جونگکوک~
خودم الان از کاری که کردم از تعجب موندم لبمو گاز گرفتمو خواستم ازش جدا شم که دستاشو دور کمرم حلقه کردو منو محکم به خودش چسبوند:قول میدم نزارم چیزیت شه.
لبخندی رو لبام نقش بست بی اختیار گفتم:میدونم
با تقه ای که به در خورد زود ازش جدا شدم:جونگکوک، تهیونگ چیشده
درو باز کردو اومد داخل تهیونگ زود گفت:چیزیم نیست ...
از دستش کشید: رنگت پریده بیا یه چیزی بخور.
سمتش برگشتم راست میگفت رنگش سفید بودو لباش چقد خوش فرمه چرا تا الان دقت نکرده بودم؟
سمتم برگشت چشای میخکوب شدم رو روی لباش دید زود نگاهمو ازش گرفتم سمت سونگیول برگشت:دیدی روز اول بهت گفتم همکارشم همچین بی راهم نگفتما.
خندید:آره شوخی شوخی جدی شد.
منم خندیدمو سمت تهیونگ برگشتم لبخند کمرنگی بهم زد زود از جام بلند شدم: امم پاشو یه چیزی بخور حالت خوب شه.
سونگیول زیر لب به تهیونگ گفت:فعلا که داره تورو با چشماش میخوره.
چپ چپ و با خجالت نگاش کردم اونم اصلا به روی مبارکش نبود...
رفتیم پایینو تهیونگ یه چیزایی خوردو بعد ناهار سونگیول رفت چرتشو بزنه طبق معمول...
سمت تهیونگ برگشتم چشماشو بسته بود گفتم: خوابیدی؟
چشماشو باز کرد:نه ولی خوابم میاد.
گفتم:خب پاشو بخواب
از جاش بلند شدو دستمو گرفت:توهم بیا
بدون حرفی منو پشتش کشید تا رسیدن به اتاق دستمو ول نکرد
دراز کشید:تو نمیخوای بخوابی؟
گفتم:نه خوابم نمیاد
سری تکون داد: پماد و یه سری قرص خریدم خیلی ضعیفی هرروز استفادشون کن.
چیزی نگفتمو نگاش کردم پس به فکرمه یعنی دوسم داره اونم؟
سمتش برگشتم:مرسی
لبخندی زدو چیزی نگفت...رفتمو کنارش دراز کشیدم:سرگرد؟
رو پهلوش جابه جا شدو زل زد بهم..گفتم:میشه از امشب دستبند نزنی خیلی ناجوره...
ادامه دادم:بعدشم مگه قرار نیس برم پیش گیو اگه ردشو ببینه میفهمه نبند امشب خب؟
بعد از چند دیقه گفت:تو که فرار نمیکنی؟
اخمی کردم اصلا انتظارشو نداشتم:اصلا بهم اعتماد نداری؟درا هم قفل کن اصلا ببینم تو که اعتماد نداری چرا میخوای مامور مخفیت باشم؟
خندش حرص میداد:چقد غر میزنی بانی
پشتمو کردم بهش:هرکاری میخوای کن
دستاشو دور کمرم گذاشتو با یه حرکت برگردوند سمت خودش...
-راستی هویا گفت بخاطر اینکه باهامون همکاری میکنی کارتم سخته حبس نمیکشی.
شونه ای بالا انداختمو واکنشی نشون ندادم:پاداشم چیه؟
لپمو کشید:شکلات یا شایدم هویج بانی
امروز چش شده بود حرص میداد ولی بدم نیومده بود از لقبی که بهم داده بود...
انگشتشو رو لبم گذاشت:نکن پوست لبتو.
تهیونگ~
سمتم برگشتو نگاهشو به نگاهم دوخت...
قیافشو دوس داشتم وقتی حرص میخورد مثل بچه ها...منی که از بچگی با هیچکس شوخی نکرده بودم حالا دوس داشتم هر لحظه سر به سرش بزارمو حرص خوردنشو ببینم...
دستمو عقب کشیدمو تازه یادم افتاد چقد قشنگ اسممو صدا میزنه الان که دقت میکنم هیچ کدوم از دلبریاش عمدی نیس...من بی جنبه شدمو با هرحرکتش دلم میلرزه...
-سرگرد میدونستی خیلی عمیق آدمو نگاه میکنی؟
لبخندی زدم ادامه داد:انگار میدونی تو دلم چخبره...
خندیدمو دستمو رو قلبش گذاشتم:مگه چخبره؟
زود دستمو پس زد:بهتره نفهمی
لبخند شیطونی زدمو با دست چپم هردو دستشو بالای سرش قفل کردم روش خیمه زدمو دست راستمم رو قلبش گذاشتم...
جونگکوک~
انقد حرکتش آنی بود که نفهمیدم چیشد تو یه پلک بهم زدن صورتش با فاصله میلیمتری درست جلوی صورتم بود قلبم داشت از جاش کنده میشدو دستشم رو قلبم بود هر لحظه داشت شدید تر میشد...
لب باز کردو آروم و با صدای بمش گفت: بیب بهم بگو تو قلبت چخبره که انقد داره بی تابی میکنه؟
نباید این اتفاق میوفتاد من نباید عاشقش میشدم ولی...همین الانشم کلی دیر کردم که جلوی دلمو بگیرم...
نگاهشو روی تک تک اجزای صورتم حرکت میدادو من لال شده بودم بخاطر طرز نگاهش...
رومو برگردوندم: سرگرد...میش...میشه بری... اونور؟
کاش رومو برنمیگردوندم الان که وضعیت بدتر شد...
نفسای داغش داشت گوشو و گردنمو میسوزوند...
بالاخره دستشو از روی قلبم برداشت، خواستم نفس راحتی بکشم که با پشت دستش از زیر گوشم تا ترقومو نوازش کردو من بازم نفسم حبس شد...
صدای بمش داشت دیوونم میکرد اونم درست کنار گوشم:رو گردنت یه خراش کوچیک هس، چرا؟
آب دهنمو به زور قورت دادم:بچه... بودم... خوردم زمین.
میترسیدم از کاری که نمیخواستم بکنه ولی کرد...
لباشو روش گذاشتو خیس بوسیدش...
مقاومت کردنم خیلی داشت سخت میشد.
سمتش برگشتمو چشای لرزونمو به چشای خمارش دوختم بینیامون مماس هم بود میدونستم گونه هام سرخ شده...
کل بدنم منقبض شده بود اونقدر آب دهنمو قورت داده بودم گلوم خشک شده بود از طرفی هم حرارت بدنم به شدت بالا رفته بود...
دستشو اینبار روی گونم گذاشت:قلبت بی قراره لپاتم سرخ.
لال شده بودمو تو چشماش غرق،لبمو بی اختیار به دندون گرفتم، دستشو نوازش وار رو صورتم میکشید، لبمو از بین دندونام آزاد کرد:نکن بیب میدونی که زخماتو میبوسم پس نکن خب؟
نگام بین چشماش دو دو میزد جز سکوت جوابی نداشتم...
باز نگاهشو به لبام داد آروم آروم نزدیکم شد...
نفسام سنگین شده بودن میخواست واقعا این کارو کنه؟
درست پایین لبم چونمو طولانی بوسید قلبم دیگه تحمل اینهمه هیجانو نداشت:ت...تهیونگ
ازم فاصله کمی گرفت تا به چشمام خیره شه...
باید تمومش کنم:تو مگه نگفتی...خوابت میاد.
حالا اون بود که تو سکوت داشت نگام میکرد...
لبخندی رو لبش نشست از روم بلند شد:آخ آره میبینی کاراتو نذاشتی بخوابم عصرم کلی کار دارم.
درکمال تعجب دراز کشیدو پتو رو کشید روش:توهم بخواب.
با تعجب سمتش برگشتم:خوابیدی واقعا؟
جواب نداد پوکر بهش خیره شدم نه مثل اینکه واقعا خوابید اه لعنتی چرا حرصم میده چرا اینجور رفتار میکنه باهام...
به خودم تشر زدم:چیه میخواستی ادامه بده؟چیشد خودتو باختی تو که حرف از مقاومت کردن میزدی توکه میگفتی درست نیس حالا ناراحتی تو خماریت گذاشته؟
ولی اگه منم تلافی نکنم اسمم جونگکوک نیس...منم تو خماریش میزارم...
خم شدمو نگاش کردم فکر نمیکردم انقد زود بخوابه یاد نگاهش یا صدا کردناش بوسیدناش میوفتم ذوب میشم...
______༺𝙋𝙖𝙧𝙩 11____
امیدوارم لذت برده باشین برای حمایت از بوک ووت پایینو لطفا لمس کنین.
YOU ARE READING
My Night Dream[فعلا متوقف شده]
Fanfiction[عاپ متوقف شده فعلا ادامه نمیدم هروقت شد اطلاع میدم انپاپلیش نمیکنمش] جونگکوک یه خلافکاره که زیر دست یکی از بزرگا کار میکنه ، برای فرار از پلیس اشتباهی وارد یه خونه میشه که صاحب خونه گیرش میندازه و کسی نیست جز کیم تهیونگ پلیس و پیش خودش نگه می...