Part3

2K 291 7
                                    

پارت سوم
کلاس امروزم فقط یکی بود و دیر شروع میشد، پس تصمیم گرفتم وسایلمو ببرم عمارت جئون و از اونجا برم سر کلاسم
با جیمین خداحافظی کردم و واقعا احساساتی شده بود.انگار نه انگار 23 سالشه
خندیدم
-آیگو هیونگ، من باید بغض کنما ن تو
-خفه شو
بیشتر خندیدم
-هیونگ، هیچوقت لطفی که در حقم کردی رو فراموش نمی کنم، وقتی هیچکی منو نمیخاست تو منو اوردی پیش خودت، تا ابد مدیونتم
با این حرفم ازم جدا شد و صورتمو قاب گرفت
-هروقت دوست داشتی برگرد، باشه؟
-باشه هیونگ، بهرحال قراره هرروز منو دانشگاه ببینی، و صددرصد ب اینجا زیاد سر میزنم
-باشه ته ، به سلامت بری
بالاخره خداحافظی کردم و رفتم به سمت عمارت جئون
.
.
با کارتی که آجوشی بهم داده بود وارد شدم و رفتم سمت عمارت و با همسرش مواجه شدم
-سلام اجوما
آجوما لبخند مهربونی زد
-سلام پسرم، تهیونگ بودی دیگه؟
-بله ، میتونید راهنماییم کنید؟
-صبرکن الان آجوشی میاد
بعد چند دقیقه آجوشی اومد و منو برد طبقه دوم، به سمت راست پله ها اشاره کرد
-این اتاقی که میبینی برای آقای جئونه
نگاهی کردم، فقط یک اتاق بود که سمت راست بود
به سمت چپ رفتیم ، چندتا اتاق بود که احتمالا اتاق کار یا اتاق مهمان بودن
آخر مسیر یه راه رویی بود چند تا در داشت، در دوم رو اجوشی باز کرد
-اینم اتاق تو
به در اول اشاره کرد
-این اتاق وسایله
به اتاق سوم اشاره کرد
-این حمومه
اتاق رو به روی منم نشون داد
-اینم دستشویی
-عه آجوشی، میگم اتاق شما کجاست پس؟
-ما قبلا این اتاق بودیم ، ولی دیگه چون پله ها یکم سختمون بود پایین زندگی می کنیم
-اها بله.ممنون
-وسایلات رو بچین و بعدش بیا خونه رو کامل نشونت بدم
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه، قبل اینکه من حرف بزنم گف
-مگه تو نگفتی دانشجویی؟
-بله اجوشی، الانم چون کلاسم دیر شروع میشد اومدم، میشه بعد اینکه اومدم بهم همه جا رو نشون بدید؟
اجوشی لبخند مهربونی زد
-البته پسرم، بعدا میبینمت
اجوشی رفت و منم وارد اتاق شدم
اتاق معمولی بود که سمت چپ کمد گذاشته بود و سمت راست میز اینه بود، یک میز مطالعه هم کنار پنجره بود و تخت هم وسط اتاق قرار داشت
خب از اتاق خودم تو خونه ی جیمین بزرگتر بود
وسایلمو داخل کمد چیدم و اومدم بیرون
از خونه که خارج شدم ماشین مدل بالایی رو دیدم
-آجوما..آجوما
دیدم که داشت لباسا رو پهن میکرد
-چیشده؟
-این ماشین کیه؟
-ماشین آقای جئونه
-اها، مرسی. من رفتم خدافظ
-خدافظ
رفتم به سمت دانشگاه
یکی از معدود روزهایی بود که جک مزاحمم نشد
بعد کلاسم و دیدار با جیمین ب سمت عمارت راه افتادم
وقتی وارد شدم مستقیم رفتم پیش آجوشی
-اجوشی کاری هست ک انجام بدم؟؟
-اره ، بیا این غذا رو ببر برای آقای جئون
-باشه
غذا رو گرفتم و رفتم به سمت اتاق اقای جئون
در زدم
-بیا داخل
اروم درو باز کردم، اتاقش به اندازه ی یک خونه بزرگ بود، دکور سلطنتی داشت، یک سمت تخت خیلی بزرگی بود و سمت دیگه میز و صندلی و گوشه ی اتاق یک میز کار بزرگ
رفتم جلوتر و از تعجب چشمام چارتا شد
-عه شما؟؟؟؟
-پس تو کارگر جدید خونه ای ؟
اونم با تعجب ازم پرسید
سینی رو بردم جلو و گذاشتم روی میزش و با ذوق گفتم
-انتظار شما رو نداشتم آقا
خنده ای کرد که بیشتر خوشگلش میکرد
-منم انتظار نداشتم ببینمت، راستی خوبی؟
خجالت کشیدم که حالمو پرسید لبمو گزیدم
-ب..بله خوبم.بازم مرسی که دیشب نجاتم دادین
-اوه کار خاصی نکردم، خب چی شد که اومدی اینجا؟؟؟
نگاهی به غذا کردم
-اول غذاتون رو بخورید، سرد میشه
سر تکون داد
-اوکی پس بعد ناهار بیا راجب حقوقت هم حرف میزنیم
-بله حتما
و رفتم پایین پیش خانوم و آقای لی(آجوشی و اجوما) که ناهار بخوریم
اولین لقمه رو که خوردم بغضم گرفت
-چیشدی پسرم؟؟؟غذا بد شده؟
آجوما با نگرانی پرسید، سرمو چپ و راست کردم
-نه نه ، یاد غذاهای مادرم افتادم
-مادرت کجاست؟
-وقتی 13 سالم بود فوت کرد
خانوم لی با مهربونی دستی به سرم کشید
-عب نداره، متاسفم
-مرسی
بعد ناهار رفتم سمت اتاق جئون
در زدم و بعد از شنیدن صدای بیا توش رفتم داخل
-بیا بشین
رفتم رو صندلی رو به روش روی میز نشستم
-خب نگفتی، چی شد اومدی اینجا؟خودتو معرفی کن
-کیم تهیونگ هستم 21 ساله، چند ساله که با یکی از دوستام زندگی میکردم و دنبال کار بودم که اینجا رو بهم معرفی کردن
-اها، اقای لی میگفت دانشجو ای، چی میخونی؟
-معماری
-خوبه، شاید بعدا بتونی توی جی هاوس هم کار کنی
با این حرف چشام برق زد
-خب ، منم جئون جونگ کوک ام.رئیس شرکت جی هاوس.انتظار زیادی ازت ندارم ، فقط کمک دست اقا و خانوم لی باش
-حتما
بعدش راجب حقوق حرف زدیم که واقعا انتظار همچین حقوق زیادی رو نداشتم
-گفتی چندمین سال دانشجوییت هستی؟
- سال سومم الان، ترم 5
-خب پس شاید بتونی وقتایی که خونه ام در مورد نقشه ها کمکم کنی نه؟؟
و با لبخند بهم نگاه کرد
از لبخندهاش خجالت میکشیدم...
-ب..بله حتما...برای خودمم خوبه که کار انجام بدم
-خب پس..همه چی اوکی شد نه؟
-بله، خیلی ممنون
و بعد از اینکه شمارشو سیو کردم و اون هم شمارمو سیو کردم به سمت اتاقم رفتم و لباسامو با ی شلوار ورزشی و لباس عوض کردم و به جیمین زنگ زدم تا بگم که رئیسم در واقع همون کسیه که اونروز نجاتم داد بعدش رفتم پایین تا توی کارا به آجوشی کمک کنم
با اقای لی داشتیم به باغ اب میدادیم که اقای جئون رفت بیرون
-ی زمانی بچه ی خیلی شیطونی بود
آقای لی شروع به حرف زدن کرد، با تعجب نگاش کردم
-شما از خیلی وقت اینجایین؟
خسته لبخندی زد
-اره، من از وقتی آقای جئون بزرگ شرکت رو اداره میکرد اینجا بودم، حتی با هانا هم همینجا آشنا شدم و ازدواج کردیم، جونگ کوک پسر شیطونی بود تا اینکه یهو نمیدونم چی شد پدرش کل مالشو از دست داد، در واقع مثل اینکه دوستش فریبش داده بود و کل پول اقای جئون رو بالا کشید، همه از کار بیکار شدیم، خانوم جئون اون موقع ها مریض بود و بعد چند وقت فوت کرد، آقای جئون هم هرطور که بود تونست چنتا از مال و اموالشو پس بگیره و همه رو بنام جونگ کوک کرد، یک روز جونگ کوک رو جلوی در خونم دیدم، اون ب من و هانا خیلی وابسته بود و همیشه میومد به دیدنمون، یادمه اون موقع 22 سالش بود ، با گریه گفت که پدرش رو کشتن
-اوه
تنها کلمه ای که تونستم بگم همین بود،چقد زندگیش سخت بود، از مال منم بدتر
-از ما خواست بیایم پیشش تا باهاش زندگی کنیم، توی 5 سال انقد زحمت کشید، صبح تا شب نخوابید تا بالاخره تونست شرکت پدرش رو به روزای سابقش برگردونه...الان دوساله که زندگی راحتی داره ولی خب دیگه مثل اون زمانایی که بچه بود خوشحال نیست
پس این زندگی جئون موفق بود، چقدر سختی کشیده بوده، خیلی براش ناراحت شده بودم
-خب پسرم بیا بقیشو تو اب بده من خسته شدم
-حتما
-فقط اینکه پیش خودش چیزی نگو، ناراحت میشه
سرمو به معنی باشه تکون دادم و اجوشی رفت
بقیه روزو با فکر مشغول سپری کردم..موقع شام که بود برگشت خونه و با سلام کوتاهی رفت بالا
غذاشو بردم بالا، هرچقد در زدم کسی درو باز نکرد، بالاخره در رو باز کردم، و دیدم نیست داخل اتاق
-ببخشید؟ آقای جئون نیستید؟
غذا رو روی میز گذاشتم و با کنجکاوی اطراف رو نگاه کردم
همونطور که داشتم دور و بر رو نگاه میکردم در سمت چپ اتاقش باز شد و با بالاتنه ی لخت و پایین تنه ای که با حوله پوشونده بود اومد بیرون
چشمم به شکمش افتاد که سیکس پک داشت، چندین تتو هم روی دست راستش داشت که چون قبلا با کت شلوار دیده بودمش، ندیده بودم
با لبخند اومد جلو
-اینجا چیکار میکنی؟
-چیزه..م...من..اومدم داخل شما نبودید
-خب؟
-شامتون ..رو اوردم
-اها باشه، میتونی بری
-بله
سریع از اتاق اومدم بیرون و دستمو رو قلبم گذاشتم و ب قلبم توپیدم
-عهههه بسه تند نزن فقط سیکس پک و تتو و عضله بود دیگه، بی جنبه نباش
و سریع رفتم سمت اتاقم
.
.
.
اینک از پارت سوم
اگه دوسش دارید ووت و نظر بدید، منم خوشحال میشم🥲❤️

destiny [kookv] (Completed)Where stories live. Discover now