لبهاش فرمی گرفت، هوا رو درحالی که با ناخنش نیمکت زیرش رو میخراشید توی سلول خاکستری رنگِ بازداشتگاه بیرون فرستاد.
دستی به چشمهاش کشید، تقریبا ساعت دومی که همینطور اینجا نشسته بود و هیچکس سراغش رو نمیگرفت درحال سپری شدن بود.
بدنش رو به دیوار تکیه داد، پلکهاش کامل روی هم بسته نشده بود که صدای قدمهایی نزدیک و برخلاف همیشه باید از جلوی سلولش میگذشت، متوقف شد.
با چرخیدن سرش نامجون رو دید، نگاهِ براندازمانندِ مرد طوری که انگار با چشمهای لیزری تمام اندامهاش رو آنالیز میکرد حس میشد.
رو به نگهبان کرد، عینکش رو با انگشت اشاره بین ابروهاش فشرد و با صدای آرومی که جونگکوک مطمئن بود حتی خود نامجون هم نشنیده چیزی زمزمه کرد.
نگهبان بعد از تعظیم کوتاهی دور شد، نامجون به میلههای تیره و پیوستهای که دور تا دور پسرِ قاتلِ عزیز و مورد علاقش رو گرفته بودند نزدیکتر شد.
وقت بلند شدن جونگکوک رسید، پشتش از دیوار جدا شد و چهرهی خونسردی که رد کلافگیش به وضوح لمس میشد رو جلو برد.
بعد از اینکه لبپاییش توسط دندونهای خشنش از داخل جوییده شه و نفسش همراه با کلماتش بیرون پرت شد:" تا کِی قراره اینجا باشم؟"
با اینکه از رنگ خاکستری خوشش میومد؛ ولی با انزجار به در و دیوار اطرافش نگاه کرد و حس این رو داشت که اجسامِ خاکستری حال بهم زن ترین چیز به نظرش میاد.
نامجون ماتزده به حال و روز جونگکوک خیره مونده بود، پلکهاش روی هم برخورد کرد و دستش رو از بین میلهها جلو برد.
انگشتهای مردونهاش رو خونسردانه بین ابریشمهای نم دار جونگکوک فرو کرد، حرکت آرومی داد و بار دیگه تمایزش با بقیه رو توی دلش یادآور شد.
_ازت میخوام صبر داشته باشی.
چهرهی جونگکوک تغییری نکرد، نامجون تنها کسی بود که میتونست انقدر راحت به جونگکوک یادآوری کنه ازش برتره و احترام سنگینتری رو ازش میطلبه...
با دستهاش میلههای سلول رو مشت گرفت، انقدری بدنش حرارت داشت که به یقین بعد از رها کردنشون میشد گرمای باقی مونده رو از سطح میلهها لمس کرد.
مرد بزرگتر دستش رو عقب بُرد و بیتوجه به آشفتگی پسر ادامه داد:" احتمالا میبرنت یکی از زندانهای اطراف، فکر نمیکنم دلشون بخواد راه زیادی رو مدام تا دادگاه بیارن و ببرنت... فقط میمونه هم بندیات، که از پسشون برمیای نمیای؟"
جونگکوک مشتهاش رو دور میله فشرد، ریههای سنگینش مدام خالی و پر از هوا میشد و داخل تمام محیط نیمه خالیِ اطرافش پخش میشد.
_چرا باید نگران چهارتا دزد و قاتل ترسو باشم؟
نامجون با تبسمی از روی تحسینِ کلمات خشمآلود و درعین حال بدون نگرانی و مطمئن نگاهی به جونگکوک کرد و با آرومی لب زد:" خوبه."
گره روی پیشونی پسر بیشتر به هم تنید، انگشتهای سرخ و سفید شدهاش رو از دور میلههای مقابلش رها کرد و صورتش رو از بینشون جلو برد:" نامجون... کمکم کن. میدونی که باید برگردم!"
ماهرانه درونش رومخفی کرد؛ اما نامجون با نگاه کوتاهی که روی چشمهاش بالا آورد تا تهش رو خوند، به هرحال نمیشه از یه پدر توقع داشت که پسرش رو نشناسه!
صوت پیوسته اما آرومی از خنده توی گلوی نامجون اکو شد، انگشت اشارهاش رو به سمت جونگکوک گرفت:"میدونم نمیخوای تنها بذاریش؛ اما این کاریه که خودت کردی کوکی، شاید اگر میتونستی خودتو کنترل کنی الان اون تو نبودی."
تُنِ صداش رو پایینتر آورد و با ابروهای بالا رفته زمزمه کرد:" درست مثل تمام کارایی که باهم کردیم و صداش از جایی بلند نشد."
این بار ابروهای جونگکوک بود که بالا رفت، شاید ته دلش اعتراف میکرد که نامجون اون رو خوب میشناسه و درست همین الان میخواد پشتش رو خالی کنه.
صدای پوزخندی از بین لبهای خشکیده و خشمگین جونگکوک شنیده شد. لبهاش رو به هم فشرد، روی پاهاش چرخید، موهاش رو چنگ زد، عقب هلشون داد و دوباره سرجاش مقابل مرد برگشت.
_کی قراره وکیلم باشه؟
کلمهی "هیچکس" که انگار بلندترین واژهای بود که از زبون نامجون شنیده بود توی سرش پیچید و گره ابروهاش رو تماما سست کرد.
دومرتبه پوزخندی زد و با زبون گوشه لبش رو خاروند و کوتاه رطوبش رو تازه کرد:" فهمیدم."
این بار خنده طولانیتری از دهنش بیرون اومد و با گرفتن چشمهاش توسط نوک انگشتهاش اشکِ خندشو پاک کرد و نفس گرفت.
میمک صورتش درلحظه از دلقک خندان تبدیل به قاتل خونسردی شد، با چشمهای شب مانندش توی چشمهای اژدهاییِ نامجون زل زد و با حرکت حساب شده و منظمی روی لبهاش کلمات رو با لحن سرد اما عمیقی ادا کرد:" فهمیدم... کیم نامجون بزرگ از چهارتا پلیس ترسیده و قراره تا وقتی اوضاع آروم شه یه سوراخ موش امن پیدا کنه، برای خودش و گروهش، که البته... یروزی پشت تک تکشونو خالی میکنه. درسته... تو یروزی همشونو رها میکنی تا به حال خودشون نابود شن!"
چشمهای نامجون با خشم رنگ آمیزی شد و زیرلب خطاب به گستاخیِ جونگکوک غرید:" بهتره کنترل زبونت رو داشته باشی."
نگاهش رو بالا آورد و به دوربین نصب شده به کنج دیوار اشاره کرد که درنهایت با نگاه بیتفاوتِ پسر به چشمهاش روبه رو شد.
جونگکوک انگشتش رو بالا آورد، کنار گونهاش رو خاروند و دست به سینه ادامه داد:"درسته... کنترل داشته باشم... درست مثل خودت نه؟... همونطور که تا با یکی از مافیای جواهر اختلافت میشد دستور قتل عام کل گروهش رو بهم میدادی رئیس؟"
کلمات جونگکوک رو به آزاردهندهتر شدن بود و صبر نامجون رو تموم میکرد؛ هرچند بهش حق میداد... شاید خودش هم فهمیده بود دوری از تهیونگ، تنها منبع تخلیهی سادیسمش تا چه اندازه میتونه جونگکوک رو شبیه به یک گربه داخل یه جعبه بسته بکنه.
بحث کردن با کسی که هیچوقت توی عمرش راهی جز خشونت برای بروز احساساتش نداشته یک توقع ناممکنه و مرد این رو خوب میدونست.
نمیتونست و نمیخواست پسر رو تنها بذاره؛ اما گاهی با اینکه خورشید وسط ابرا گیر افتاده، باید از طوفان دور شی تا بتونی دوباره آفتاب رو ببینی.
نامجون از لحظهای که کاری جز خیره شدن به چشمهای جونگکوک انجام نداده بود بیرون اومد، بار دیگه عینکش رو بالا داد و لبی تر کرد:" وقتشه خودت با گندی که زدی روبه رو بشی."
پسر رو با انبوه عصبانیت تنها گذاشت، لحظهای که چهارچوبهای فولادی اداره پلیس رو ترک کرد میدونست همین الان ممکنه اون نگهبان احمق با جمجمه خونی جلوی سلول جونگکوک افتاده باشه.
با این حال بیرون آوردن جونگکوک کاری نبود که بخواد درگیرش بشه، مثل همیشه اون فقط یک سرپرست خوب و یک تماشاگرِ از اون بهتر بود.
شک و دودلی توی وجودش پرسه میزد، قابل انکار نبود و هیچوقت هم در تلاش برای برای اینکار نبود؛ اما لزومی هم برای بروزش نمیدید.
برعکس پسرکوچولوی سمت دیگهی شهر، تهیونگ؛ با اینکه انتقال وسایلش تازه تموم شده بود خواب به چشمهاش راه نداشت.
اون خسته بود، خیلی خستهتر از اونکه جسمش برای تحمل اون خستگی ساخته شده باشه؛ ولی با اینحال سرپا میایستاد، با چشمهای گود رفته، لبهایی که مدتها رنگ قرمزِ دلرباش رو ندیده بود و دستهاش که حتی هوا هم روشون سنگینی میکرد و اون ها رو به لرزش درمیآورد.
بعداز چندساعت چرخیدن و بیداری کشیدن توی تخت بالاخره حس میکرد چشمهاش به رنگ آرامش دراومدن و بدنش توی حالت خنثیای قرار داره.
