Part 11

1.2K 216 15
                                    

پارت یازدهم، اسمات دارد🔞

#تهیونگ

با شنیدن این اسم احساس کردم لحظه ای بدنم یخ بست...لعنتی چرا کسی که زندگی کوک رو داغون کرده این لعنتی باشه..
با صدای جونگ کوک به خودم اومدم، نگاهش کردم و اولین قطره اشک از چشمم سرازیر شد
با تعجب نگاهم کرد
-اوه، چرا گریه میکنی؟
با این حرفش اشکام شدت بیشتری گرفتن و پریدم بغلش
-متاسفم
همش میگفتم متاسفم و بیشتر گریم میگرفت، منو از خودش جدا کرد
-بیب، من حالم خوبه چرا انقد خودتو ناراحت میکنی
رفتم جلو و لباشو بوسیدم
-ولی من بازم متاسفم
متقابلا لبامو بوسید
-باشه عزیزم...آروم باش
ولی من اروم نبودم…
.
.
.
چندین روز از اون شب گذشت ، به جیمین زنگ زدم و راجب چوی جونگهیون و کوک گفتم...اونم مثل من تعجب کرده بود..بعد از کلی حرف زدن با جیمین تصمیم گرفتیم چیزی راجب اون مرد به کوک نگم، بهرحال که اون مرد هیچ ربطی به من نداشت..چند روزی بود که کوک سرش شلوغ بود و شبا دیر میومد خونه و اونقدر خسته بود که دوش گرفته یا نگرفته، به خواب میرفت
با اقای لی مشغول تمیز کردن خونه بودیم که صدای ماشین کوک اومد، با تعجب به ساعت نگاه کردم و دیدم 8 شبه، با خوشحالی رفتم سمت در و دیدم که کوک داره میاد خونه...
-کوک
-سلام عشقم
با خوشحالی پریدم بغلش
-زود اومدی
-میخای برم دیرتر بیام؟
اخمی کردم
-نه خیرم..همینجوری همش دلتنگت میشم
-بیا بریم بالا خبرای خوبی دارم
رفتیم اتاقش
-ته راجب انتقامی که بهت گفته بودم
دوباره ضربان قلبم رفت بالا
-خب؟
-چند روزیه که سهامش افت کرده و تصمیم گرفته سهامشو بفروشه، از اونجایی که فک نکنم زیاد منو بشناسه، میخوام هرچقد که بتونم سهامشو بخرم، اگه بتونم با بقیه سهامدارا دست به یکی کنم، فک کنم بتونم اونو از شرکتش بندازم بیرون
-اوه، این..این عالیه
کوک خوشحال بود، پس منم خوشحالم..رفتم جلو و بغلش کردم
-مطمئنم که موفق میشی کوک
سرشو داخل گردنم برد و عمیق بو کشید
-مرسی عزیزم..خوبه که هستی
کوک خواست بیاد جلوتر و لبامو ببوسه که صدای خانوم لی از طبقه پایین اومد که داشت میگفت شام امادس
شیطون نگاش کردم
-عا عا، باید شام بخوریم
-ولی من میخام تورو بخورم
-من گشنمهههههه
-باشه، بعد شام
کوتاه لباشو بوسیدم
-باشه
از وقتی که منو کوک باهم بودیم، کوک غذاشو با ما میخورد و دیگه توی اتاقش تنها غذا نمیخورد..با دیدن میز مفصلی که خانوم لی چیده بود چشمام برق زد
-آجومااااا..چقد غذا درست کردییییی
خانوم لی لبخندی زد
-چند وقتیه که اقای جئون برای غذا خونه نمیومد، امشب که دیدم اومده گفتم براش غذای مفصلی درست کنم
کوک با قدردانی خانوم لی رو نگاه کرد
-ممنونم خانوم لی
خانوم لی سری تکون داد
-بخورین ..مخصوصا تو تهیونگ..چند روزیه درست حسابی غذا نمیخوری
جونگ کوک با تعجب منو نگاه کرد
-اره؟
اب دهنمو قورت دادم
-خب وقتی نیستی غذا از گلوم پایین نمیره
کوک خواست چیزی بگه که صدای اقای لی اومد
-بسه بسه غذاتون رو بخورید
با این حرفش همه خندیدیم…
.
.
.
بعد شام کوک رفت بالا و من موندم تا ظرفا رو بشورم...بعد از اینکه ظرفا رو شستم و همه ی در و پنجره های خونه رو چک کردم که ببینم بستس یا ن، رفتم اتاقم و دوش گرفتم..از اونجایی که کسی نمیومد طبقه دوم، حوله رو دور خودم پیچیدم و با بالاتنه لخت ب سمت اتاق کوک رفتم
درو که باز کردم کوک رو ندیدم، رفتم جلوتر و درو بستم، با بسته شدن در یهو محکم خوردم به دیوار و کوک رو دیدم که بجز باکسرش چیزی نپوشیده بود..محکم منو میبوسید..منم شروع کردم به بوسیدنش..یک هفته ی تمام از همدیگه دریغ شده بودیم و الان حسابی دلتنگ…اروم زمزمه کردم
-دلم برات تنگ شده بود
-من بیشتر بیب
همونطور که میبوسید بغلم کرد و رفت سمت تختش..منو اروم روی تخت گذاشت و با یک حرکت حولمو در اورد و انداخت زمین...روم خیمه زد و شروع کرد به بوسیدن گردنم
-میدونستی...خیلی….خوشمزه ای
با هر بار بوسیدنم تیکه تیکه حرف میزد
طی یک حرکت جامو با کوک عوض کردم و روش خیمه زدم..ی تای ابروشو بالا داد
-چیکار میکنی بیب؟
حرفی نزدم و شروع کردم به بوسیدن گردنش...رفتم پایین تر و شکم عضله ایش رو بوسیدم..محکم میبوسیدم و مارکش میکردم..رفتم پایین تر و باکسرشو از پاش در اوردم
منتظر نگاهم کرد..رفتم پایین تر و یهو کل عضوشو وارد دهنم کردم
-عااااه
جونگ کوک اهی از لذت کشید و این منو تشویق کرد تا سریعتر کارمو ادامه بدم...بعد از چند لحظه کوک موهامو کشید و دوباره جامون رو عوض کرد
انگشتاشو اورد جلو
-خودت میدونی چیکارشون کنی بیب
با اینکه همیشه سر این مسئله خجالت می کشم، ولی برای جون خودمم که شده هر دفعه انگشتاشو خیس میکردم..وگرنه صددرصد جر میخوردم با این دیکی که کوک داره
بعد از چند لحظه گفت
-بسه بیب
و بدون اینکه بهم بگه یهو دوتا انگشتشو واردم کرد
-آخخخخ..آروم کوک
بعد از چندبار ورود و خرج انگشتش، انگشتشو کشید بیرون
-آه ته، خیلی زیبایی
و من عاشق این تعریف کردناش بودم...همیشه موقع سکس ازم تعریف می کرد
-عاشقتم کوک
-من بیشتر
و یهو کل عضوشو واردم کرد..
-آههه..
شروع کرد به ضربه زدن، با قدرت می کوبید و من هردفعه از لذتی که بهم وارد میشد چشامو میبستم و سرمو پرت میکردم به عقب
-کوک صبرکن
-چیشده؟؟
-بیا ی کار دیگه بکنیم
با تعجب نگاهم کرد و ازم کشید بیرون، جامو باهاش عوض کردم و با فهمیدن قصدم نیشخندی زد
-مطمئنی بیب؟
-هوم
خودمو روش تنظیم کردم و به یکباره روش نشستم...از دردی که بهم وارد شد نفسم رفت
-آهه کوک خیلی بزرگی
ریز خندید و دو طرف کمرمو گرفت و کمکم کرد روش بالا پایین برم
-نزدیک…
نتونستم حرفمو کامل کنم و با فشار روی کوک خالی شدم
-بیب من حتی هنوز بهت دست نزده بودم
با خالی شدنم انرژیم رفت و کوک محکم منو گرفت و ضرباتشو شدت بخشید و بالاخره با فشار توم خالی شد
روی تخت افتادم و نفس نفس میزدم
-بیا ببرمت حموم
-بیخیال من خستم
هردفعه بعد کارمون خسته میشدم و انرژی برام باقی نمیموند
کوک ازم اروم خارج شد و آه ارومی کشیدم
رفت سمت حمام و صدای اب اومد، داشت وان رو پر میکرد
اومد و بی توجه به اعتراضم منو بغل کرد و برد سمت حموم…
توی حموم رو به روی هم نشسته بودیم و با لذت همدیگه رو نگاه میکردیم
-میگم کوک
-جانم؟
نمیدونستم بپرسم یا نه..مردد بودنمو فهمید
-بگو عزیزم..
-راجب چوی جونگهیون
دیدم که اخماش رفت توهم
-خب؟
-کی میخای نقشتو عملی کنی؟
-اقای کانگ (مشاورش) گفت که فردا بعدازظهر جلسه میخان بزارن برای فروش سهام..فردا میرم شرکتش
-اوهوم، مراقب خودت باش
نگران بودم اتفاقی براش بیفته
-هوم
روم آب پاشید
-تو نگران این چیزا نباش عشقم
اما من نگران بودم...نگران بودم که چوی درمورد کوک تحقیق کنه و بفهمه منو کوک باهم رابطه داریم
-عاشقتم کوک
کوک با لبخند نگاهی بهم کرد
-من خیلی بیشتر عاشقتم تهیونگ، تو اومدی توی زندگیم و منو عوض کردی، دیگه دوست ندارم تنها باشم..دوست دارم تا اخر عمرم همش تو کنارم باشی
رفتم جلو و لباشو عمیق بوسیدم
-منم دوست دارم تا همیشه باهم باشیم
.
.
.
بچه ها داستان رو دوست ندارید؟
اگه دارید چرا ووت نمیزارین؟
من دوس ندارم شرط ووت بزارم، آخه خودمو میزارم جای شما، ی روز دیرتر بزارم شاید ناراحت شید ☹️
ولی بازم بوس بهتون، همین که میخونین ینی دوسش دارید ❤️

destiny [kookv] (Completed)Where stories live. Discover now