جونگکوک~
حوصلم سر رفته بود با کمک نرده ها به حیاط رفتمو روی کاناپه نشستم...
-من دارم میرم جونگکوک
سمتش برگشتم:برو خوش بگذره
نمیدونم چقدر گذشت غرق افکارم بودم که با شنیدن صدای در فهمیدم تهیونگ برگشته...
نفس عمیقی کشیدمو چشمامو بستم.
لبخندی زد: سلام سونگیول...کجاست؟
گفتم:رفت بیرون با دوستاش قرار داشت.
سری تکون داد: آره یادم افتاد چیزی شده؟
نچی کردم: نه فقط حوصلم سر رفته
کنارم نشست:بیا اینارو ببین حوصلت بیاد سرجاش
کلی کیسه کنارش بود بازشون کرد.
کلی لباسو و خرت و پرت توشون بود گفتم: ولی...
بی توجه بهم لباسی رو سمتم گرفت:ببین خوشت میاد؟
گفتم: تهیونگ
انگار صدامو نمیشنید:صبر کن یه چیز دیگه هم گرفتم
دستشو گرفتم:تهیونگ...یه لحظه صبر کن.
متنفر بودم از اینکه این ترسو، این حالو تو چشماش ببینم...
آب دهنمو قورت دادم:م....من باید برم
گفتم: دلیلی واسه موندم نیست تهیونگ،روز اول نجاتم دادی،بهت قول دادم هرکاری بگی بکنم و انجامش دادم ولی الان دیگه هیچ دلیلی نیست
گفت:ولی من همه اینارو واسه تو خریدم.
سرمو پایین انداختم گفت:من همه اینارو واسه تو گرفتم که اینجارو مثل خونه ی خودت راحت باشی.
تهیونگ~
سرشو بالا آورد و پوزخند زد:خونه خودم؟من هیچوقت هیچ خونه ای نداشتم از کدوم خونه حرف میزنی؟
از خونه ای که توش پر از جرو بحث مامان بابام؟یا از خونه ای که توش فقط شکنجم کردن؟کدوم خونه؟
بغض بدی تو گلوم گیر کرده بود: جونگکوک
خندیدو اشکاشو پاک کرد:چیه؟خب راست میگم دیگه من متعلق به اینجا نیستم متعلق به هیچ جا نیستم من فقط یه خیابونی بدبختم که هیچکسو نداره هرچقدر هم تلخ باشه ولی حقیقته
دستاشو گرفتم: این حرفارو نگو
دستامو پس زد و اشکاشو دوباره پاک کرد:نمیتونم خودمو گول بزنم هیچ دلیلی واسه اینجا موندنم وجود نداره
نچی کردم:پس من چی؟دلیل بزرگتر از این؟نمیبینی تنهاییامو؟میخوای تنها ترکم کنی؟
سری تکون داد: تو تنها نیستی تو سونگیولو داری هویارو داری خانوادتو داری... تنهایی این نیست
بدون حرفی سرمو پایین انداختم بعضی وقتا دور آدم شلوغه ولی انگار کسیو نداره میخواستم بهش بگم از حسی که دارم از اینکه چقد عاشقشم ولی ترسیدم گفتنش شاید اوضاع رو بیشتر خراب میکرد...
-پاهام کی کامل خوب میشه
عجله داشت واسه رفتن...چجوری میتونستم جلوشو بگیرم؟
سرمو بالا آوردم: حداکثر سه روز
نفس عمیقی کشیدو هیچی نگفت گفتم: تصمیمتو گرفتی؟
مکثی کرد:کدوم تصمیم؟خودت هم میدونی از اول قصد موندن نداشتم اومده بودم که برم غیر از اینه؟
دوباره بغضمو قورت دادم: میشه نری؟
چشماشو رو هم فشار داد:تهیونگ سخت ترش نکن
جونگکوک~
بغضش داشت دیوونم میکرد نمیخواستم اینجوری با حرفام بشکنم ولی نمیتونستم بمونم باید میرفتم باید قبول میکردم اینو اینجا موندنم به ضررم بود و شکسته رو،بیشتر میشکست...
تحمل دیدن اینجوریشو نداشتم از جام بلند شدم:بیا بریم تو...سونگیول گفته کیکی که دوس داری رو پخته
جلوتر راه افتادم وقتی به در رسیدم برگشتم سرش بین دستاش بودو شونه هاشو میلرزیدن،بغضم شکست...
هیچوقت خودمو نمیبخشم میدونستم تنهاس میدونستم دارم دلشو میشکنم با رفتنم ولی مجبور بودم نمیخواستم برم ولی مجبورم...
دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا هق هقم در نیاد صدای لرزونشو شنیدم: جونگکوک؟خوبی؟
تعادلمو از دست دادمو...
تهیونگ~
اشکامو پاک کردمو سمتش دویدم افتاده بود زمین....
سرشو بالا آورد چونش داشت میلرزید:تهیونگ
صورت خیسشو بین دستام گرفتم:جانم
چشماش پر اشک شد:من خیلی خستم
بغلش کردم سرشو تو گودی گردنم بردو هق هقش بلند شد...
دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد:خیلی...خستم
چرا میخواست بره وقتی دل کندن واسه خودشم سخت بود؟ چرا میخواست هم منو تنها بزاره هم خودشو؟
چرا نمیفهمید این قلب لعنتیم فقط به عشق خودشه که میتپه؟روی موهاشو بوسیدمو نوازشش میکردم.
تا بالاخره آروم شد بدون اینکه ازش جدا شم عقب رفتم و به کاناپه تکیه دادم بلندش کردمو گذاشتم رو پاهام سرشو رو سینم گذاشت...
جونگکوک~
چشای خیسمو بستم به ضربان قلبش گوش دادم...
-چرا میخوای تنهام بزاری؟چطور میتونی فراموشم کنی؟
راست میگفت چطور میتونستم فراموشش کنم کسی که باهاش همه چیزو همه کسو فراموش کرده بودم کسی که خنده به لبم آورد یا بغلش شد مکان امنم...
-میخوای کجا بری؟چیکار کنی؟منکه بهت گفتم هیجا امن نیست چرا میخوای بعد نبودنت از دلواپسی بمیرم؟
جوابی واسه هیچکدوم از سوال هاش نداشتم
حلقه دستاشو دور کمرم بیشتر کرد:اگه دیوونه شم از تنهایی چی؟اگه بریو دیگه نیای چی؟چجوری باید خودمو آروم کنم؟
جواب همه سوالاش اشکایی بود که رو گونه هام سر میخوردن میدونستم سخت بود ، سخت بود رفتن از کنار کسی که ، کنارش آرامش پیدا کردم.
تهیونگ~
ازم جدا شدو اشکاشو پاک کرد:اینو قول میدم بیا تو زندگی بعدیمون همو ملاقات کنیمو باهم باشیم
از پام بلند شدو سمت آشپزخونه رفت:الان سونگیول ببینه کیکو نخوردیم ناراحت میشه
رفتمو آبی به صورتم زدم تو آیینه به خودم خیره شدم حرف آخرش بدتر دیوونم میکرد
از اولشم میترسیدم از دستش بدمو الان،دارم از دستش میدم.
میدونستم هرچی اصرار به موندن کنم انگیزشش واسه رفتن بیشتر میشه نمیخواستم جلوشو بگیرم که هر از گاهی بیاد سر بزنه حداقل گاهی ببینمش...
هرچند اینا هم آرومم نمیکردن...
-با صدای آیفون از دسشویی اومدم بیرون سونگیول بود.
درو باز کردم اومد تو و با دیدن قیافم خشک شد: چته جونگکوک چیزیش شده؟
-عه سونگیول اومدی؟چه زود
با تعجب نگاهی بهمون انداخت و درو بست:چیشده؟
جونگکوک~
لبخندی زدم:هیچی نشده بیا تو
تهیونگ هم الکی لبخند زد و کیسه توی دستشو گرفت:این چی...عههه سونگیول رفته بودی دنبال همین؟
با کنجکاوی گفتم: چیه؟منم ببینم
تهیونگ سری از روی تاسف تکون داد و شیشه های مشروبو نشونم داد بطریو از تهیونگ گرفت:بده من قراره شب آخرو حال کنیم.
اخمی کردم:شب اخر؟
لبخند دندون نمایی زد:واسه ده صبح بلیط گرفتم
تهیونگ خنده ای کرد:توهم میری تنهام میزاری؟
سمتش برگشت:آره دیگه ببین چند وقته کارمو ول کردم...صبر کن ببینم چی گفتی توهم؟
سمتم برگشت: جونگکوک؟
جونگکوک~
لبخند تلخی زدمو بطریو ازش گرفتم:منتظرت موندیم کیکو باهم بخوریم خوب شد زود اومدی.
دنبالم اومد:صب کن ببینم تهیونگ چی میگه؟میری؟
گفتم:آره باید برم
اخمی کرد:ولی اون دوست داره چرا تنهاش میزاری؟
هوفی کردم:سونگیول از اولشم اومده بودم برم
گفت:ولی تو نمیدونستی عاشقش میشی
لبمو تر کردم: بیخیال این بحث شو
سری تکون داد:چته تو؟دردت چیه؟
_______༺𝑷𝒂𝒓𝒕 20_____
امیدوارم دوسش داشته باشین و عشق بورزین به این پارت هم🌚♥️
با ووت دادن باعث حمایت از این بوک میشین پس اون ستاره رو دریغ نکنین دوس دارم نظرات قشنگتونو هم به اشتراک بزارین
YOU ARE READING
My Night Dream[فعلا متوقف شده]
Fanfiction[عاپ متوقف شده فعلا ادامه نمیدم هروقت شد اطلاع میدم انپاپلیش نمیکنمش] جونگکوک یه خلافکاره که زیر دست یکی از بزرگا کار میکنه ، برای فرار از پلیس اشتباهی وارد یه خونه میشه که صاحب خونه گیرش میندازه و کسی نیست جز کیم تهیونگ پلیس و پیش خودش نگه می...