بوی پیازچه تازه و گوشت گوسالهای که هرلحظه به مغزپخت شدن نزدیک و نزدیکتر میشد، توی خونه پیچیده بود.
چاقوی تیز و کشیده آشپزخانه به تخته برخورد میکرد، با به آخر رسیدن پیازچهها صداش برای لحظهای متوقف و با دسته جدیدی که روی سطح چوبی کوبیده میشد صدای مواجهه چاقو شروع دوباره ای پیدا میکرد.
پسر آستینهای لباس یک دست مشکی رنگش رو بالا زده بود و مدام درحال به این سمت و اون سمت شدن بین گاز و سینک بود، طوری که انگار یکی از ماهرترین سرآشپزهای سابق منطقه گانگنام توی اون مکان حضور داشت.
درحین اینکه دورچین غذاهارو به دقت و ظرافت آماده میکرد، کشوی نزدیکش رو باز کرد و شمعهای وارمر رو بیرون آورد تا روی میز بچینه.
از پشت جزیره مرمر وسط آشپزخونه کنار اومد و سمت میز هشتنفره و بزرگی که درست زیر پنجره اتاق نشیمن قرار داشت رفت.
شمعهارو توی جایگاههای فلزی که زیر ظرفهای آب جوش قرار میگرفت چید و بعد سراغ مراحل پایانی آماده کردن غذا رفت.
نامجون از پلهها پایین آمد و با لبخند پررضایتی به پسری که با آستینای بالا زده توی آشپزخونه داشت تهیه غذایی رو میدید که خودش گفته بود بپزه نگاه کرد.
دکمههای سرآستینش رو بست و آخرین پله رو پایین اومد، درحالی که چال گونش با لبخند محوش مشخص شده بود لب زد:" همهچیز برای امشب روبه راهه، کوکی؟"
جونگکوک با دقت خاصی تکههای ساشیمی رو داخل سینی بزرگ و چوبی قرار داد، اطرافش چرخید تا از صاف بودنشون مطمئن شه و بعد ایستاد تا تکه دیگهای ماهی و لایه زیریاش رو آماده بکنه.
آستینهای لباس جذب و مشکی رنگش رو بالاتر داد تا از کثیف شدنشون جلوگیری کنه، با اینکار عضلات و تتوهای روی دستش رو ناخواسته به نمایش گذاشت و به کارش ادامه داد.
با دیدن نامجون صاف ایستاد، تعظیم کوتاهی کرد و به لبخند نامجون چشم دوخت و جواب داد:" همونطور که میخواستی."
نامجون همیشه توی دلش جونگکوک رو بابت این احترام تحسین میکرد. تمام این سالها هیچوقت ندیده بود کاری جز دستورش انجام داده باشه و راهی جز راهی که نشونش میداد رفته باشه.
همین باعث میشد اعتماد زیادی بهش داشته باشه، توی بیشتر مسائل به عنوان تصمیم گیرنده انتخابش کنه و خودش فقط ناظر گروه باشه.
با این وجود هیچوقت هیچکدوم از اونها بیاشتباه نبودند، توی مسیری که درکنار همدیگه میگذروندند؛ تجربههای زیادی بدست میآوردند و درمان خیلی از زخمهای همدیگه میشدند، درست مثل یک خانواده!
شاید اگر مسئله عواطف و احساسات بینشون بود هیچکدوم چیزی جز تنفر یا بیحسی به اون یکی نداشت، اما این هیچوقت باعث پشت کردنشون به همدیگه نمیشد.
YOU ARE READING
𝖮𝗋𝖼𝖺 {اُرکا} 𝘒𝘰𝘰𝘬𝘷
Fanfictionاولش به همین خشونت خالصی که نشونش میدادی علاقه مند شدم. تو برای عاشق موندن زیادی خشن بودی نهنگِ قاتل من؛ اما حتی اگه در آخر تیکه های پاره ای از گوشت و پوستم باقی بمونه، اون ها هم متعلق به توعه! ( مناسب برای ذهنهای سادیسمی) ⊹₊ 𝖳𝗀 𝖼𝗁𝖺𝗇𝗇𝖾𝗅: @...