دردی روی تنش وجود نداشت، کبودیها و زخمهاش مداوا شده بود و انگار تمام گذشتهاش تنها به یک داستان با پایان تلخ بدل شده بود، پایانی که تنها آغازی جدید بود.
با وجود آروم بودن روحش نوری چشمش رو آزار میداد، چشمهاش رو باز کرد و برخلاف چیزی که باید توی تخت خواب نبود.
گیج سرش رو به اطراف بلند کرد، به آرومی نشست و کنجکاویهاش درباره اطرافش بیشتر شد؛ اما نور زیادی که وجود داشت پسر رو به کلافگی میرسوند.
سرش رو بالا آورد، با بالا اومدن دستش سایه انگشتهاش رو محافظ قرار داد و به نور تیز و وحشتناک روشنِ آفتاب بالای سرش نگاه کرد.
اینجا چخبر بود؟ نمیدونست کجاست، چطور از اینجا سردرآورده و چرا انقدر همه چیز به نظرش عجیب و علامت سوالی بنظر میآمد.
تکونی خورد، پاهاش از روی تخته سنگی که نقش تخت خواب رو ایفا کرده بود پایین اومد و خاک گرمی که زیر پاهاش قرار داشت رو لمس کرد.
زمین به شکل اذیت کنندهای داغ بود، به صحنهی مقابلش نگاه کرد و با شعلههای پراکندهای از آتشهای پرحرارتی که بیدلیل میسوختند خیره شد.
گرما پوستش رو به خارش مینداخت، چشمهاش رو چروکیده میکرد و اخم پررنگی رو روی صورتش درهم میتنید.
قدرت توی ذهنش رو به سمت پاهاش هدایت کرد، بین راههای خالی از آتش جلو رفت و به افق به انتهای اطرافش که درحال گرفتن عقل ازش بود نگاه کرد.
دور خودش چرخی زد، حرارت کلافش میکرد؛ اما نسیم خنکی که گونههاش رو نوازش کرد باعث شد لحظهای چشمهاش رو ببنده.
به سمت جهت باد چرخید، پشت سرش افتادن چیزی رو حس کرد و دوباره به سمت دیگه برگشت، جلوتر رفت و چندقدمی از صخره سنگ دور شد.
خاک زبر و زمختی که روی زمین بود کف پاهاش رو میخراشید و حرارت زمین باعث میشد قدمهایی آروم و سطحی برداره.
درکمال تعجب، توی اون بیابون بدون آب و علفی که از شدت گرما به خودخوری و سوختن بوتههای خار و خاشاک افتاده بود، پرنده سفیدی جلوی چشمهاش نمایان شد که روی زمین افتاده بود.
تهیونگ جلوتر رفت، خم شد و پرنده رو با دستهاش بلند کرد و بین انگشتهای کشیدهاش پرنده رو بالا گرفت؛ اما از چیزی که دید اخمی کرد و پر شدن چشمهاش از احساسات رو حس کرد.
دلیلی نداشت دلش برای یه پرنده بسوزه، البته نه اگر اون پرنده همچنان نفس نمیکشید و با سینهی سفید و رنگ شده با خون سرخ و رنگینش نفسنفس نمیزد.
سینهی پرنده شکافته شده بود، هرچی بیشتر نگاه میکرد جزئیات بیشتری میگرفت و حتی قلب پرنده رو میدید که بین بافت گوشت و استخونش میتپید و درحال جون دادن بود.
تهیونگ مرگش رو تماشا کرد، کاری از دستش برنمیومد...شاید هم...انتخابش اینطور بود؟
پرنده دیگهای روی زمین افتاد، تهیونگ قبلی رو رها نکرد و همینطور که توی دستش نگه داشته بود سراغ بعدی رفت و نگاهی کرد.
سر پرنده به طرز وحشتناکی جدا شده بود، جاهایی از پرهای سفید رنگش لکههای سیاهی دیده میشد و جسم کوچیک و بیجونش رو با قبلی متفاوت میساخت.
یک بار دیگه، اینبار با رنگهای سیاه و و دیگری سفید، انگار یک جفت که پایان زندگیشون رو هم کنار هم سپری کرده بودند و غرق در خون همدیگه نامه تعهد و وفاداری مُهر کرده بودند.
بازهم دیدن پرندهها به اون صورتهای وحشتناک و بیجون تمام نشد و اینبار پرنده جدیدی با پرهای آتشینش روی خاک افتاد.
تهیونگ روی زانوهاش نشست تا چشمهای حیرت زدهاش رو با زل زدن به پرندهی درحال سوختن سیر کنه، پرنده درحال جون دادن بال و پر محکمی بهم زد و باعث عقب پرت شدن تهیونگ روی زمین شد.
