9

150 50 16
                                    

سونگهوا و یوسانگ، به طرز مسخره ای یه زوج کیوت روی کاناپه بودن و من و وویونگ هم توی بغل هم روی لبه ی پنجره نشسته بودیم؛تنها دلیلی که لبه پنجره بودیم این بود که بتونیم گهگاهی سیگار بکشیم.

اون دوتا حتی روی دو سمت مختلف کاناپه نشسته بودن و میشد گفت که دست هم رو گرفته بودن،دست سونگهوا روی دست یوسانگ بود ، انگشتاشون یجورایی توی هم فرو رفته بود و همدیگرو نگاه نمیکردن.
داد زدم:
+این حالتتون خیلی کیوت میشد اگر شما دوتا مرد های گنده نبودین،شماها دیگه نوجوون نیستین پس خودتونو جمع و جور کنین!
نمیخواستم بی ادبانه به نظر بیاد بهرحال اونا دوستام بودن ولی سونگهوا ۲۳ سالشه نه ۱۶.سرشونو بالا پایین کردن و بهم نزدیکتر شدن،امیدوارم خیلی خشن نبوده باشم.
حتی جلوی دوستامون هم من و وویونگ خیلی بیشتر شبیه یه زوج رفتار میکردیم تا سونگهوا و یوسانگ.

وقتی دستاش دورم بودن تتوهاش و با یکی از انگشتام نوازش کردم،بین همه ی تتوهای روی بازوش یه تتو با حرفای کوچیک پنهان شده بود که تا بحال ندیده بودمش،احتمالا یه مدت بدون این که من متوجهش بشم اونجا بوده ؛اون تتوی اسم من بود(산).

وقتی با انگشت به اون تتوی کوچیک روی ساعدش اشاره میکردم پرسیدم:
+این رو کِی زدی؟
حالت صورتش میگفت که نمیخواد توضیح بده ولی بهرحال این کارو انجام داد:
_وقتی دوروبر ۱۵ سالمون بود، اون زمان تو اون آدمی بودی که بیشتر از بقیه برام ارزش داشت،هنوزم هستی،در کنار پدر و مادر و خواهرم؛اعتراف میکنم که یجورایی احمقانه بود ولی الان با اینکه هفت سال گذشته ازش پشیمون نیستم.
من نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم پس فقط گونشو بوسیدم و لبخند زدم.وویونگ واقعا به اندازه ی دنیا برام ارزش داشت و منم برای اون همین بودم؛نمیتونست از این بهتر بشه.

×شما دوتا چجوری همدیگرو ملاقات کردین؟
این سوال سونگهوا با یه سکوت همراه شد تا اینکه من و وویونگ بهم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده:
+ببین،خواهر وویونگ نایونگ و من اونموقع باهم وقت میگذروندیم،من در حقیقت نمیدونستم که اون یه برادر داره،این به کنار.من داشتم از پله ها میومدم پایین و وویونگ داشت به سمت بالا حرکت میکرد و اون تقریبا باهام تصادف کرد.
سونگهوا به شوخی گفت:
×چقدر رمانتیک!
ادامه دادم:
+بعد از اون برخورد دماغش خون اومد و روی لباسمم ریخت،اون طوری دستپاچه شده بود که من مجبور شدم کمکش کنم تا خونریزیش بند بیاد در حالی که نایونگ از بالای راه پله داشت میخندید.
وویونگ به شوخی گفت:
_تو همیشه شبیه والدینم رفتار میکردی.
+فکر میکردم قبلا راجع به این حرف زدیم ددی.
مطمئن شدم که قسمت آخرشو تا حد امکان نزدیک به گوشش زمزمه کنم،میتونستم ببینم که موهای تنش سیخ شده.من عاشق شکنجه دادنشم!
وقتی داشتم وویونگ رو اذیت میکردم صدای بوسه ی سونگهوا و یوسانگ رو شنیدم:
+لعنتی بلخره!!
داد من باعث شد اونا از جلوی هم بپرن کنار:
×بیین سان،یوسانگ دوست پسرمه من میتونم هر چقدر که بخوام ببوسمش.
+ببخشید.
دستامو به حالت دفاع بالا آوردم،بیشتر به وویونگ چسبیدم و یه سیگار روشن کردم.
یوسانگ پرسید:
-شما دوتا چطور؟باهم قرار نمیذارین؟
وویونگ سریع جواب داد :
_نه.
و بعدش جای روشن کردن یه سیگار برای خودش، مال من رو گرفت .
زیر لبی گفتم:
+آشغال.

سونگهوا گفت:
×وقتی شماها داشتین هرکاری که میکردین رو انجام میدادین ، من پیتزا سفارش دادم و این که ما امشب اینجا میمونیم چون خیلی دیره.
یوسانگ و وویونگ داشتن سر آخرین تیکه ی پیتزا دعوا میکردن،از بین ما اون دوتا باهم راحت تر بودن،وویونگ و سونگهوا اصلا اینطوری نبودن و همین شرایط هم بین من و یوسانگ بود؛ما به اندازه ی وقت گذروندن باهم کنار میومدیم ولی کاملا راحت نبودیم.
وقتی اون دوتا داشتن سر پیتزا دعوا میکردن، من و سونگهوا روی مبل صحبت میکردیم .
•••
سلام:))ببخشید هفته ی پیش آپدیت نکردمش، حقیقتا سرم با دانشگاه خیلی شلوغه:(
و اینکه میدونم کلا جای خوبی تموم نمیشه:)
راستی به ایتیز توی سایت ماما و توییتر رای دادین؟
لطفا با همه اکانتاتون رای بدین♡:
https://mama.mwave.me/en/vote

BORED'woosan,perDonde viven las historias. Descúbrelo ahora