Part 6

1.4K 255 5
                                    


شاید اگر تمام نجات دهنده ها انقدر زود به سراغم میومدن کارم به جایی نمیکشید که هر لحظه میخواستم از این خونه و ادم هاش فرار کنم
جونگ کوک با خودش اونقدر راجب این موضوع فکر کرده بود که داشت روانی میشد کوچیک تر از جیمین بود که با کارهای سونگ هو افسرده شد وقتی شونزده سالش شد فروخته شد همه از جونگکوک انتظار داشتن همون پسر افسرده و ناراحت باشه که حتی نمیتونست کاری رو به درستی انجام بده ولی جونگکوک ثابت کرد که آدم ها تغییر میکنن ، یاد میگیرن و حرکت میکنن
روز های زیادی رو به این فکر کرد که مشکل دقیقا کجاست؟از خودش یا از اطرافیانش؟
افکار نامنظمش بهش هجوم اورده بودن خودش هم نمیدونست این چه دردیه که هر لحظه توی فکر فرو میرفت به یاد اورد اولین باری رو که توی مدرسه یکی صداش زد "هرزه ی مین یونگی!" و اون با تمام قدرتش پسر رو کتک زد جونگ کوک پسر خوانده ی یونگی بود نه زیر خوابش و اون برای یونگی احترام زیادی قائل بود اون حرومزاده چطور به خودش اجازه داده بود که جونگکوک رو هرزه پدر خوانده اش بدونه؟ از شدت ضرباتش تاندون دست پسر و دماغش شکسته بود ولی جونگ کوک با تمام وجودش احساس ازادی و راحتی میکرد
یادش میاد که یونگی چقدر روش کار کرد که با کتک و کشتن دیگران سعی نکنه خودش رو قدرتمند نشون بده و حرف هاش تاثیر زیادی روی جونگکوک گذاشته بود و اون الان نه تنها قدرت بلکه احترام داشت

HeathensWhere stories live. Discover now