༺𝑷𝒂𝒓𝒕 6

1.1K 227 41
                                    

تهیونگ~

درو باز کردم که دیدم با دوتا لیوان جلوی در ایستاده.
نفس آسوده ای کشیدم که با دیدن لباسم تو تنش نصفه موند ابرویی بالا انداختم:چقد بهت میاد کوک.
تک خنده ای کردو لیوانو سمتم گرفت:بگیر
قهوه بود...لیوانو ازش گرفتم:مرسی.

پشت میز نشستم اونم روی کاناپه که کنار پنجره بود یدفعه ای گفت:راستی سرگرد از ساعت خوابت گذشته ها.
سری تکون دادم:اره خیلی کار دارم فکر کنم خیلی طول بکشه.تو خوابت میاد بخواب البته همینجا.
لبخند کجی زدو بدون حرف از پنجره بیرونو نگاه کرد.
بعد کلی کار بالاخره تموم شد ساعت چهار صبحه کشو قوسی به کمرم دادمو سمت کوک رفتم.
با دیدن مظلومیتش تو خواب دلم ضعف رفت...
لبخندی رو لبام نقش بست:جونگکوک؟

ولی دلم نیومد بیدارش کنم براید استایل بغلش کردمو سمت اتاق بردم ازش جدا شدم که زیر لب کلمه های نامفهمومی میگفت بازومو بغل کرد لبخندم بزرگ تر شدو گر گرفتم...این چه حسیه از وقتی دیدمش تو دل و جونم ریشه زده؟

هرچی بود ولی لذت بخش بود...
آروم کنارش دراز کشیدمو کشیدمش تو بغلم...
نفس عمیقی کشیدو خودشو بیشتر تو بغلم جا کرد...
دوساعت بعد باید میرفتم سرکار ولی خوابم نمیبرد.
یا شایدم نمیخواستم بخوابم زود نبود؟من فقط دوروزه که میشناسمش که دوسش دارم...

تا صبح نخوابیدمو ترجیح دادم موهاشو نوازش کنم.
یعنی جاش تو بغلم راحته که تکون نخورده؟
ولی ساعت شیشو ربع بود باید میرفتم روی موهاشو بوسیدمو قبل اینکه جداشم نفس عمیقی لای موهاش کشیدم...

از اتاق بیرون رفتم دیدم سونگیول روی کاناپه نشسته.
ابرویی بالا انداختم:چه زود بیدار شدی؟
-صبح بخیر...اره نیم ساعتی میشه.
چایی رو گذاشتمو کنارش نشستم:طبیعیه خب...حداقل خوب خوابیدی؟یا مثل سری قبل اذیت شدی؟
-نه خوب بود کوک کجاس رفته؟
نفس عمیقی کشیدم:نه خوابه.
-عه نمیره سرکار؟
گفتم:بهتره با خودش حرف بزنی..اگه بخواد میگه بهت...
کوک~
با صدای سونگیول چشمامو باز کردم:کوک؟بیدار شو دیگه...
زود بلند شدمو سرجام نشستم:هان.چیشده؟
خندید:هیچی بابا حوصلم سر رفته...
دستمو رو قلبم گذاشتم:چه طرز بیدار کردنه؟
دستمو گرفتو کشید:زود باش لوس نشو تا الان منتظر موندم تنهایی صبحونه نخورم...
سمت آشپزخونه رفت:چایی رو میریزم دستو صورتتو بشور بیا.
بعد اینکه دستو صورتمو شستم سمتش برگشتم:سرگ...تهیونگ رفته؟
چایی رو سمتم گذاشت:اره سه ساعتی میشه.
سری تکون دادمو چیزی نگفتم
بعد صبحونه سفررو جمع کردیمو رفتیم سالن...
رو مبل نشست:برناممون چیه؟
شونه ای بالا انداختم من که برنامه ای ندارم.
-امم چطوره بریم شنا؟
+خیلی خوب میشد اگه زخنی نبودم.
اخمی کرد:زخمی؟چرا؟
نگاهمو ازش گرفتم:درگیری پیش کسی که کار میکردم...نگاهمو ازش گرفتم:تهیونگ بهت نگفت؟
نچی کرد:گفت اگه خودت بخوای بگی.
ابرویی بالا انداختم...یعنی بدون اینکه شناختی ازم داشته باشه انقد صمیمی بود...
جوری که انگار ذهنمو خوند گفت:به این فکر نکن که بعد حرفات باهات سرد بشمو خودمو بگیرم...مامیتونیم دوستای خوبی باشیم راحت باش...
لبخندی زدمو شروع کردم به تعریف کردن...نه که کل زندگیمو...فقط آشنا شدنمونو...بدون اینکه تغیری توقیافش یا رفتارش داشته باشه گفت:این گیو دیگه کیه؟
نگاهمو ازش گرفتم:یه قاچاقچی یه کلاهبردار...

