Part 14

1.1K 192 10
                                    

پارت چهاردهم

تهیونگ با نگرانی وارد خونه شد..طبقه اول کامل خاموش بود...رفت طبقه دوم، در اتاقشون باز بود..اروم داخل شد..اتاق تاریک بود..خواست چراغ رو روشن کنه
-روشن نکن
صدای کوک بود..ولی صداش مثل همیشه نبود..سردیش تا مغز استخون تهیونگ نفوذ کرد..
رفت جلوتر و کوک رو دید که روی صندلی نشسته..چشماش خمار بود و بوی الکل میداد
-کوک چرا جواب نمیدادی؟ نمیدونی چقد نگران شدم..چند ساعته دنبال....
یهو کوک خندید..تهیونگ با تعجب نگاهش کرد، مثل اینکه زیادی مست کرده بود
-واقعا؟نگرانم شدی؟
تهیونگ بیشتر تعجب کرد، رفت جلوتر و دستشو دور صورت کوک قاب کرد
-عشقم؟ چرا اینجوری حرف میزنی؟؟
کوک با شدت دست تهیونگ رو پس زد، تهیونگ که انتظار این حرکت رو نداشت کمی به عقب پرت شد
کوک بلند شد و رفت سمت تهیونگی که شکه شده بود، تهیونگ تا بحال توی این چندماه دوستیشون هیچوقت کوک رو اینجوری ندیده بود، کمی ترسیده بود
-چیزی شده کوک؟؟؟
کوک اومد جلوتر و یقه ی تهیونگ رو محکم گرفت
-مثل اینکه خیلی چیزا رو بهم نگفتی!
-چی میگی کوک؟ مگه من چیکار...
داشت حرف میزد و یهو فکرش رفت سمت جونگهیون، با استرس نگاهی به کوک مست کرد و سعی کرد دستشو از یقه اش جدا کنه...
-کوک صبر کن
جونگ کوک که دیگه صبرش داشت تموم میشد ، یقه ی تهیونگ رو ول کرد و محکم با مشت زد تو صورتش
تهیونگ پرت شد روی زمین و بغض کرد
-کوک لطفا
کوک اومد از یقه ی ته گرفت و بلندش کرد و کشون کشون بردش سمت تخت
-خفه شو چوی تهیونگ
تهیونگ بدنش یخ کرد، کوک فامیلش رو گفت..نمیدونست باید چیکار کنه، وقتی با شدت روی تخت پرت شد سرش به تاج تخت خورد
-آخ
-اوه بیب ، هنوز از آخ گفتن زوده
تهیونگ دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر گریه
-تورو خدا کوک بزار حرف بزنم
-خفه شو تهیونگ
تهیونگ گرمی خون روی سرش رو حس میکرد..جونگ کوک توی یک حرکت کمربندش رو از شلوارش خارج کرد و بدون توجه به تقلا های تهیونگ دستاشو به تخت بست
-کوک من چوی نیستم
کوک خسته از دروغ گفتن های تهیونگ دوباره مشتی به صورتش زد
-شناسنامه ات ی چیز دیگه ای میگه
-بخدا من چوی نیستم چرا باورم نمیکنی؟؟
تهیونگ با گریه حرف میزد ، کوک لباس تهیونگ رو کشید بالا و روی دهنش گذاشت
-خیلی داری دروغ میگی
سریع شلوار و باکسر تهیونگ رو کشید پایین..تهیونگ پاهاشو جمع کرد، صداهای نامفهومی ازش میومد و همچنان داشت گریه می کرد
جونگ کوک شلوار و با کسر خودش رو هم کشید پایین و پاهای ته رو بشدت باز کرد و وسط پاش نشست، کمی عضوشو پمپ کرد و بدون اینکه تهیونگ رو آماده کنه محکم واردش شد
تهیونگ با وارد شدن یهویی کوک جیغ محکمی کشید که کوک شنید، لحظه ای دلش برای تهیونگ سوخت اما با یاداوردن جونگهیون و پدرش دوباره ضربه ی محکمی زد..تهیونگ جیغ میکشید ..این رابطه رو نمیخاست..کوکش هیچوقت انقد خشن نبود..کوکش دچار سوتفاهم شده بود و نمیذاشت حرفی بزنه..سرش درد میکرد و ضربه های کوک داشت اذیتش می کرد...
کوک با اینکه داشت تهیونگ رو اذیت می کرد اما داشت لذت هم میبرد..مستی کم کم داشت از سرش می پرید، بالاخره با فشار توی تهیونگ خالی شد و خودشو کشید بیرون که همراه با کامش خون تهیونگ هم اومد بیرون..تهیونگ خون ریزی کرده بود اما تهیونگ ساکت بود
نگاهی به صورت تهیونگ انداخت، نه جیغ میکشید ، نه حرف میزد..صورتش غرق در عرق بود و چشماش بسته شده بود..لحظه ای نگران شد..دستای تهیونگ رو باز کرد.. .لباسش رو که روی دهنش گذاشته بود کشید پایین و با تهیونگ بی هوش روبه رو شد..
-اوه خدای من
واقعا نگرانش شد..تکونش داد
-تهیونگ؟؟؟ تهیونگ
تهیونگ با ناله ای چشماشو باز کرد، با دیدن کوک جلوش پاهاشو جمع کرد، آخ آرومی از دهنش خارج شد..
-خوبی؟؟
-خوبم؟؟ تو..تو بمن تجاوز کردی
کوک با ناباوری نگاهش کرد، با نقشه وارد زندگیش شده بود و الان داره میگه بهش تجاوز کرده؟؟؟
-واو چوی تهیونگ شی، خیلی پررویی
تهیونگ دوباره نالید
-بخدا من دروغ نمیگم..چرا نمیزاری حرفمو بزنم
جونگ کوک دستشو برد بالا
-ی سوال ازت میپرسم، اگه جوابمو بدی باورت میکنم
تهیونگ نگاهش کرد
-اونروزی که گفتی با دوستات میری بیرون، کجا بودی؟
تهیونگ چشماشو بست، کوک همه چیز رو فهمیده بود، کوک از سکوتش همه چی رو خوند، تلخ خندید
-واو تهیونگ...میدونی من اون روز چقدر نگرانت بودم؟؟؟ همش فکر میکردم اتفاقی برات افتاده..انقد خودمو لعنت کردم که چرا اون روز گذاشتم با دوستات بری و دنبالت نیومدم..ولی تو کجا بودی؟؟ خونه ی بابات..بهت تبریک میگم..تونستی دشمن باباتو گول بزنی و عاشقش کنی..بهت گفته بودم اگر بفهمم کی نقشه ی منو به بابات خبر داده میکشمش
تهیونگ با ترس نگاهش کرد
-ولی تورو نمیکشم، چرا باید بزارم راحت بمیری؟
تهیونگ خواست حرفی بزنه
-هیچی نگو تهیونگ، فقط زودتر از خونه ی من گمشو بیرون
-جونگ کوک
جونگ کوک عصبی داد زد
-گفتم خفه شو
آرومتر ادامه داد:
-وقتی بیدار شدم نمیخام باشی، وگرنه نمیدونم قراره چیکار کنم باهات
تهیونگ با اشک به مردی که دوسش داشت نگاه کرد
-اگه هنوزم دوسم داری...
