Part 28

994 152 4
                                    

پارت بیست و هشتم

#راوی

ماشین هاشون رو کمی با فاصله از کارخونه پارک کردن..قرار شد جونگ کوک و مارک و جیمین برن داخل و هوسوک و یونگی بمونن بیرون که اگر قبل از رسیدن مامورا اتفاقی افتاد، کمکشون کنن..
مارک با دقت رفت تا اطراف رو نگاه کنه..جیمین نگاهی به جونگ کوک که پاهاشو از استرس تکون میداد کرد
-نگران نباش.چیزی نمیشه..هممون امشب برمیگردیم خونه و دور هم جمع میشیم
جونگ کوک با استرس نگاهشو به جیمین دوخت
-تهیونگ خیلی دوست داره
جیمین لبخندی زد و دستشو گذاشت رو شونه ی جونگ کوک
-اما نه به اندازه ی تو
جونگ کوک قلبش با این حرف گرم شد
-اوه..اما اون خیلی دوست داره، گاهی وقتا بهت حسودیم میشه جیمین..همیشه راجب تو حرف میزنه
جیمین با خوشحالی خندید
-نه جونگ کوک اشتباه نکن..آدم وقتی خیلی عاشقه،عشقش هربلایی هم سرش بیاره بازم دوسش داره..تهیونگ توی اون سه ماه یک روز هم نبود که بهت فکر نکرده باشه
جونگ کوک با شرمندگی سرشو انداخت پایین
-نمیدونم لیاقت عشقش رو دارم یا نه..اون جز آسیب از من چیز دیگه ای ندید..الانم که دست چوی افتاده تقصیر منه
جیمین دست کوک رو گرفت و فشار داد
-این حرفو نزن، کی گفته که عشق آسونه؟ اگه آسون بود که همه عاشق میشدن..همین سختی هاست که عشقتون رو شیرین تر میکنه..و باور کن..تهیونگ وقتی تو نباشی بیشتر آسیب میبینه
جونگ کوک فاصله ی بین خودش و جیمین رو به صفر رسوند و محکم بغلش کرد
-واو جیمین ، هیچوقت فکر نمیکردم کسی که ازم 6 سال کوچیکتره انقد خوب بتونه آرومم کنه..خوشحالم که تو هیونگ تهیونگمی..
جیمین با لبخند جونگ کوک رو توی آغوشش فشار داد
-جونگ کوک
با صدای مارک از هم جدا شدن
-چیشد؟؟
دوتا نگهبان بیرون وایسادن که سریع میشه ناکارشون کرد..داخل هم نتونستم خوب ببینم ولی با توجه به یک ون و یک ماشینی که هست، نباید زیاد باشن..طبق نقشه تو با پولا میری داخل، وقتی از بودن تهیونگ مطمئن شدی،اون خودکاری که بهت دادم رو فشار میدی..ما یهویی حمله میکنیم پس تو توی فاصله ی سورپرایز شدن افراد چوی باید با تهیونگ پناه بگیری اوکی؟؟
-باشه
-پس من چیکار باید بکنم؟؟؟
هردو به جیمین نگاه کردن ..مارک سریع گفت
-تو بیرون باش جیمین..اگر یک درصد هم احتمال گیر افتادن جونگ کوک باشه، یکی باید بیاد تا تهیونگ رو نجات بده
جیمین خواست مخالفت کنه که این بار جونگ کوک گفت
-لطفا جیمین..اگر اتفاقی برام افتاد لطفا مواظب تهیونگم باش
و بدون اینکه منتظر جیمین بمونه سریع رفت
مارک عقب تر وایساد و جونگ کوک رفت سمت ماشینش تا با ماشین بره جلوی در تا نگهبان ها بهش شک نکنن
با نزدیک شدن ماشین به سمت در، نگهبانای چوی اومدن جلوتر
-شما؟
جونگ کوک کیف پول رو اورد بالا و نشون داد
-اومدم رئیست رو ببینم، بکش کنار
عصبی گفت و نگهبانا رفتن کنار تا وارد شه..
وارد که شد با ی انبار بزرگی که خیلی هم سرد بود مواجه شد..دید که آتیش روشنه و روی صندلی یکی پشت بهش نشسته و 4 نفر آدم دورش وایساده..رفت جلوتر و دید که اون شخصی که روی صندلی نشسته بلند شد و برگشت سمتش، چوی بود
-تهیونگ کجاست؟
-یواش یواش، اول پولا
جونگ کوک عصبی تر شد
-تا تهیونگ رو نبینم هیچ خبری از پولا نیست
چوی به یکی اشاره کرد..مرد رفت سمتی و جونگ کوک دقیقا ندید کجا رفت چون خیلی تاریک بود، بعد از چند لحظه نفس تو سینش حبس شد..بالاخره تونست بعد از سه شب استرس و نگرانی، قلبش کمی آروم بگیره..تهیونگش رو دید که دست و چشماشو بسته بودن..بدنش کبود یا زخمی نبود،خداروشکر کرد که تهیونگش سالمه..اما گوشه ی لبش زخم شده بود..کمی عصبی شد..اما نباید بی گدار به  آب میزد..سعی کرد به خودش مسلط باشه تا تهیونگ رو از اینجا ببره بیرون..بعدش میتونست حالشون رو بگیره..تهیونگ هیچ ایده ای نداشت که چی شده..
-ته
با شنیدن صدای جونگ کوک سرشو به دور و بر چرخوند..
-کوک؟؟؟
-وقت عشقولانه بازیاتون رو ندارم...دیدی که زندس، پولو رد کن بیار
جونگ کوک نگاه دلتنگش رو از ته برداشت
-ته و یکی میاد این سمت..هروقت تهیونگ اومد کنارم، پولو به آدمت میدم
چوی فکری کردی
-باشه
با اشاره ای به ادمش اشاره کرد،چشم بند و دستای تهیونگ باز شد و بالاخره تونست جونگ کوکش رو ببینه؛ با بغض گفت
-کوکی
جونگ کوک لبخند زد تا بتونه تهیونگ رو آروم کنه
-عشقم
دوباره صدای نحس چوی اومد
-خب حرکت کنین
یکی از مردا دست تهیونگ رو گرفت و مجبورش کرد راه بره..قلب جونگ کوک محکم توی سینش میکوبید،تنها هدفش فقط خارج کردن تهیونگش از اونجا بود..با هر قدم که نزدیک جونگ کوکش میشد قلبش بی قرار تر میشد..
بالاخره فاصله تموم شد، جونگ کوک کیف پول رو انداخت سمت آدم چوی و تهیونگ رو توی آغوشش گرفت، بوسه ی محکمی روی موهاش نشوند و جوری به خودش فشار میداد که هرآن احساس له شدن تهیونگ وجود داشت..تهیونگ داشت له میشد ولی این له شدن رو دوست داشت..سه روز تمام دلش برای جونگ کوکش تنگ شده بود..سه روز غذا نخورده بود و کم کم داشت از حال میرفت
جونگ کوک طوری که چوی نبینه دکمه ی خودکار رو فشار داد، سرشو برد داخل موهای تهیونگ و آروم زمزمه کرد
-ته، هروقت گفتم سه باهام میدویی تا زیر میزی که سمت در هست قایم شیم..پلیسا بیرونن..
تهیونگ با این حرف چشماش گشاد شد، البته مطمئن بود که کوک نمیزاره چوی قسر در بره..اروم سرشو تکون داد تا به جونگ کوک باشه ای گفته باشه..
-یک….دو….سه
هردو به سمت در دویدن..چوی خواست فریاد بزنه دنبالشون برن که یهو در باز شد و مامورا ریختن داخل
جونگ کوک و تهیونگ به میز رسیدن و پشتش پناه گرفتن..صدای تیر میومد..با اینکه ادمای چوی خیلی کم بودن اما معلوم بود که حسابی حرفه ای ان.تهیونگ توی بغل کوک مچاله شده بود و واقعا ترسیده بود..ترس از جون کوک، ترس از جون خودش..جونگ کوک که دید ته توی بغلش مچاله شده کمی فاصله گرفت تا ته صورتشو بیاره بالا..با دیدن چشمای پرش دلش آتیش گرفت
-تهیونگ...تهیونگم..هیش..گریه نکن
-کوک..من میترسم
-نترس..جیمین و هوسوک و یونگی بیرونن..الانم من میرم اونجا تا ببینم چه بلایی سر چوی اومده..جیمین میاد تا ببره..
-جیمین..اینجاست؟؟
-اره عزیزم..الاناست که بیاد..
جیمین که دید اومدن تهیونگ طول کشیده اومد داخل..با دیدن تهیونگ و جونگ کوک که پشت میز نشسته بودن سریع به سمتشون رفت..پلیسا و آدمای چوی هنوزم درگیر بودن..
جونگ کوک از تهیونگ فاصله گرفت تا جیمین بیاد
-لطفا نرو..من میترسم
جونگ کوک صورت ته رو قاب گرفت
-نترس..هیچی نمیشه..
چشماشو بوسید و سریع بلند شد
-نهههه نرو کوک
و خواست بلند شه دنبالش بره که جیمین اومد جلو
-ته..تهیونگ
تهیونگ با چشمای اشکی به جیمین نگاه کرد
-لطفا هیونگ..بزار برم..چوی اونو میکشه
جیمین دستاشو گرفت
-بیا بریم بیرون تهیونگ..اینجا خطرناکه
کم کم صدای تیرها خوابید
تهیونگ دستشو از جیمین جدا کرد
-ولم کن هیونگ...من بدون جونگ کوک هیج جا نمیرم
و بدون توجه به جیمینی که سعی داشت جلوشو بگیره رفت پیش پلیسا..ادمای چوی رو ناکار کرده بودن..گشت و دید که جونگ کوک بین پلیس هاست..با دو خودشو بهش رسوند
-کوووووک
جونگ کوک برگشت و قبل از اینکه بفهمه چی شده توی آغوش نرم تهیونگ فرو رفت
جونگ کوک دستی به کمر پسرکش کشید و زمزمه کرد
-مگه نگفتم بری بیرون؟؟
-من هیچوقت تورو تنها نمیزارم
با این حرف جونگ کوک آغوششو تنگ تر کرد
بعد از مدتی از هم جدا شدن
-چوی چیشد؟
جونگ کوک به سمتی اشاره کرد و تهیونگ دید که چوی روی زمین خوابیده
-م..مرده؟
جونگ کوک سری تکون داد..تهیونگ آدمی نبود که از مرگ کسی خوشحال شه، ولی مرگ چوی واااقعا خوشحالش کرد
-وای خدای من…
دوباره توی آغوش کوکش فرو رفت
-یعنی راحت شدیم؟؟؟
-آره عزیزم راحت شدیم..
.
.
.
راحت شدیم؟؟
پارت بعد، پارت آخره 🙃

destiny [kookv] (Completed)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt