جونگکوک~
خواستم چیزی بگم که گوشیش زنگ خورد از اخمی کرد معلوم بود هویا زنگ زده هوفی کردو گوشیو گذاشت کنار
زود گفتم:
فقط یبار بردار ببین چی میگه خب
کمی مکث کردو بعد از برداشتن گوشیش رفت اتاق...
تقریبا نیم ساعت گذشت که سونگیول گفت: میتونی بری تهیونگو صدا کنی؟
سرمو تکون دادمو پاشدم که برم پام واقعا خوب بود ولی تهیونگ بزرگ میکرد رفتم از کنار پله صداش زدم ولی جوابی نداد تصمیم گرفتم برم بالا جلوی در که رسیدم شنیدم که داشت حرف میزد خواستم برگردم که...- ربطی به جونگکوک نداره گفتم هرکسی جای کوک بود همین کارو میکردم تو داری بزرگش میکنی نه من...هویا گفتم هرکس دیگه ای بود همین کارو میکردم-جون یه آدم در میون بود و جونش در خطر بود هرکی بود همینطور رفتار میکردم فهمیدی؟
بقیه حرفاشو نشنیدم همین حرفا کافی بود تا بفهمم تمام این محبتاش از روی ترحم بود چیزی که ازش متنفر بودم...
نرده هارو گرفتمو گفتم: تهیونگ بیا پایین غذا حاضره
با عجله از اتاق اومد بیرون: جونگکوک؟چرا اومدی بالا مگه بهت نگفتم راه نرو
بی توجه بهش از پله پایین اومدم...
-بعدا حرف میزنیم الان باید برم
بازومو گرفتو نگهم داشت دستاشو گذاشت زیر باسنم که بلندم کنه محکم گفتم: نیازی نیست قبلا هم گفتم میتونم راه برم.
-منم بهت گفتم که دلم میخواد اینطور ببرمت
بی توجه بهم بلندم کرد رومو برگردوندم تا نگاش نکنم میدونستم زورش بیشتره و هرکاری کنم نمیتونم خودمو خلاص کنم...
گذاشت رو صندلی سونگیول نگاهی بهم کرد: چیزی شده؟
لبخندی زدم:نه چیزی نیس
تهیونگ~
حرف زدن با هویا اعصابمو خورد کرده بود از یه طرفم جونگکوک که دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم حتی نگاهم نمیکرد هوفی کردمو بشقابو پس زدم: مرسی سونگیول.
اخمی کرد:وا توکه چیزی نخوردی
از جام بلند شدمو سمت پذیرایی رفتم:میل ندارم مرسی
رو مبل نشستمو سرمو بین دستام گرفتم یاد حرفای هویا افتادم:تهیونگ به خودت بیا سرکار عنوان بحث همه ای مدت زیادی تنها بودی الان جونگکوک اومده تنهایی رو تقسیم کردی باهاش ولی خودت خوب میدونی که درست نیس...
حرفشو قطع کردم: اون یه آدمه و من باید جونشو نجات میدادم..
اینبار اون بود که حرفمو قطع کرد: اینا بهونس
-تهیونگ خوبی؟
با صدای سونگیول به خودم اومدم: آره خوبم
کنارم نشست: میدونم دوس نداری به کسی چیزی بگی ولی بعضی وقتا حرف زدن حالتو خوب میکنه.
لبخندی زدم: چیزی نیس
نفس عمیقی کشید: میدونستم نمیگی
گفتم: جونگکوک کجاست؟
-رفته بالا گفت خوابم میاد
هوفی کردم: چیزیش شده؟
-نه با من که مثل همیشه بود چطور
شونه ای بالا انداختم: نمیدونم ازم ناراحته؟
سری تکون داد: نمیدونم چرا باید ناراحت باشه؟
گفتم: ولش کن فردا حرف میزنم
از جام بلند شدمو رفتم بالا:توهم بگیر بخواب.
جونگکوک~
به بهونه بی خوابی اومدم تو اتاق رو تخت دراز کشیدم تقصیر تهیونگ نبود از من بود که بخاطر کمبود محبت،از محبتای بقیه هم اشتباه برداشت کردم.
آخه جونگکوک مگه آدم قحطیه که بیاد عاشق تو بشه... اه...
صدای درو که شنیدم باعجله خودمو زدم به خواب
از لای پلکام سایشو میدیدم اومدو کنارم دراز کشید دستشو رو موهام کشید، آروم نوازش میکرد چرا اینکارارو میکنه؟
این واقعا عشقه یا ترحم؟ اگه عشقه چرا این حرفارو به هویا گفت؟ اگه ترحم بود نگاهاش چی؟
پاهاشو دور پاهام قفل کردو دستشو رو کمرم گذاشت همونطور گذشت که نفساش مرتب شده بودن فهمیدم خوابیده سمتش برگشتم و نگاش کردم وقتی میخوابید انگار جذابیتش بیشتر میشد کاش میتونستم بفهمم چی تو دلشه.
کم کم داشت خوابم میبرد که تکونی خورد و زیر لب هذیون میگفت ، اول فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه ولی...
عرق سرد رو پیشونیش نشسته بود زیر لب اسممو صدا میزد نمیدونستم چیکار کنم دستشو گرفتم: تهیونگ؟
چشماشو بیشتر فشار داد:نه جونگکوک...نه..نرو
بازوشو تکون دادمو بلند صداش کردم: تهیونگ بیدار شو
هینی گفتو از خواب پرید، وقتی منو کنار خودش دید دستامو گرفت: خوبی؟
رو زانوهام نشستمو دستامو دور گردنش حلقه کردم: من خوبم توهم فقط خوب بود.
دستاشو محکم دور کمرم حلقه کردو نفس عمیقی کشید چیزی نگفتم حالا آرومتر شده بود...
تهیونگ~
سرشو رو شونم گذاشته بودو رو پام نشسته بود چشمامو بستم:هر دو هفتس دارم همین کابوسو میبینم،کنار دریاییم، حالمون خوبه،ولی چند نفر میان تورو میگیرن درست جلوی چشمام غرقت میکنن منم نمیتونم نجاتت بدم.
بهش خیره شدم: جونگکوک من نمیخوام از دستت بدم میترسم یروز چشمامو باز کنمو پیشم نباشی.
نگاهش برعکس همیشه سرد بود: بخواب تهیونگ الان وقت این حرفا نیست.
دراز کشیدم اونم پیشم دراز کشید از آبی که روی پایتختی بود بهم داد...
گفتم: جونگکوک؟ناراحتی؟
نچی کرد:نه
گفتم:پس چرا...
جونگکوک~
حرفشو قطع کردم: نه تهیونگ از تو ناراحت نیستم، باهات سرد هم برخورد نمیکنم من ...من فقط از خودم ناراحتم که انقد...ولش کن الان وقتش نیست
بدون هیچ حرفی بهم خیره شد رو پهلوش دراز کشید: نریز تو خودت بهم بگو چی تو دلته؟
یه بار گفتمو پشیمون شدم،دندونامو روهم فشار دادم: تو دلت واسم میسوزه تهیونگ نه؟همه محبتاتم بخاطر همینه.
با تعجب گفت:این چه حرفیه؟
گفتم: ببخشید ولی من حرفاتو با هویا شنیدم.
خواست چیزی بگه که گفتم:تهیونگ لازم نیست توضیح بدی میدونم همه اینا تقصیر منه نه تو...یکی بهم توجه میکنه جوگیر میشم
دستشو که برای نوازش کردن آورده بود پس زدم:فردا میری سرکار بهتره بخوابی منم خستم.
خواست حرف بزنه که باز زود گفتم: بیا فقط ادامه ندیم من واقعا خوابم میاد
سخت بود دیدن غم چشماش دلمو میشکوند وقتی ناراحتیو تو چشماش میدیدم من فقط نمیخواستم وابسته شم من هیچ دلیلی برای اینجا بودن ندارم هیچی نبود که بخاطرش بمونم باید هرطور شده از اینجا دل بکنم...
خیلی سخت بود ولی باید خودمو قانع کنم اون عاشقم نیست لای چشمامو باز کردم با دیدن چهرش همه قولو قرارم با خودم یادم رفت...
چشمامو روهم فشار دادم باید برم،دلیلی واسه اینجا موندن ندارم هرچقدر زودتر دل بکنمو برم فراموش کردن هم راحته نفس عمیقی کشیدم...
تصمیمو گرفته بودن نباید تا فردا صبر میکردم از جام بلند شدمو خواستم برم که دستمو گرفت تو عالم خواب اینکارو کرده...
چشماش بسته بود: نرو
همین کافی بود تا دوباره خام بشمو برم تو بقلش سرمو رو سینش بزارم و دستاشو دورم حلقه کنه.
اصلا نمیدونم این حسی که بهش دارم میشه گفت عشقه؟یا نمیدونم کی دل کندن ازش سخت شده.
فقط به خودم اومدمو دیدم این حس لعنتی تو جای جای بدنو روحم ریشه زده.
ضربان قلبش بهترین موزیک آرامشی بود برای روح و بدن خستم.
تهیونگ~
با آلارم گوشی از جام بلند شدم اولین چیزی که دیدم یه جسم کوچیک مچاله شده و با موهای قهوه ای روی سینمه لبخند پررنگی به خوابیدنش زدم بوسه ای رو موهاش گذاشتم...
دلم نمیومد ازش دل بکنم مجبوری حلقه دستاشو از دور گردنم شل کردم تکونی خوردو خودش از بغلم بیرون اومد...
لباسامو عوض کردمو بعد از بوسیدن کنار لبش از اتاق بیرون اومدم
سونگیول طبق معمول تو آشپزخونه بود صبحونه حاضر کرده بود رفتم نشستم برگشت عقبو دستشو رو قلبش گذاشت:صب بخیر ترسیدم
خندیدمو اونم اومد کنارم: با جونگکوک حرف زدی؟
نفس عمیقی کشیدم:آره از کار اومدم از دلش در میارم
لبخندی زد: پس من باید برم بیرون
سوالی نگاش کردم که چشمکی زد: بالاخره بد آموزی داره
چپ چپ نگاش کردم دستاشو زیر چونش گذاشت: چقد دوسش داری؟
یکم از قهوه خوردم و بلند شدم: خدافز
نچی کرد؛عه بگو خب
باخنده از خونه بیرون زدمو سوار ماشین شدم...
با رسیدن به اتاقم خواستم برم داخل که...
-سلام
درو باز کردمو رفتم تو پشت سرم اومدو درو بست: سر یه غریبه انقدر باهام سرد شدی؟
هوفی کردمو مستقیما بهش نگاه کردم: دیروز بهت گفتم الانم میگم جون یه آدم تو خطر بود فهمیدی؟
خندید: چون جون یه آدم تو خطر بود که بخاطرش میخواستی خودکشی هم کنی!؟تو شغلت یه جوریه که هزارتا تجاوز و خودکشی سرو کله میزنی الان بخاطر یه نفر که چند روزه میشناسی میخواستی خودکشی کنی؟
عصبی گفتم؛ چی میخوای هویا؟اصلا آره میخواستم خودکشی کنم بخاطرش خب؟که چی؟ ربطی بهت نداره دوس ندارم سرت تو کارام باشه.
شونه ای بالا انداخت:آره به من ربطی نداره چی بینتون میگذره اینم میدونم اگه چیزی بینتون باشه چیزی نمیگی من از این ناراحتم که سر یه اشتباه ناخواسته،بخاطر کسی که چند روزه میشناسی انقد خودتو درگیر کردی
سری تکون دادم:باشه اشتباهت ناخواسته بود نمیگم از عمد کردی ولی یه جوری رفتار میکنی که انگار واست جونش مهم نبود الان ولش کن بعدا حرف میزنیم حوصلتو ندارم
بدون حرفی از اتاق خارج شد الان وقت فکر کردن نبود پس دوباره تو همون پوسته ی خشکو جدیم رفتمو مشغول کار شدم...
جونگکوک~
-صبح بخیررر تنبل بیدار شوووو
دستی به چشمام کشیدم:بمیری یکم آرومتر
-بیدار شو بابا چرا لوس میشی پاشو شوهرت عصر میاد از دلت در بیاره که البته اشتباهه اول باید بزاره بعدا از دلت در بیاره
چشمامو با تعجب باز کردم و البته خجالت دوباره شروع کرده بود: بسه خجالت بکششش
بلند خندیدو از اتاق بیرون رفت:چقد عمو شدن بهم میاد زود شروع کنین دیگه کارو یه سره کنین
گونه هام داشت از خجالت قرمز میشد از جام بلند شدم آروم از پله ها پایین اومدمو بعد شستن صورتم رو صندلی نشستم سرش تو کابینت بود: داری چیکار میکنی دقیقا؟
-دارم وسایل پیدا میکنم میخوام یه کیک عاشقونه درست کنم عصر برم بیرون.
نچی کردم: وای سونگیول بچه بازی در نیار
-بابا چه بچه بازی از قبل قرار بود با دوستم برم بیرون انداختمش به زودتر
گفتم: منم با خودت ببر
-بالاخره پیداش کردم
خواست بیاد عقب که سرش خورد به کابینت ،خندمو خوردم دستشو رو سرش گذاشت: آخ اه میبینی کاراتو نشستی اینجا هی لوس میشی...گمشو شاید شب اعتراف کرد حالا یه کارایی هم کردین شاید
وقتی قیافمو دید چپ چپ نگام کرد:بخند الان منفجر میشی
زدم زیر خنده و اونم زیر لب فوش داد...
-بگو ببینم واسه چی ناراحتی انگار از تهیونگ به توهم سرایت کرده چیزی نمیگی ولی هرچی که هست باید عصر از دلت در بیاره.
نچی کردم:واااای سرم رفت از صب صدبار گفتی
خندیدو کیکو از فر در آورد دستمو سمت کیک بردم که: هوی انگولک نکن خراب میشه گوشیمو بردار عکس بگیر.
_______________________
۱۷۰۰ کلمه امیدوارم لذت برده باشین و به این پارت هم عشق بورزین♥️
ووت دادن باعث میشه شما از این بوک حمایت کنین پس اون ستاره رو دریغ نکنید کامنتم که اگه بدونین چقد بهم انرژی میده
DU LIEST GERADE
My Night Dream[فعلا متوقف شده]
Fanfiction[عاپ متوقف شده فعلا ادامه نمیدم هروقت شد اطلاع میدم انپاپلیش نمیکنمش] جونگکوک یه خلافکاره که زیر دست یکی از بزرگا کار میکنه ، برای فرار از پلیس اشتباهی وارد یه خونه میشه که صاحب خونه گیرش میندازه و کسی نیست جز کیم تهیونگ پلیس و پیش خودش نگه می...