جونگ کوک پرید وسط حرفش
-دیگه دوست ندارم تهیونگ..تو بمن دروغ گفتی..دیگه هیچ جایی توی قلبم نداری
اینو گفت و رفت سمت میزش و روی صندلیش پشتشو به تهیونگ کرد و نشست..تهیونگ هنوزم توی شوک بود..جونگ کوکش دیگه دوسش نداشت..با بغضی که داشت بلند شد..بدنش درد میکرد اما نه به اندازه ی قلبش..دستشو روی قلبش گذاشت و فشارش داد تا دردش کم شه...نگاهش به پاهاش افتاد که رد خون بود..لبخند تلخی زد..رفت سمت شلوار و باکسرش و اروم پوشید..جونگ کوک صدای پاهای تهیونگ رو شنید که داشت به سمت در میرفت
تهیونگ ایستاد..دیگه نمی خواست التماس کنه تا حقیقت رو بگه..حرف کوک انقدر براش گرون تموم شده بود که مهم نبود دیگه از نظر کوک یک عوضی باشه..قلبش به درد اومده بود..نه از تجاوزی که بهش شده بود..نه از کتکی که خورده بود..از اینکه کوک دیگه دوسش نداشت...با بغض برگشت سمت جونگ کوکی که نگاهش نمی کرد
-ممنونم بابت همه چی و متاسفم
گفت و رفت بیرون..قطره اشکی از چشم جونگ کوک اومد پایین و کوک چشماشو بست...بعد از مرگ مادر و پدرش تازه داشت عشق رو تجربه میکرد..اما کسی که عاشقش بود پسر قاتل باباش بود..قطره اشک دیگه از چشمای بستس چکید..
تهیونگ رفت اتاقش..خیلی درد داشت..اما نمیخاست دیگه اونجا بمونه..با قلبی که هنوزم درد داشت وسایلشو جمع کرد..فقط لباسایی که خودش از قبل داشت رو توی چمدونش گذاشت..و نگاهی به لباسای داخل کمد کرد، لباسایی بود که جونگ کوک براش خریده بود..با یاداوری خاطراتشون بغضش ترکید و روی زمین سر خورد و گریه کرد..دستشو روی قلبش گذاشت و فشار داد..قلبش هنوزم درد داشت..به سختی بلند شد و بقیه وسایلش رو برداشت..کارت بانکی که جونگ کوک بهش داده بود و حقوقش رو توش میریخت رو روی تخت گذاشت..هیچ پولی نداشت ولی نمیخاست مدیونش بمونه..به سمت پله ها رفت..راه رفتن سختش بود..نگاهی به در اتاق کوک انداخت..در رو بسته بود..با نگاه اشکی به در اتاق زل زد و منتظر بود کوکش بیاد و بگه نرو..چند دقیقه ای وایستاد..کوک نیومد..با قلبی که هر لحظه بیشتر درد میگرفت رفت سمت در اصلی و از عمارت خارج شد..با بسته شدن در بغض کوک کامل ترکید و شروع به گریه کرد..وسایل اتاقش رو پرت می کرد و گریه میکرد..بالاخره خسته شد...رفت سمت تختش..چشمش به خونی که روی تخت خشک شده بود افتاد..با عصبانیت رو تختی رو کند و انداخت گوشه ای..روی تخت خوابید و سکوت عمارت با هق هق های دردناک جونگ کوک شکسته میشد...
تهیونگ بیرون عمارت وایساده بود...نمیدونست باید کجا بره..ساعت 3 صبح بود..هیونگش هم نبود..گوشیشو از جیبش در اورد..نگاهی به مخاطبینش کرد و تصمیم گرفت امشب رو مزاحم دوستای هیونگش بشه..بعد از بوق خوردن طولانی و بی جواب موندن با ناامیدی خواست تلفن رو قطع کنه که بالاخره هوسوک گوشی رو برداشت
-چه وقت زنگ زده اخه تهیونگ
تهیونگ با بغض صداش زد
-هوسوک هیونگ
هوسوک که انگار تازه داشت هوشیار تر میشد با شنیدن صدای بغض الود تهیونگ گفت
-چیشده تهیونگ؟؟
تهیونگ بغضش ترکید
-لطفا بیا دنبالممممم..جاییو ندارم برمممم
هوسوگ نگران از روی تختش بلند شد
-کجایی ته؟؟چرا گریه میکنی؟؟
-جلوی عمارت جئونم..لطفا بیا
هوسوک نگران باشه ای گفت و تلفن رو قطع کرد
.
.
.
بچم تهیونگ 😢
جونگ کوک بزار این بچه حرف بزنه خب لعنتی 🥺
امیدوارم هوسوک به موقع برسه 😬
فحش آزاده عزیزانم 😂
.
.
ووت و کامنت بدین خب؟ 🥲

destiny [kookv] (Completed)Where stories live. Discover now