With you...

630 128 8
                                    

خانواده ی مین، خانواده ی شادی بود تا این که اقای مین توانست یک کار دولتی پیدا کند و این یک جرقه برای بنزین هایی بود که روی این خانواده ریخته شده بود. خانم مین کاملا با پول و قدرت کور شده بودو در حدی که وقتی فرزند دومی وارد خانواده شد، خانم مین کاملا عشق مادرانه اش را از او دریغ کرد و فقط به پسر دومش اهمیت میداد. زمانی که اقای مین از کار دولتی اش اخراج شد و به اداره ی بیمارستان گونگ گیل تنزل مقام پیدا کرد، خانم مین به شدت عصبانی شد. او کاملا عقلش را از دست داده بود و تمام خشم و عصبانیتش را روی پسر دومش خالی میکرد. از همسرش طلاق گرفت و انها به دشمن های خونی تبدیل شدند تا این که یونگی فرار را به زندگی در ان خانواده ترجیح داد. خانم مین هم به خودش امد و جبهه ای برای خودش ساخت. او دو چهارم سهام بیمارستان را خرید و به نحوی رئیس دیگر بیمارستان شد. در این بین اقای مین به خودش امد و از کارهایش پشیمان شد و تمام تلاشش را کرد تا پسر دومش را که اوازه اش در بیمارستان پیچیده بود، به سمت جبهه ی خودش بکشاند اما وقتی فهمید سرطان دارد و هیچکس حتی منشی شخصی اش یا پسر هایش طرف او نیستند، تصمیم گرفت به عنوان یک پدر وارد قضیه شود. اما خودش هم میدانست خیلی دیر شده است.
--
جی هیون میدانست این روز دیر یا زود فرا میرسد در حالی که حتی از شنیدن "جی هیون! رئیس میخواد ببینتت." ذره ای تعجب نکرد.
روپوشش را صاف کرد و در زد.
+ بیا داخل.
نفس عمیقی کشید و با اعتماد به نفس دستگیره را پایین کشید و پا به داخل دفتر گذاشت.
دست هایش را بهم قالب کرد و جلوی میز مدیر ایستاد.
جیم جی از روی صندلی اش بلند شد و مقداری نوشیدنی برای خودش ریخت. به لبه ی میز تکیه داد و جرئه ای از نوشیدنی اش خورد.
+ رزیدنت سال اولی هان جی هیون. درست میگم؟
_ بله.
جیم جی لیوانش را روی میز گذاشت و دست به سینه به جی هیون خیره شد اما جی هیون به روبرویش نگاه میکرد.
+ میدونی برای چی اینجایی؟
_ راستش... نه.
+ جالبه. چون تقریبا همه داخل بیمارستان دارن درباره ی تو صحبت میکنن.
_ واقعا؟! خبر نداشتم.
جیم جی پوزخندی زد و گفت: رزیدنتی که توانست بیمار درحال مرگی را نجات دهد اما این کار به قیمت از دست دادن کارش تمام شد.
جیم جی شروع کرد به دست زدن.
+ راه خوبی رو برای جلب توجه انتخاب نکردی انترن.
_ این چیزیه که شما فکر میکنید قربان.
جیم جی دست هایش را مشت کرد و داد زد: فکر کردی دارم باهات شوخی میکنم؟ً!
_ من اینو نگفتم.
+ هان جی هیون! نزدیک بود یکی رو بکشی. متوجی؟
_ اما نجاتش دادم.
+ اما ممکن بود بمیره. به خاطر تو!
_ اما زنده ست. سالم و سرحال!
جیم جی دندان های نیشش را نشان داد و گفت: تو خیلی گستاخی.
جی هیون بالاخره با رئیس چشم تو چشم شد و گفت: یه بار یکی بهم گفت یه دکتر بدون اعتماد به نفس هیچه. این شجاعتی که الان دارید از من میبیند، اسمش اعتماد به نفسه نه گستاخی.
+ اوه تحت تاثیر قرار گرفتم اما اون بهت نگفته یه دکتر باید به قوانین هم پایبند باشه؟
_ چیزی که از قوانین مهم تره زندگی اداماست قربان. اگه من در اون موقعیت هیچ کاری
نمیکردم صد در صد اون مرد الان تو سردخونه بود. درضمن فکر میکنم مقصر اصلی شمایید.
چون اونموقع تمام دکتر های بخش ما در حال نوشیدن و خوردن گوشت با شما بودن. درست نمیگم؟
جیم جی با چشمان گرد فقط به ان دختر خیره شده بود. او کم اورده بود و نمیدانست چه بگوید.
--
یونگی وارد اتاق رزیدنت ها شد و دسته ی شیری که در دستش بود را روی میز جی هیون
گذاشت.
جی هیون نگاهش را از دفترش گرفت و با تعجب به یونگی نگاه کرد.
_ این چیه؟!
+ جایزه چون تونستی زنده از اتاق رئیس بیرون بیای.
_ اصلا سخت نبود
یونگی ابرویی بالا انداخت. جی هیون نی را داخل بطری شیر کرد و گفت: جدی میگم. کار
بدی نکرده بودم که بخوام مجازات بشم پس راحت خودمو توجیح کردمو بیرون اومدم. اما... معلق شدم.
+ فکرشو میکردم. برای چند روز؟
_یه ماه.
یونگی چینی به چانه اش داد و گفت: خب... این بهتر از چیزیه که انتظار داشتم. تا میتونی از این موقعیت استفاده کن.
جی هیون اه سرخوشی کشید و با لذت گفت: اهههه... حتی فکر کردن به یه ماه استراحت تو خونه هم لذت بخشه.
و مشغول خوردن شیرش شد.
یونگی به میز جی هیون تکیه داد و پرسید: تو چرا دکتر شدی؟
جی هیون نی را از دهانش بیرون اورد و گفت: فقط... از بوی خون خوشم میاد.
یونگی پیشانی اش را چین داد و گفت: خب... فکر میکردم چیزی شبیه "دوست دارم جون ادما رو نجات بدم تا هیچکس غم از دست دادن کسی رو نچشه" بشنوم!
جی هیون پوفی کرد و گفت: چی؟ نه. من اصلا همچین فکری نمیکنم. به نظرم هرکس که
میمیره حقش بوده.
+ حتی ادمای خوب؟
جی هیون در حالی که با نی اش بازی میکرد سر تکان داد.
_ مرگ برای ادمای خوب یه پاداشه اما برای ادمای بد، یه مجازاته.
+ چرا فکر میکنی برای ادمای خوب مرگ یه پاداشه؟
جی هیون کمی از شیرش را خورد و گفت: چون جاشون او بالا بهتره. اینطور فکر نمیکنی؟
یونگی کمی از جی هیون فاصله گرفت و گفت: واااه... هان جی هیون تو خیلی ترسناکی!
_ اگه فکر میکنی من ترسناکم، بهتره یه نگاه تو اینه به خودت بندازی.
یونگی دستی به صورتش کشید و گفت: واقعا من ترسناکم؟
_ نه از نظر من اما خیلیا تو بیمارستان ازت میترسن.
یونگی سرتکان داد و گفت: همه غیر از تو.
جی هیون چشمکی به یونگی زد و گفت: ماجایو.
یونگی تکخندی کرد و که جی هیون گفت: ببینم... نسبتی با رئیس مین داری؟
چهره ی یونگی جدی شد و گفت: چرا میپرسی؟!
_ خیل بهم شبیهید.
یونگی سرش را پایین انداخت و اهی کشید.
_ هم دیگرو میشناسید درسته؟
یونگی ارام سر تکان داد.
+ اون برادر بزرگم بود.
_ حدس میزدم. اگه حالتو بهتر میکنه باید بگم تو خیلی خوشتیپ تر از اونی.
یونگی خنده ای کرد و گفت: میدونم.
