تهیونگ~
قبل از اینکه با دیدن صحنه روبروم دوباره سفت شم، تمیزش کردمو ملافه رو هم گوشه ای گذاشتم.
دستبندشو باز کردمو کنارش دراز کشیدم، چشماشو باز کردو مشت آرومی به سینم زد:نامرد.
خندیدمو دستمو دورش حلقه کردم: عه چرا
مچ دستاشو نشون داد:ببین چیکار کردی دستامو.
هردوتا دستاشو بوسیدم: ببخشید ولی نمیخواستم باز تو خماری بمونم، از تو هیچی بعید نیست
خندیدو سرشو رو سینم گذاشت،موهاشو که بخاطر عرق خیس بودنو عقب زدم: درد داری؟
مظلومانه نگام کرد:هوم خیلی
دستمو آروم رو کمرش میکشیدم: باید بخوابی فردا درست میشی.
خیلی خسته تر از اونی بود که بخواد چیزی بگه...
سریع خوابش بردو منم با صدای نفساش به خواب رفتم
جونگکوک~
انقد خسته بودمو درد داشتم که تا صبح از بغلش تکون نخورده بودم، چشمامو که باز کردم اولین چیزی که دیدم سینه ی کبودش بود...
لبخندی رو لبم نشست،اتفاقای دیشب مثل فیلم از جلوی چشمام رد شدن
خودمو بالاتر کشیدمو با درد شدید کمرم، لبمو گاز گرفتم با بیاد آوردن اینکه تموم اتفاقای دیشبو من شروع کردم باعث شد خون به لپام حجوم بیاره
با تکون خوردنش خودمو به خواب زدم، خب راستش خیلی ازش خجالت میکشیدم، لباش روی چشمای بستم نشست دستشو لای موهام بردو آروم نوازشم کرد: کوکی کوچولو نمیخوای بیدار شی؟
با حرفش نتونستم لبخندمو کنترل کنم،چشمامو باز کردم: صب بخیر
پیشونیمو بوسید:خوبی؟
-اوهوم خوبم
انگشت شصتشو روی گونم کشید: بریم حموم؟
نگاش کردم: بریم!!؟
گره ای به ابرو هاش داد: انگار یکی داره خجالت میکشه
هیچی نگفتمو سرمو بین بازوش قایم کردم،گفت:پاشو خجالتتو بزار کنار ببینم
از جاش بلند شدو کشو قوسی به کمرش داد دستشو سمتم دراز کرد ،دستشو گرفتم و خواستم بلند شم که با تیر کشیدن کمرم اخی گفتم
ازش خجالت میکشیدم نمیتونستم به دیشب فکر نکنم که چجوری صبرشو لبریز کردم،که چجوری زیرش از دردو لذت ناله میکردم...
وقتی به خودم اومدم رو دستاش بلندم کرده بود،هینی کردم که خندیدو بدون حرفی راه حمومو در پیش گرفت
بعد از چک کردن گرمی اب منو توی وان گذاشت و خودش پشتم نشست
تهیونگ~
هی نگاهشو ازم میدزدید و از چشم تو چشم شدن باهام فراری بود دستمو دور کمرش حلقه کردم که برگشت نگام کرد
مردمک چشماش نا آروم بودو میلرزید، واقعا داشت خجالت میکشید؟لبامو رو لباش گذاشتمو آروم ولی عمیق میبوسیدمش
برای نفس کشیدن ازش جدا شدم: جونگکوک من، واقعا داره ازم خجالت میکشه؟تو چشمام زل نمیزنه؟کم حرف شده؟
جوابم سکوت بودو فرود اومدن سرش روی شونم...
یکم از شامپوهارو ،روی موهای نرمش زدمو حواسم بود تا تو چشماش نره، بدنشو هم شستم و این جونگکوک بود که تو سکوت نگاهشو به جاهای مختلف دوخته بود
بعد از اینکه حموم کردیم اومدیم بیرون، داشتم موهامو با حوله خشک میکردم که تازه متوجه لنگ زدنش شدم، پاهاشو با فاصله از هم میزاشتو راه میرفت،لبمو گاز گرفتم تا نخندمو بیشتر از این خجالت زدش نکنم وقتی سمتم برگشتو خواست چیزی بگه که با دیدن قیافم اخم کرد: یااااا تهیونگ نخند
با این حرفش دیگه خنده هام دست خودم نبود خندیدم و لپشو کشیدم: جونگکوک عین زنای حامله راه میری
پاشو زمین کوبیدو خواست اعتراض کنه ولی با این کار فقط درد بیشتری تو کمرش حس کردو بجای اینکه عصبی شه به خندم ،دستشو رو کمرش گذاشت:آخخخ اخ
سمتش رفتم:بزار کمکت کنم
با اخم کیوتی نگام کرد: همش تقصیر توعه ببین باهام چیکار کردی؟
با تعجب گفتم:من بودم گفتم تندتر؟
با حرفم دوباره خون به لپاش هجوم اوردو دوباره نگاهشو ازم گرفت: خیلی بدی خیلی
خندیدمو دیگه سعی میکردم به راه رفتنش نخندم تا کمتر اذیت بشه
تا حاضر میشد صبحونه رو چیدمو یه مسکن رو میز گذاشتم تا یکم از دردشو کم کنه...
اومد پایینو روی صندلی نشست:تهیونگا کی خوب میشه؟
-اگه دوباره شیطونی نکنی فردا خوب میشی
خندشو خورد:خجالت نمیکشی منحرف
خندیدمو حرفی نشد
•یه هفته بعد
جونگکوک~
چند روزی به آرومی گذشت،زندگیمون سرتاسر تو آرامش بود هر لحظه بیشتر عاشقش میشدمو میدونستم اونم همین حسو داره،نگاهی به ساعت کردم تا اومدنش خیلی مونده بود هوفی کردمو بیشتر رو مبل لم دادم ولی با صدای آیفون خونه این راحتیم زیاد طول نکشید با دیدن قیافه سونگیول انرژی سراسر وجودمو گرفتو درو باز کردم وقتی اومد بغلم کرد: چطوریی عوضی
متقابلا بغلش کردم: دلم واست تنگ شده بود
با لبخند شیطونی شروع کرد: بگو ببینم قراره عموشم؟
پوکر نگاش کردم: صبر کن برسی از راه بعد منحرف شو
بعد از حرف زدن و شوخی های سونگیول تصمیم گرفتیم امروز بریم شهربازی البته من میخواستم برمو کراش سونگیولو ببینم که قرار بود اونم بیاد (*بگید که فقط من نیستم بدم میاد از شهربازی)
با صدای چرخیدن کلید توی در فهمیدم تهیونگ برگشته...
لبخندی زدمو سمتش رفتم:خسته نباشییی
سرشو بالا آورد با دیدنم لبخندی زد و منو گرفت بغلش، خندیدمو منم بغلش کردم، تا اومدم بگم سونگیول برگشته گفت:جونگکوک هفت روز گذشته دیگه الان خوبی امشب یه حال اساسی بده خستگیم بره
لبمو گاز گرفتم:تهیونگ...
حرفمو قطع کرد:دستاتو نمیبندم
صدای داد سونگیول اونو به خودش آورد:واو داداش تو انقد منحرف بودی رو نمیکردی
تهیونگ با چشمای گرد شده گفت: جونگکوووک؟
شونه ای بالا انداختم:خودت نذاشتی حرف بزنم
از خنده ی سونگیول ماهم خندیدم
سونگیول که خنده هاشو تموم نمیکرد همونطور که دستشو رو شکمش گذاشته بود و اشکاشو پاک میکرد:شما برین به حالتون برسین من مزاحم نمیشم تنهایی میرم سر قرار
بعد حرفش با خنده راه افتاد سمت مبل
با بیاد آوردن اینکه باید راضیش میکردم امروز باهامون بیاد سمتش برگشتم و با مظلومیت گفتم:تهیونگا من تا حالا شهربازی نرفتم و سونگیول میخواد با یکی بره منم میخوام ولی تنها میمونم میشه توهم بیای
صورتمو قاب کرد: اشکال نداره عزیزم
از ماشین پیاده شدیم که سونگیول با لبخند بزرگی گفت:عه اوناهاش
به سمتی که اشاره میکرد برگشتیمو با دیدن یه پسر نسبتا بلند و موهای قهوه ای فهمیدم که همونه
سمتش رفتیمو سونگیول آشنامون کرد خلاصه از این حرفا بالاخره سمت مکان مورد نظر راه افتادیم
سونگیول که انگار مارو فراموش کرده بود جلوتر از ما راه میرفت بعد از تصمیم گیری که کردیم رفتیم سمت چرخو فلک
با فکری که به سرم زده بود لبخندی رو لبم نشست
هر کدوم سوار یه کابین شده بودیم برگشتمو به شهری که همزمان با بالا رفتنمون کوچیک تر میشد نگاه کردم
رفتمو کنارش نشستم و سرمو روی شونش گذاشتم دستمو پایین تر بردمو روی عضوش گذاشتم، دستمو گرفت: جونگکوک درسته عصر گفتم، ولی الان وقتش نیست
لبامو به گردنش چسبوندم،من که میدونستم چقد رو گردنش حساسه،میک میزدم و دوباره از اول...
دستمو روی عضوش بالا پایین کردم...
_______________
بمونین تو خماری🙂
میخواستم یه نظر سنجی کنم من این فیکو که مینوشتم حدود ۵۰ پارت اینا بود که بدبختیاشونم زیاد میشد و نامجین هم بود ولی میخوام جمع کنم تو یه پارت کم ،فیکو تمومش کنم و نامجینو پاکش کنم بنظر شما بیشتر باشه یا کمترش کنم
سونگیول هم قاطی مرغا شد😂
امیدوارم لذت برده باشین مواظب خودتون باشین♥️
YOU ARE READING
My Night Dream[فعلا متوقف شده]
Fanfiction[عاپ متوقف شده فعلا ادامه نمیدم هروقت شد اطلاع میدم انپاپلیش نمیکنمش] جونگکوک یه خلافکاره که زیر دست یکی از بزرگا کار میکنه ، برای فرار از پلیس اشتباهی وارد یه خونه میشه که صاحب خونه گیرش میندازه و کسی نیست جز کیم تهیونگ پلیس و پیش خودش نگه می...