تهیونگ~

تقه ای به در خورد:بیا تو
-سلام مستر کیم
با صدای هویا لبخندی زدمو سرمو بالا اوردم:سلام
ماگی جلوم گذاش:چشاشو...نخوابیدی؟
دستی به صورتم کشید:دیروز سونگیول اومد...
ابرویی بالا انداختم:جدی؟حالش چطوره؟بعد کار منم باهات میام ببینمش.راستی از کوک چخبر؟نگفت دردشو؟

پوشه ای کنار گذاشتمو جره ای از قهوه رو خوردم:نه.
ولی فکر کنم تا حدودی راضیش کردم که تو دستگیری گیو کمک کنه...

ابرویی بالا انداخت:واقعا؟این خیلی خوبه.
سری تکون دادم:فقط زیاد بحث نکن باهاش میدونی که لجبازه.
شونه ای بالا انداخت:مگه من مرض دارم
خندمو خوردم:البته که داری
پوکر نگاه کرد:دهنتو..
بلند خندیدمو گفت:بسه پاشو برو کار کنیم بعد تموم شدنش منم میام باهم بریم.
کارم که تموم شد بعد برداشتن گوشی و سوییچ از اتاق بیرون اومدمو به اتاق هویا رفتم...

تو ماشین منتظر موندم تا بیاد پیشونیمو به فرمون تکیه دادم نمیدونم چم شده فکرم امروز فقط پیش کوک بود.
من واقعا نسبت بهش حسی دارم؟یا چون همیشه تنها بودم دچار سوتفاهم شدم؟

با صدای هویا سرمو بالا اوردم:بریم.
ماشینو روشن کردمو راه افتادیم...
گفتم:مطمعنی بلایی سر کوک نمیاد؟
سمتم بگشت:بلا که نه گیو حکمش اعدامه جونگکوک هم فوقش چند سالی حبس میشه.
اخمی کردم:نه...نباید بیوفته زندون.
پوکر نگام کرد:چته تو؟
هوفی کردم:خب نباید کوک بیوفته اون داره به ما کمک میکنه و اگه بیوفته گیو هرکاری واسه انتقام میکنه حتی تو زندون...
کمی نگام کردو گفت:چرا انقد نگرانشی؟
نگامو به روبه رو دوختم:اون خیلی تنهاس نباید یعنی من نمیزارم چیزیش بشه.
نفس عمیقی کشید:اگه الان کمک هم کنه یه زمون مرتکب جرم شده و باید مجازات بشه قانونه...
گفتم:میدونم قانونه ولی من هرکاری میکنم تو هم تلاشتو کن...
سری تکون داد:هرچی از دستم بربیاد انجام میدم...ولی معلوم نیس.
گفتم:راستی پدر و مادرش چی؟
-نمیدونی؟فوت شدن.
ابرویی بالا انداختم:هردو؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد:ولی دلیلشو نمیدونم چرا...

نفس عمیقی کشیدمو تا رسیدن چیزی نگفتم...
وقتی رسیدیم ماشینو پارک کردمو داخل خونه شدیم.
صدای خنده هاشون از پشت حیاط میومد.
سمت حیاط رفتیم...نمیدونم موضوع چی بود که هردو ریسه رفته بودن از خنده با دیدن خنده های کوک و دندونای مثل بانیش منم خنده رو لبام نشست چقد این بچه کیوتو مظلومه...سمتشون رفتم:چیشده؟
با چیزی که سونگیول گفت از تعجب ابروهام بالا رفت...
_______༺𝑷𝒂𝒓𝒕 6______
ووتاتون باعث میشه از بوک و من حمایت بشه سو یادتون نره

My Night Dream[فعلا متوقف شده]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora