The Brave Doctor

617 148 12
                                    

در های بیمارستان باز شد و مامور های امبولانس در حالی که دوتا تخت چرخدار را هل
میدادند وارد شدند. پرستاران و بعضی از دکتر ها دورشان جمع شدند.
جی هیون و یونگی که در حال بحث کردن درباره ی عمل قبلی شان بودند، به سمت دو مصدوم جدید رفتند.
یکی از انها جوان و ان یکی میانسال بود.
یونگی رو به یکی از پرستار ها داد زد: علائم حیاطی هردو چک کنید. از هردو سی تی اسکن و ام ار ای بگیرید.
یونگی به سمت مرد جوان رفت و با چرا قوه ی پزشکی اش هردو چشمش را چک کرد.
ناگهان یکی دیگر از دکتر هایی که انجا بود، مچ یونگی را گرفت و گفت: دکتر...
به مرد میانسال اشاره کرد و گفت: ایشون یکی از رئسای مجلس هستن. اول باید ایشون رو
معاینه کنید.
یونگی نگاه گذرایی به مرد میانسال انداخت و با همان نگاه خسته همیشگی اش گفت: خب که چی؟
مرد با تعجب به یونگی نگاه کرد. یونگی با انگشت اشاره اش، مرد جوان را نشان داد و گفت: این مرد شکستگی دنده داره. احتمالا یکی از دنده هاش به راه تنفسیش برخورد کرده چون
نمیتونه درست نفس بکشه و خس خس میکنه...
به مرد میانسال نگاه کرد و گفت: و اون... فقط بیهوش شده.
مرد داد زد: سسنیم!
یونگی دستش را کشید و گفت: اگه میخوای پاداش بگیری، میتونی اول اونو معاینه کنی. به نظرت زندگی کدوم بیشتر ارزش داره؟
برگشت تا به کارش ادامه دهد.
مرد اهمیتی به یونگی نداد و به جی هیون کرد.
+ انترن! بیا کمک.
جی هیون یک قدم به سمت دکتر غریبه برداشت. اما منصرف شد و ایستاد. نگاهی به یونگی کرد و به سمتش دوید که پیراهن مرد جوان را باز کرده بود تا محل اسیب دیدگی را شناسایی کند.
وقتی یونگی جی هیون را روبرویش دید، لبخند زد. اما خودش هم دلیلش را نمیدانست.
--
جی هیون به سمت زن پیری رفت که همراه ان مرد جوان بود. پیرزن روبروی تخت مرد
نشسته بود و ارام گریه میکرد.
_ شما همراهش هستید؟
پیرزن با دیدن جی هیون، بلند شد و گفت: حال پسرم خوب میشه؟!
جی هیون دست های پیرزن را گرفت و لبخند دلگرم کننده ای زد.
_ اصلا نگران نباشید . تمام مشکالت ایشون برطرف شدن. فقط به چند روز استراحت نیاز
دارن.
پیرزن سرش را پایین انداخت و دوباره گریه کرد.
+ ممنونم...واقعا ممنونم. نمیدونم چطوری تشکر کنم.
_ میتونم بپرسم چه اتفاقی افتاد؟
پیرزن دماغش را بالا کشید و گفت: پسرم در حال موتور سواری بود و که اون اقا ماشینش رو میپیچونه وسط جاده و پسرم با در پشتی برخورد میکنه. من از کنار سوپرمارکت این تصادف رو دیدم. خدای من اون اومده بود دنبال من.
و دوباره گریه اش شدت گرفت.
جی هیون دست های زن را فشرد بعد از تخت ان پسر که کنار تخت مریض های دیگر بود،
دور شد. همانطور که به سمت اتاق رزیدنت ها میرفت، مردی با کت و شلوار مشکی جلویش سبز شد.
+ لطفا دنبالم بیاید.
مرد برگشت و راهی را در پیش گرفت. جی هیون کمی مضطرب شد و ارام پشت من راه
افتاد. مرد وارد بخش VIP شد و رو به روی اتاقی ایستاد و در را باز کرد. مرد وارد شد و
کنار دیوار ایستاد.
مرد میانسالی روی تخت بزرگ اتاق نشسته بود و در حال خواندن روزنامه بود و مردی روبه رویش ایستاده بود که جی هیون از روپوشش فهمید یک دکتر است.
با وارد شدن جی هیون، پیرمردی که روی تخت بود سرش را بلند کرد و به جی هیون خیره
شد. جی هیون با دیدن چهره ی مرد، بیشتر مضطرب شد. جی هیون کنار دکتر ایستاد و متوجه یونگی شد.
_ سو...سونبه!
یونگی توجهی به تعجب جی هیون نکرد و همچنان به روبه رو نگاه کرد.
پیرمرد روزنامه اش را بست و روی میز تخت که روبرویش بود گذاشت.
+ منتظرت بودیم انترن.
جی هیون نگاهش را به رئیس شورا داد.
+ چرا تعظیم نمیکنی؟
جی هیون به ان یکی دکتر که کنار تخت پیرمرد ایستاده بود نگاه کرد. همان دکتری بود که
پیرمرد را معاینه کرده بود.
پیرمرد دستش را برای متوقف کردن دکتر بالا اورد و گفت: اشکال نداره دکتر یان! هرچی
باشه یه رزیدنت هرکاری که ارشدش انجام بده، تکرار میکنه.
پیرمرد به یونگی نگاه کرد و ادامه داد: ارشدت هم تعظیم نکرد. خجالت اوره.
جی هیون با سردرگمی به پیرمرد نگاه میکرد تا منظورش را بفهمد.
+ خب انترن... شنیدم امروز منو به حال خودم رها کردید تا بمیرم.
یونگی خواست اعتراض کند که جی هیون سریع گفت: یه ضربه ی ساده منجر به مرگ نمیشه قربان.
+ اگر میشد چی؟
_ اون وقت... من به شما رسیدگی میکردم.
پیرمرد سرش را پایین انداخت و خندید.
+ چی باعث شده انقدر گستاخانه با من حرف بزنی؟
جی هیون نفس عمیقی کشید و گفت: من یه دکترم قربان! به هیچ وجه بی احترامی نمیکنم. فقط منطقی فکر میکنم.
یونگی اول از حاضرجوابی جی هیون تعجب کرد اما از این که او دارد به توصیه اش عمل
میکند، خوشحال شد.
پیرمرد به یونگی نگاه کرد و داد زد: اینجوری زیر دستات رو تربیت میکنی؟!
جی هیون از داد پیرمرد جا خورد اما یونگی فقط پلک زد. جی هیون کمی خم شد تا تعظیم کند و با یک عذرخواهی همه چیز را به اتمام برساند اما یونگی یقه ی روپوشش را گرفت و
نگذاشت تعظیم کند.
+ با کمال احترام قربان...
یونگی به چشم های پیرمرد خیره شد و ادامه داد: دهنتونو ببندید.
چشم های تمام حاضران در اتاق، گرد شد.
دکتر معالج پیرمرد داد زد: دکتر مین! میبینی داری با کی صحبت میکنی؟!
یونگی با کمال خونسردی به شقیه اش اشاره کرد.
+ عینکتون قربان...
پیرمرد عینکش را دراورد بهش نگاه کرد.
+ شما چشمای سالمی دارید. اما به خاطر جذب وکلا و قاضی ها به جبهه ی خودتون عینک
میزنید. در حالی که چشم هاتون رو عمل کردید تا از ضعیف شدنشون جلوگیری کنید.
یونگی به کفش های مشکی پیرمرد که پایین تختش جفت شده بودن نگاه کرد و ادامه داد: و کفشاتون از گرون ترین فروشگاه سئول خریداری شده اما برای جلب توجه کارگرها اونا رو
خاکی میکنید. مطمئنا یه مشاور استخدام کردید تا بهتون مقدار دقیق خاکی که باید برای کفشتون استفاده کنید رو گفته.
پیرمرد همانطور به یونگی خیره شده بود.
+ ببینم دکتر مین، شما به خوبی از کار های دولتی مطلع هستید. احتمالا تو خوانواده تون کسی هست که تو دولت کار میکنه؟
یونگی لبخندی زد و گفت: درسته قربان.
جی هیون با تعجب به یونگی نگاه کرد. پس یعنی شایعات درست بود؟!
+ پس میدونی که خیلی راحت میتونیم یکی مثل تو رو اخارج کنیم و زندگیشو به خاک سیاه بشونیم؟
یونگی با همان لبخند گفت: بله قربان. کاملا خبر دارم و شما میتونید سعیتون رو برای اخراج کردن بهترین دکتر مغز و اعصاب سئول بکنید اما...
یونگی چهره ی افسوس مندی به خودش گرفت و ادامه داد: اما به جایی نمیرسید.
پیرمرد که عصبانی تر از قبل شده بود، داد زد: دکتر!
یونگی هم زمان با پیرمرد داد زد: قربان!... اینجا بیمارستانه. صد ها مریض اینجا بستری
شدن. لطفا احترام خودتون رو نگه دارید.
پیرمرد در یک حرکت سریع از روی تختش پایین امد و به سمت یونگی حجوم برد. دستش را بلند کرد و خواست سیلی محکمی به یونگی بزند که دستش توسط کسی گرفته شد. پیرمرد سرش را چرخاند و دستش را در حصار دستان جی هیون دید.
جی هیون لبخند بزرگی زد و به جایی در گوشه ی سقف اتاق اشاره کرد.
_ قربان اینجا دوربین داره. اگه فیلم بی دلیل سیلی زدنتون به یه دکتر پخش شه، فکر نمیکنم براتون خوب باشه.
پیرمرد به دوربین اتاق نگاه کرد و دستش را کشید اما جی هیون خیلی محکم دستش را گرفته بود. بالاخره مچ دست پیرمرد را ول کرد و پیرمرد چند قدم عقب رفت و نزدیک بود بیافتند اما توانست خودش را نگه دارد. جی هیون و یونگی سرشان را پایین انداختند تا خنده شان معلوم نشود.
+ برید بیرون.
یونگی و جی هیون بدون حرف و حرکت دیگری، برگشتند و از اتاق بیرون رفتند.
به محض بیرون رفتن از اتاق، هردو زدند زیر خنده. یونگی به دیوار کنار اتاق تکیه داده بود و خنده های کوچک میکرد اما جی هیون شکمش را گرفته بود و از ته دل میخندید. جی هیون دستش را جلوی دهانش گذاشت تا خودش را کنترل کند. بعد صدایش را صاف کرد و راه افتاد تا از بخش بیرون برود.
یونگی تکیه اش را از دیوار گرفت و قبل از ان که جی هیون دورتر شود، دستش را گرفت.
جی هیون برگشت و با چهره ی سوالی به یونگی خیره شد.
+ کارت... خیلی خوب بود.
جی هیون لبخندی زد و گفت: چون ارشدم تویی.
یونگی چهره اش را از خوشحال به جدی تغییر داد و گفت: باید با ارشدت رسمی صحبت کنی انترن!
جی هیون خنده ای کرد و گفت: بله بله. درست میفرمایید سونبه. حالا میشه برم؟
یونگی سریع دست جی هیون را ول کرد و به دور شدنش خیره شد.
حالا که فکر میکرد، از معاشرت با ان دختر لذت میبرد.
--
+ هان جی هیون!!!
جی هیون با ترس سرش را از روی کتابش بلند کرد و به دکتر پارک که ناگهان وارد اتاق شده بود، چشم دوخت.
_ چیزی شد...
خانم پارک داد زد: اون چه کاری بود که کردی؟!
_ کدوم...کار؟
+ چرا به رئیس شورا بی احترامی کردی؟! هیچ میدونی چقدر گرون برات تموم میشه؟!
جی هیون با یاداوری ان موضوع اهی کشید و گفت: مگه چی شده؟
+ اصلا از چیزی که ممکنه پیش بیاد نمیترسی؟!
_ پس یعنی تا الان اتفاقی نیافتاده درسته؟
خانم پارک از بیخیالی جی هیون خیلی تعجب کرد.
+ اون میتونه خیلی راحت از بیمارستان اخراجت کنه. چرا به جای این که باهاش خوب رفتار کنی و ازش بخوای حمایتت کنه باهاش در افتادی؟!
جی هیون کتابش را بست و از روی صندلی بلند شد و ایستاد.
_ دکتر پارک! شما بهم گفتید باید تاثیر خوب روی همکار ها و ارشدام بزارم اما نگفتید انسانیتم رو تو این شغل بزارم کنار. اگه قرار باشه جلوی همه کمرمو خم کنم دیگه نمیتونم اسم خودمو دکتر بزارم.
خانم پارک دست به کمر شد و گفت: باشه. اما حواست باشه که اون گستاخیت رو بی جواب نمیزاره.
و از اتاق بیرون رفت.
جی هیون میترسید. از اتفاقی که ممکن بود برایش بیافتد میترسید. او به سختی توانسته بود در این بیمارستان استخدام شود و دوست نداشت به زودی کارش را از دست بدهد. اما با این حال از شجاعتی که یک باره گرفته بود، خوشش میامد.

_________________________________

اومدیم رستوران.
اما خبری از غذا نیست که •-•
گفتم بشینم اپ کنم.
اون ستاره خوشگله داره چشمک میزنه هاااا °~°

Dᴏᴄᴛᴏʀs Oғ Gᴏɴɢɪʟ | MYG |  [Completed]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant