Gift

574 134 6
                                    

جی هیون در راهرو ایستاد و ارام برگشت. یونگی به محض برگشتن جی هیون، خودش را
مشغول کار دیگری نشان داد.
جی هیون برگشت و به راهش ادامه داد. بعد از چند قدم کوتاه، سریع چرخید. یونگی به سمت پرستاری که از کنارش رد میشد دوید و وانمود کرد دارد با او صحبت میکند.
جی هیون گفت: یا مین یونگی! بوانینگویا؟!  (چیکار میکنی؟)
یونگی به جی هیون نگاه کرد و گفت: اوه تویی! سلام.
جی هیون چشم هایش را تاب داد و گفت: معنی این کارات چیه؟ یه هفته ست که داری مثل اردک پشت من راه میای.
یونگی گردنش را خاراند و گفت: هیچوقت فکر نمیکردم تو زندگیم به گربه و اردک تبدیل شم.
بعد دست هایش را تکان داد و گفت: شاید همش تصادفیه.
_ امید وارم اینجور باشه.
و به راهش ادامه داد.
--
جی هیون در حال نگاه کردن به فرم یکی از بیمار ها بود که چشمش به پرونده ی داخل دست پرستار روبرویش افتاد.
_ این پرونده ی دکتر مینه؟
پرستار سر تکان داد.
_ میتونم ببینمش؟
پرستار پرونده را به دست جی هیون داد. جی هیون پرونده را باز کرد و شروع کرد به
خواندن.
_ تولد 9 مارچ... فردا تولدشه!
از هیجان پرونده را روی زمین انداخت. فردا تولد یونگی بود و او حتما باید یک کاری میکرد.
ــــــــــ

یونگی از خستگی پوفی کشید و در دفترش را باز کرد. چراغ های دفترش خاموش بود و او نمیتوانست اطرافش را ببیند. دستش را دراز کرد تا چراغ هارا روشن کند اما نور زرد رنگ
کوچکی از دور پیدا شد.
_ چوکاهامیدا... چوکاهامیدا...
یونگی با چشمان گرد به جی هیون که دونات کوچکی به دست گرفته بود و شمع کوچکی
رویش گذاشته بود، نگاه کرد.
+ چطوری فهمیدی؟!
جی هیون لبخند مغروری زد و گفت: همه کاری از دست من برمیاد. اینو نمیدونسی؟!
یونگی خنده ی لثه ای به جی هیون کرد. جی هیون ظرف دونات را روی میز گذاشت و پشتش نشست. یونگی هم روی صندلی اش نشست و به دونات کوچکی که حکم کیک را برایش داشت نگاه کرد. نگاهش را به جی هیون داد که چشم هایش به خاطر نور شمع میدرخشید.
+ کوماو.
جی هیون دست هایش را زیر صورتش گذاشت و گفت: قابلی نداشت. حالا تا کیکم نسوخته بهتره فوتش کنی.
یونگی قبل از ان که شمع کوچک روی کیک را فوت کند، به ان خیره شد و گفت: روز تولد
خوبه اما... بعضی وقتا ارزو میکنم کاش به دنیا نمیومدم.
جی هیون دست هایش را دراز کرد و روی لپ های یونگی گذاشت.
_ مرسی که به دنیا اومدی یونگی.
یونگی با خود فکر کرد شنیدن ان جمله از زبان جی هیون، به زندگی اش معنا بخشیده است.
+ خوش حالم به دنیا اومدم و تورو دیدم.
جی هیون سرش را کج کرد و لبخند زد.
_ منم خوشحالم که به دنیا اومدی.
جی هیون دست هایش را از روی صورت یونگی برداشت و گفت: ببخشید که هدیه ای برات نگرفتم. دقیقا دیروز موقعی که میخواستم برم خونه فهمیدم تولدته. نمیدونستم چی دوست داری.
یونگی سرش را به طرفین تکان داد و گفت: مهم نیست. من یه هدیه ی خیلی بهتر دارم.
جی هیون چینی به ابرویش داد و گفت: واقعا؟
یونگی سرش را به گوش جی هیون نزدیک کرد و گفت: من تو رو دارم.
جی هیون احساس کرد دارد سرخ میشود. دست هایش را روی گونه هایش گذاشت تا سرخیشان را پنهان کند.
یونگی لبخندی به خجالت جی هیون زد و گفت: چرا سرخ شدی؟
جی هیون دست هایش را برداشت و گفت: احساس عجیبی دارم. تا حالا هدیه نبودم.
یونگی دم گوش جی هیون زمزمه کرد:تو هدیه منی جی هیون.
یونگی این را گفت و بلند شد، صورت جی هیون را در دست گرفت و لب هایش را روی لب
های جی هیون کوباند. سرعتش انقدر زیاد بود که شمع روی دونات سریع خاموش شد.
جی هیون از هیجان لرزید و نمیدانست چیکار کند. ان حرکت سریع تر از ان بود که بخواهد مخالفت کند. دست هایش را روی شانه های یونگی گذاشت و ارام روی گردنش برد.
وقتی یونگی ارام لب هایش را برداشت، پیشانی اش را به جی هیون چسباند و چشمانش را بست.
هردو تند نفس میکشیدند و نفس هایشان به صورت همدیگر برخورد میکرد.
اتاق کاملا تاریک بود اما یونگی میتوانست به خوبی چشم های جی هیون را ببیند. حتی اگر ان چشم ها بین تمام چشم های دنیا گم میشد، یونگی میتوانست خیلی راحت میتوانست ان ها را پیدا کند.
--
جی هیون بعد از ان بوسه، احساس غریب و در عین حال، خوبی داشت. هر وقت که باید
تمرکز میکرد، یاد ان بوسه می افتاد و همه چیز بهم میریخت.
یک روز وقتی جی هیون در راه رفتن به بیمارستان بود، یونگی را دید که به دیواری تکیه داده است.
_ پیشی؟!
یونگی تکیه اش را از دیوار گرفت و برای جی هیون دست تکان داد.
_ اینجا چیکار میکنی؟
+ منتظر تو بودم.
_ از خونه ی خودت راه افتادی اومدی اینجا تا منتظر من باشی؟!
یونگی سر تکان داد.
جی هیون ضربه ای به بازوی یونگی زد و گفت: خنگ!
یونگی دست جی هیون را گرفت و گفت: سرده.
و انگشت هایش را داخل انگشت های جی هیون حلقه کرد و داخل جیب خودش گذاشت.
+ اخیش...
جی هیون لبخند دندون نمایی زد و همراه یونگی تا بیمارستان راه رفت.
وقتی جی هیون و یونگی با هم وارد بیمارستان شدند، تقریبا تمام چشم ها به انها خیره شد.
یونگی وقتی چشم های دوخته شده به خودشان را دید؛ دست خودش و جی هیون را که در هم قفل شده بود را بالا اورد به همه نشان داد.
با این حرکت، صدای تعجب و تشویق همه بلند شد. صدا انقدر بلند بود که جی هیون احساس کرد ساختمان کمی لرزید.
همه سوت میزدند و سر و صدا میکردند تا به نحوی به ان دو تبریک بگویند.
جی هیون هم سرخ شده بود و یونگی با لبخند بهش نگاه میکرد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حالتون چطوره؟
میدونم خیلیاتون منتظر بودید و من متاسفم.
میتونید برید مدرسه رو بزنید 🌝
راستی یه حسی بهم میگه دوباره شرط ووت بزارم...
نمیخواید؟
پس یه نگاه به پارتایی که ووت ندادین بندازین و ووت بدین 🤭
بای بای 🙋🏻‍♀️

Dᴏᴄᴛᴏʀs Oғ Gᴏɴɢɪʟ | MYG |  [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora