༺𝑷𝒂𝒓𝒕 13

952 211 70
                                    

تهیونگ~

دستمو کشیدو نگه داشت سمتش برگشتم لباشو رو گردنم گذاشتو بوسید یخ زده بودم کی به این بچه از نقطه ضعفام گفته؟
عرق سردی رو پیشونیم نشست قبل از اینکه چیزی بگم با لحن کیوتی گفت:سرگرد قدت خیلی بلنده و گرنه لپتو میبوسیدم به مناسبت اینکه قراره امشب دستبند نزنی بهم...

پشت سر حرفش رفتو با خیال راحت رو تخت دراز کشید قطعا میخواست دیوونم کنه ولی...با چیزی که به ذهنم رسید لبخندی رو لبام نقش بست که البته از چشمش دور نموند بعد خاموش کردن چراغا رفتمو پیشش دراز کشیدم...

چشماشو محکم بسته بود معلوم بود بیداره
نزدیکش شدمو تو گوشش زمزمه کردم:ولی اگه فرار کنی چی؟
واکنشی نشون نداد...

جونگکوک~

بهتر بود خودمو به خواب میزدم تا کاری باهام نداشته باشه ولی...
با انداختن پاهاش روی پاهام چشمامو از تعجب باز کردم...
زد زیر خنده:دقیقا منتظر همین واکنشت بودم
اخمی کردمو سعی کردم پاهاشو از روم بردارم:عه سرگرد برو اونور این کارا یعنی چی با دوس دخترت اشتباه گرفتی.
بی توجه بهم نزدیک ترم شد:بخواب فردا کلی کار داریم.
گفتم:میرم پیش گیو؟
سر تکون داد:ظهر میام دنبالتو میریم تو همون کارخونه که بهت گفتم اونجا کامل بهت توضیح میدن.

نفس عمیقی کشیدمو چیزی نگفتم تازه موقعیتمو درک کردم رسما تو بغلش بودم نچی کردم:سرگرد خجالت بکش
خندید:دلت میخواد دستبند بزنم؟
زود گفتم:نه نه دیگه چیزی نمیگم ببخشید
لبخندی زد:خوبه ، بخواب.

تهیونگ~

رفتم تو خونه سونگیول نشسته بود با دیدنم از جاش بلند شد سمتم اومد: جونگکوک کو؟
-رفت حاضر شه.
سری تکون داد:صبح خیلی استرس داشت نگران بود نه واسه خودش واسه اینکه تورو پیدا کنند بلایی سرت بیاد.
+نگران نباش من مواظب...
-من حاضرم
سونگیول پرید بغلش کرد:مواظب خودت باش
زد رو کمرش:توهم اینم بمونه یادگاری
-خدا لعنتت کنه که اینقدر دستت سنگینه
خندیدم:اگه خدافزیتون تموم شد بریم؟
جونگکوک زود گفت:سونگیول قول داده بازم برگرده بعد از اینکه تموم شدیم واسه همین خدافزی نیس

از خونه بیرون اومدیمو سوار ماشین شدیم...
اخمی کردم:ناراحت؟نگو که دلت میسوزه؟
نچی کرد: نه واسه خودش واسه زن و بچش اونا هم مثل من قربانی هوس های این دوتان.

جونگکوک~

بهش نگفتم ولی استرس داشتم گیو آدم باهوشیه اگه یه لحظه شک کنه نمیاد دعوا بندازه یا با کشتن راحتم کنه اون به شدت تیز و صد البته کینه ایه یه نقشه می‌کشه یه کاری می‌کنه یا میفروشه مجبور میشم خودم گورمو بکنمو از شرش خلاص شم حالا من که هیچی از تهیونگ میترسم بلایی سرش بیارن آره دوست ندارم چیزیش بشه ، به نیمرخش زل زدم همون روز اول میتونست منو دو دستی تحویل آدماش بده اون داره باتلاقی که پدرم ساخته نجاتم میده...

با صداش به خودم اومدم: کجایی بانی؟میگم رسیدیم
خودمو جمع کردم:ها؟اوه حواسم نبود ببخشید
لبخند گرمی بهم زد راستی لبخندش...
اونم میتونست مثل بقیه اذیتم کنه ولی به جاش بهم لبخند قشنگشو هدیه داد.

با رسیدن به اتاقی که همکاراش اون تو بودن نفس عمیقی کشیدمو تموم فکرامو از خودم دور کردم رفتیم منو معرفی کردو هویا اومد سمتم:همه چی خوبه؟
تهیونگی که حالا سردو جدیتش مو به تنم سیخ کرده بود سری تکون داد:یبارم خودت همه چیو بگو
سرگرد رفتو رو صندلی نشست روی پاهاش اشاره کرد:کوک جا نیس بیا بشین اینجا
با خجالت به پاهاش نگاه کردمو بعد به صورت جدیش که نمیشد از چشماش چیزی فهمید سری به معنای نه تکون دادم:راحتم
با جدیت گفت:بری اونجا خسته میشی پس لجبازیو بزار کنارو بیا بشین
تا حالا اینطور ندیده بودمش بدون حرفی با لپای قرمز شده روی پاش نشستم دستشو دور کمرم حلقه کرد حس خوبی داشت آرامش، لذت شاید امنیت... نگاه خیره هویا داشت اذیتم میکرد بی حرف به پایین زل زدم منتظر حرفاش بودم

-نمیخواد نگران باشی ما بیست و چهار ساعت اینجاییم باید خونسرد باشی جی پی اس وصل میشه هرجا بری خبردار میشیم دوباره باید توجهشونو جلب کنی حواست باشه به همچی

تهیونگ~

داشتم می‌دیدم که چطور داره با خجالت نگاه می‌کنه ولی هرچی میشد باید خجالتش پیش من میرفت قراره بیشتر از اینا بشه دستمو نوازش وار روی بدنش می‌کشیدم بعد از کلی حرفای هویا گوش میدادو آروم سر تکون میداد دوتا از مامورا در زد تا بیان جی پی اس رو به لباسش وصل کنن آروم از روی پاهام بلند شدو منتظر ایستاد تا وصل کنن

هویا کنارم ایستاد:مطمعنی از پسش بر میاد؟
لبخندی زدم:مطمعنم توهم مطمعن باش.
نگاهی به ساعتش کرد:نیم ساعت دیگه باید بره

دلشوره شدیدی داشتم میدونستم اتفاقی براش نمیوفته ولی همچنان نگران بودم:هویا می‌خوام باهاش تنها حرف بزنم چیزایی رو باید بهش بگم.
کمی نگام کرد:حتما
رو به بقیه کرد:اگه کارتون تموم شده اتاقو خالی کنین.
همه رفتنو من موندم با جونگکوکی که مدام به لباسش نگاه میکردو غر میزد که نکنه جی پی اس دیده شده.

جونگکوک~

-نگران نباش چیزی دیده نمیشه.
سرمو بالا آوردم و نگاش کردم:ولی اون خیلی تیزه.
لبخندی زد:چیزی نمیشه

سرمو تکون دادمو نگامو به زمین دوختم نزدیک تر شدو سرمو با انگشتش بالا آورد:کوک من همیشه اینجام خب؟اگه اذیتت کرد یا احساس خطر کردی فقط اسممو صدا کن.

نگرانی رو از تو چشماش میشد خوند دوباره سرمو پایین انداختم...
صورتمو قاب گرفتو مجبورم کرد به چشماش خیره بشم: خب؟
چشمامو رو هم فشار دادم:باشه
لبخندی زد:خوبه پس دیگه نگران چیزی نباش.

‌یعنی فقط با من انقدر مهربونه؟چند دیقه قبل چیزی جز جدیت و اخم چیزی نبود...

تهیونگ~

هوفی کردو سرشو بین دستاش گرفت:آخ جونگکوک تو این حال به چه چیزایی فکر میکنی
خندیدم:چیشده؟به چی فکر میکنی
شونه ای بالا انداخت:چیزایی که الان نباید فکر کنم باعث میشن بیشتر دست و پامو گم کنم مثل اح...
حرفشو قطع کردم:هیسسس نگو اینطوری من میدونم که از پسش بر میای
نفس عمیقی کشیدو چیزی نگفت،گفتم:بریم؟
سر تکون دادمو خواستم برگردم بازومو گرفت:سرگرد.
سمتش برگشتم سوالی بهش زل زدم...
یکم این پا اون پا کردو آخر سر گفت:میشه ...سرگرد میشه...
هوفی کرد: میشه بغلم کنی؟
دلم به خجالتش ضعف رفت با لبخند بغلمو باز کردم:چرا که نه؟
_____༺𝑷𝒂𝒓𝒕 13____

هی گایز ووتاتونو از بوک دریغ نکنین.

My Night Dream[فعلا متوقف شده]Where stories live. Discover now