لحظهای حس کرد قلبش به بیتابی و سرعتی که چند لحظه پیش قلبِ پرنده برای پمپاژ خون التماس میکرد تند تپید و بعد از تکوندن دستِ آزرده شدش با ذرات سنگ و خاک از جاش بلند شد.
مدت کوتاهی که روی زمین بود هیچ سقوط دیگهای حس نکرد؛ اما لحظه بعد که به خودش اومد اطرافش، با فاصلههای کوتاهی سراسر از شعلههای آتشهای سرخ و درحال جنبیدن پر شده بود.
قلبش درد میکرد، نشونهها نشونههای خوبی نبودند و اون از سهمی که برای بهتر کردن وضعیت برعهدهاش بود فقط میتونست درد بکشه.
قفسه سینهاش مچاله میشد، درد همراه با گلبولهای خونی داخل بدنش میچرخید و توی قسمتهای سر، پاها و پشت کمرش شدت میگرفت.
پوستش مور مور میشد، گرما داشت تمام اجزای بدنش رو زنده زنده میپخت و فشاری که به گردن و گلوش چنگ میانداخت درآخر باعث فریادی شد که قبل از شنیدنش جسمش رو از روی تخت به سمت زمین پرت کرده بود.
تلاشی برای خلاص شدن از پتوی دور سرش کرد و با دستهاش اون رو پس زد، به محض کنار رفتنش نفس محکمی از هوای اتاق کشید.
با چشمهای گشاد شده و قلبی که فاصلهای با ایستادن از شدت تپش نداشت اطرافش رو برانداز کرد و بعد از پیدا کردن موقعیتش خودش رو از روی زمین اتاق بلند کرد.
همون اتاقِ قبلی، وسایل جین و پنجرهای که بخاطر سردردهای تهیونگ با پردههای ضخیم و تیره رنگی پوشیده شده بود.
خبری از تخته سنگ، خاک یا حتی هیچکدوم از پرندههای درحال مرگ نبود.
نفس نه چندان راحتی کشید، حداقل جای امیدواری داشت که از اون کابوس مسخره رها شده بود؛ اما خشکیِ گلوش که انگار از بیآب بودن بیابان داخل رویاش برگرفته شده بود انکار نشدنی بود.
از جا بلند شد، چندقدمی گذروند تا پاهای برهنهاش از حس کردن موکت پشمی داخل اتاق محروم بشه و به جاش سرامیکهای سرد کف خونه رو لمس کنه.
سرش به سمت چپ چرخید، کوتاه به ساعت دیواری خیره شد و بعد به راهش ادامه داد. مطمئنا جین این ساعت از روز سرکار بود و حداقل تا یکی دوساعت دیگه با ناهار پیداش میشد.
لیوان رو برداشت و با سفت کردن انگشتهای کشیدهاش از لرزشش جلوگیری کرد، اون رو زیر محفظه آب یخچال برد و با فشار آرومی جریان آب رو به سمت لیوان باز کرد.
_
لیوان آب رو روی میز کوبید، این بار با شدت بیشتر که باعث شد محتویات شیشهای رنگِ داخل لیوان به لرزش دربیاد و کمی به بیرون بچکه.
به چشمهای تخسِ پسر که با لایهای سنگی از پنهان کاری و سیاستِ مخصوص به خودش پوشیده شده بود بهش نگاه کرد و تنها چیزی که دریافت کرد بیتفاوتی و دراز شدن دستهای زنجیر شدهی پسر به سمت لیوان آب بود.
این یکی رو هم مانند سه لیوانِ قبلی بدون نفس اضافی و یکجا سر کشید، بدون اینکه قطرهای باقی بذاره و بعد اون رو روی میز برگردوند.
نگاهش رو بالا آورد، طبق عادت دندون هاشو لیسید و با لحنی که برای هرچیزی مناسب بود جز حرف زدن با افسری که پروندهاش رو به عهده داره گفت:" داشتی قبلش چیزی میگفتی؟ چون مطمئنم به اندازه تعداد دوربینا و شنودی که توی این اتاق و از جمله توی کونت جاساز کردید و حتی بیشتر گفتم حرفی برای گفتن ندارم."
2276words
YOU ARE READING
𝖮𝗋𝖼𝖺 {اُرکا} 𝘒𝘰𝘰𝘬𝘷
Fanfictionاولش به همین خشونت خالصی که نشونش میدادی علاقه مند شدم. تو برای عاشق موندن زیادی خشن بودی نهنگِ قاتل من؛ اما حتی اگه در آخر تیکه های پاره ای از گوشت و پوستم باقی بمونه، اون ها هم متعلق به توعه! ( مناسب برای ذهنهای سادیسمی) ⊹₊ 𝖳𝗀 𝖼𝗁𝖺𝗇𝗇𝖾𝗅: @...