کنم ولی اون نذاشت،صورتم سرخ تر از قبل شد.
هوا یکم سرد بود اما با این حال دستام داشتن عرق میکردن و تقریبا گرم بودن،
با یه لبخند اطمینان بخش گفت:
_اشکالی نداره.
پس چرا بهش اشاره کرد؟

+بیا بریم خونه.
اینو بعد از حدود ۴۰ دقیقه راه رفتن و حرف زدن پیشنهاد دادم و وویونگ سرشو تکون داد.
خیلی دیر بود، نزدیک بود خورشید طلوع کنه وخوابیدن الان غیرممکن به نظر می‌رسید.
یه سیگار روشن کردم و پک عمیقی بهش زدم ،من و وویونگ با دستایی که توی هم قفل شده بود به سمت خونه میرفتیم.
من تا ساعت پنج بعدازظهر شیفت نداشتم و یوسانگ (پارتنر رقص وویونگ) بدون اون کلاس و برگزار میکرد.
ساعت ۳،حدودا نزدیکای ۴ بود که رسیدیم به آپارتمان،هوای بیرون تقریبا روشن بود.
شلوارامونو دراوردیم ولی هودی هامون رو نه،چون شلوار جین راحتترین انتخاب برای خوابیدن نبود.

از اون طرف تخت غر زدم:
+وویونگ، من سردمه.
ما همیشه با فاصله از هم میخوابیدیم، طوری که یه آدم دیگه وسطمون جا میشد؛ بهرحال ما چیزی بیشتر از دوست نبوديم.
به سمتم برگشت:
_میخوای چیکار کنم؟
+بغلم کن.
قیافه وویونگ شبیه یه علامت سوال بزرگ شد:
_مطمئنی؟
+آره مطمئنم.
بهم یه لبخند بزرگ زد و دستشو آروم گذاشت دور کمرم:
_خوبه؟
+آره،خیلی خوبه.
_شب به خیر بیب.
+شب به خیر.
••
‌کی ساعت یک شب آپ میکنه واقعا:)....

BORED'woosan,perDonde viven las historias. Descúbrelo ahora