--
وقتی یونگی فهمید تعداد محافظ ها جلوی خانه اش کم تر شده است، خیلی خوشحال شد. او از در پشتی وارد خانه شد و دور و اطرافش را پایید. از اسناسور بالا رفت و به واحد خودش رسید اما وقتی وارد خانه اش شد، تازه متوجه شد چرا تعدا محافظ ها کاهش یافته!
جیم جی از دیوار شیشه ای خانه اش بیرون را نگاه میکرد و تعدادی نگهبان دورش ایستاده بودند.
+ اینجا چه غلطی میکنی؟
جیم جی چشمش را از دیوار کاملا شیشه ای گرفت و به سمت یونگی چرخید.
+ اوه! سلام برادر!
یونگی دست هایش را کنار بدنش مشت کرد.
جیم جی دست هایش را داخل جیبش گذاشت و گفت: میخواستم به برادر کوچیکم سر بزنم. حالت چطوره؟
یونگی انقدر محکم دست هایش را مشت کرده بود که سر انگشتانش سفید شده بود.
جیم جی روی مبل تک نفره ای نشست و پایش را روی ان یکی انداخت.
+ میدونی چیه؟ بابا میخواد ببینتت. اون دیگه داره میمیره. میخواد اموالشو به تو انتقال بده.
میدونی مامان چقدر عصبانی شده؟ به خاطر همین منو فرستاده تا از شرت خلاص شم.
یونگی به سمت جیم جی حجوم برد و یقه اش را گرفت. نگهبان ها میخواستند وارد عمل شوند اما جیم جی دستش را بال اورد و متوقشان کرد.
یونگی از بین دندان های بهم قفل شده اش گفت: چرا گم نمیشی؟
جیم جی پوزخندی زد و گفت: اون که باید گم شه تویی.
خشم یونگی فوران کرد و مشتی نثار جیم جی کرد.
جیم جی چند قدم تلو تلو خورد و افتاد. نگهبان ها کمکش کردند بایستد. جیم جی دستی به زخم گوشه ی لبش کشید و پوزخندی زد. به سمت یونگی دوید و در یک حرکت کمرش را گرفت و او را به دیوار پشتش کوباند.
یونگی از درد چهره اش را جمع کرد. جیم جی اورا ول کرد و یونگی روی زمین افتاد.
برگشت و سر استین هایش را مرتب کرد. در حالی که از خانه بیرون می امد، رو به نگهبان ها گفت: کاری رو که باید، بکنید.
همین یک کلمه کافی بود تا نگهبان ها به جان یونگی بیافتند. با پاها و دست هایشان او را در حد مرگ کتک میزدند و تنها کاری که از دست یونگی بی میامد، هیچ بود.
--
هوا تاریک شده بود و یونگی با تن خونی، روی زمین خانه اش دراز کشیده بود و به سقف
خیره شده بود.
احساس کرد فقسه ی سینه اش درد میکند، پس چند بار سرفه کرد. ارام بلند شد و به سختی خودش را به اشپز خانه رساند. به لبه ی اپن تکیه داد و یکی از قفسه هارا باز کرد و جعبه ی کمک های اولیه را برداشت اما ناگهان چشم هایش سیاهی رفت و روی زمین افتاد. جعبه از
دستش روی زمین افتاد و محتویاتش پخش شد.
یونگی سنگینی زیادی روی قفسه ی سینه اش حس میکرد و این باعث میشد بخواهد سرفه کند.
بعد از چند بار سرفه کردن بالاخره توانست نفس بکشید. اما انقدر درد داشت که نمیتوانست چشمانش را باز کند.
در ان موقعیت فقط میخواست حضور ان دختر را کنارش حس کند. دلش میخواست وقتی چشمانش را باز میکند، چشم های خیره کننده ی ان دختر را ببیند. دلش میخواست انگشت هایش را حس کند که دارد موهایش را کنار بزند.
یونگی با اخرین انرژی که داشت، دستش را داخل جیبش برد و موبایلش را در اورد. "گستاخ" را پیدا کرد و گوشی را کنار گوشش گرفت
جی هیون فیلم جراحی را متوقف کرد و موبایلش را برداشت. با دیدن اسم "پیشی" خوشحال شد و تماس را وصل کرد.
_ سلاام!
یونگی با شنیدن صدای پر انرژی جی هیون، لبخند بیجونی زد و بعد از چند سرفه، گفت: خوبه که صداتو میشنوم.
جی هیون سر خودکارش را از دهانش بیرون اورد و با تعجب گفت: چیزی شده؟
یونگی ارام سرش را به دو طرف تکان داد و زمزمه کرد: نه.
و شروع کرد به سرفه کردن.
جی هیون از روی صندلی اش بلند شد و گفت: یونگی کجایی؟!
اما سرفه های یونگی متوقف نمیشدن. موبایل از دست یونگی روی زمین افتاد و با چند سرفه ی دلخراش بیهوش شد.
جی هیون داد زد: یونگی؟! یا!!!!!
جی هیون وقتش را طلف نکرد و بدون مطعلی کتش را برداشت و از خانه اش بیرون رفت.
درحالی که در خیابان ها و کوچه پس کوچه ها میدوید، شماره ی دکتر پارک را گرفت.
وقتی دکتر بعد از چند بار بوق خوردن، موبایلش را برداشت، جی هیون داد زد: سونبه من
ادرس مین یونگی رو میخوام!
--
جی هیون خودش به واحد یونگی رساند و با دیدن در بازش، نگران تر شد. سریع وارد خانه شد و وقتی دکوراسیون بهم ریخته خانه را دید، سراسیمه به دنبال یونگی گشت. به سمت یکی از اتاق ها دوید و درش را باز کرد اما خالی بود.
وقتی برگشت تا اتاق دیگر را بگردد، یونگی را در حالی که به کابینت های اپن تکیه داده و
لباس هایش خونی است، در اشپزخانه دید.
دست هایش را روی دهانش گذاشت.
_ خدای من!
جی هیون به سمت یونگی دوید و روی زمین کنارش نشست. به زخم های زیادش نگاه کرد و با ترس گفت: یونگی حالت خوبه؟!
اما یونگی هیچ عکس العملی نشان میداد. جی هیون صورتش را در دست گرفت و داد زد: یا مین یونگی! الان وقت خواب نیست!
جی هیون سریع موبایلش را دراورد تا به امبوالنس زنگ بزند اما یونگی مچش را گرفت.
+ نه!
جی هیون موبایلش را انداخت و گفت: تو حالت خوبه؟! چه شده؟!
یونگی به سختی چشم هایش را باز کرد و رو به جی هیون لبخند زد.
+ فکر نمیکردم اینجا ببینمت.
جی هیون اشکی را که ناخوداگاه از چشمش سرازیر شده بود را با دستش پاک کرد و دست
یونگی را روی گردنش انداخت و در حالی که او را به سمت اتاقی میبرد گفت: نباید حرف
بزنی.
جی هیون، یونگی را روی تخت گذاشت و به سمت اشپز خانه رفت تا اگر میتواند چیزی برای یونگی پیدا میکند. تنها چیزی توانست پیدا کند، یک سری قرص مسکن، کمی باند و ضد عفونی کننده بود. جی هیون اهی از بدبختی کشید و قیچی ای از کشو برداشت و پیش یونگی برگشت.
یونگی تند نفس میکشید و چهره اش درهم بود.
جی هیون دکمه های پیراهن یونگی را باز کرد و با دیدن خون مردگی ها و کبودی های
شکمش، گفت: یونگی باید بری بیمارستان!
یونگی سرش را به معنی منفی تکان داد و بعد از چندتا سرفه گفت: الان نه.
جی هیون دندان قروچه ای کرد و شروع کرد به بستن باند دور کبودی های یونگی. زخم سرش را تمیز کرد و ان را باندپیچی کرد. بازو ها و مچ پاهایش را هم که زخم و کبود شده بود، بست و یک قرص مسکن به یونگی داد.
وقتی بالاخره کارش تمام شد، به تخت تکیه داد و برای چند ثانیه چشمان را بست تا از استرس و ترسی که به جانش افتاده بود کم کند.
یونگی که حالا احساس بهتری داشت و دردش کم شده بود، ارام بلند شد و روی تخت نشست.
به جی هیون در پایین تخت خیره شد. چقدر دوست داشت ساعت ها به ان چشم بدوزد.
+ جی هیون؟
جی هیون چشمانش را باز کرد و با صدای بلند گفت: یا نباید بلند شی!
بازو های یونگی را گرفت و سرش را روی بالش گذاشت.
یونگی لبخند کوچکی زد و گفت: ازت ممنونم.
جی هیون چهره ی عصبانی به خودش گرفت و گفت: منو مثل چی نگرانم کردی و الان ازم
تشکر میکنی؟! دو چینچا!
یونگی باز هم لبخند زد و گفت: عصبانی نشو. برای پوستت خوب نیست.
جی هیون چیشی کرد و چشم هایش را تاب داد.
_ اما... چرا نمیخوای بری بیمارستان؟ وضعیتت اصلا خوب نیست.
لبخند از لبان یونگی پاک شد و جایش را به چهره ی همیشگی اش داد.
کسی که اینکارو باهام کرده نباید بفهمه زنده موندم.
جی هیون هزارتا سوال داشت. سوال ها در ذهنش رژه میرفتند و مثل کنه مغزش را میخوردند.
اما نمیتوانست به هیچکدام اجازه بدهد از دهانش بیرون بیاید. یونگی اصلا در موقعیت خوبی نبود و جی هیون احساس میکرد پایش را به عنوان یک زیر دست و انترن، از گلیمش دراز تر کرده است.
_ نمیدونم چه اتفاقی افتاده اما... خوشحالم زنده ای.
+ خوبه حداقل تو اینطور فکر میکنی.
جی هیون لبخندی زد و گفت: موقعی که از انفولانزا نجات پیدا کردم، تو هم همچین حسی
داشتی؟
یونگی شانه بالا انداخت و گفت: شاید.
جی هیون از جایش بلند شد و گفت: زود برمیگردم.
و بیرون رفت. داخل اشپز خانه شد و مشغول سرک کشیدن در کابینت ها شد. تصمیم داشت چیزی درست کند تا بتوانند با یونگی بخورند.
--
جی هیون میزی کنار تخت و صندلی پشتش گذاشت. قابلمه ی مسی رنگی را روی میز گذاشت و روی صندلی نشست. در قابلمه را برداشت و گفت: خب تنها چیزی که پیدا کردم همین بود.
یونگی به رامیون داخل قابلمه نگاه کرد و لبخند بزرگی زد. چوب های غذا خوری اش را
صاف کرد و گفت: یه زمانی تنها چیزی که میخوردم همین بود.
جی هیون هم چوب های غذاخوری اش را برداشت و چند رشته که بخار ازشون بلند میشد تا داخل دهانش کشید.
+ بد مزه ست.
_ تنها چیزیه که داشتی!
--
یونگی در حال کتاب خواندن بود که موبایلش زنگ خورد. کتابش را پایین گذاشت و موبایلش را برداشت.
+ یوبوسه یو؟
+ یونگی!
یونگی با شنیدن صدای پدرش، موبایلش را پایین اورد اما اقای مین داد زد: ازت خواهش
میکنم!
جی هیون همان موقع به سمت اتاق امد تا حال یونگی را بپرسد اما وقتی صدای جر و بحثش را پای تلفن شنید، سر جایش ایستاد.
+ بزار عذر خواهی کنم.
+ فکر نمیکنی خیلی برای این کار دیره؟
اقای مین سرفه ی بلندی کرد و گفت: درسته. حق باتوعه. من اشتباه کردم. خودم میدونم. من... من نتونستم پدر خوبی باشم. میتونی حداقل تظاهر کنی که منو بخشیدی؟
یونگی پوزخندی زد و گفت: خیلی خوش خیالی. من دیگه قرار نیست پدر صدات کنم...
جی هیون با سردرگمی به حرف های یونگی گوش میکرد.
+ در ضمن... تمام تلاشتو بکن تا زود تر بمیری.
یونگی این را گفت و تلفن را قطع کرد. کتابش را برداشت و خواندن را از سر گرفت اما
میدانست نمیتواند مثل قبل تمرکز کند
جی هیون از سر زدن به یونگی منصرف شد و روی کاناپه نشست. به حرف هایی که یونگی
پشت تلفن زده بود فکر میکرد و حدس هایی میزد.
--
جی هیون دستمال را خیس کرد و روی صورت یونگی کشید.
+ خیلی کثیفم.
_ یه گربه اندازه ی تو غر نمیزنه!
+ من عادت دارم هر روز دوش بگیرم اما الان نمیتونم.
جی هیون دستمال را داخل ظرف گذاشت و ظرف را برداشت تا از اتاق بیرون برود اما یونگی مچ دستش را گرفت.
+ کمکم کن موهامو بشورم.
جی هیون اهی کشید و گفت: چرا انقدر غر میزنی؟!
+ یا هان جی هیون! من یه بار موهاتو شستم یادت نمیاد؟!
جی هیون خودش را به ان راه زد و گفت: یادم نمیاد.
+ بیخیال.
جی هیون نگاهی به یونگی کرد و اه کلافه ای کشید.
--
+ اخ!
_ باز چی شده؟!
+ خیلی سفت ماساژ میدی!
جی هیون انگشت هایش را محکم تر داخل موهای یونگی فشار داد.
+ اااااا... چیکار میکنی؟!
_ یه پیشی غرغرو رو ادب میکنم.
+ انقدر بهم نگو پیشی. احساس پیشی بودن بهم دست میده.
_ باشه پیشی.
جی هیون این را گفت و شروع کرد به چنگ زدن موهای شوگا.
+ باور کن من یک چهارم تو مو دارم. با یه ماساژ کوچیک هم موهام تمیز میشه. موهای منو
با مال خودت اشتباه نگیر!
جی هیون اهمیتی به حرف یونگی نداد و راه خودش را پیش گرفت.
یونگی هم دست از شکایت کردن برداشت و چشمانش را بست. در هر حال او خوشحال بود.
_ کابوس هات چطوره؟
+ فکر کنم بهتر شدم.
_ فکر میکنی چه شکلی میشه از بین بردشون؟
یونگی کمی فکر کرد و گفت: اممم... وقتی تو رو بغل میکنم دیگه کابوس نمیبینم.
دست های جی هیون متوقف شدند. بدنش گر گرفت و سرخ شد. چرا یونگی انقدر راحت ان موضوع را مطرح میکرد؟!
+ چی شد؟!
جی هیون از خیالات بیرون امد و به حرکت دادن انگشت هایش ادامه داد.
_ تو خیلی بی عرضه ای!
+ چرا؟!
جی هیون فشار انگشت هایش را دو برابر کرد و با صدای بلند گفت: کدوم دکتری یه چیزو بغل میکنه تا بتونه بخوابه هان؟!

___________

اینم از پارت طولانی.
من به شخصه وقتی یه پارت طولانی میبینم میخوام نویسنده رو بزنم. چون دوست دارم پارت سریع تموم شه.
شما دوست دارید (. ❛ ᴗ ❛.)
دعا کنید نویسنده امتحان فیزیکشو خوب بده 🙆🏻‍♀️🌚
☆ ☞

Dᴏᴄᴛᴏʀs Oғ Gᴏɴɢɪʟ | MYG |  [Completed]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang