Part2

2.2K 335 4
                                    

پارت دوم
.
.
.
.
ساعت نزدیکای 1 بود.تصمیم گرفتم از پیتزایی که هیونگ دوست داره بگیرم و برم خونه و خبر کارمو بهش بدم
-سلام هیونگ من برگشتممممم
حین اینکه داشتم درو باز میکردم گفتم و داخل خونه رو نگاه کردم
-چقدر کارت طول کشید ته.چی شد؟
-هیونگ بیا اول پیتزا بخوریم
نمیدونستم چجوری بهش بگم که قراره از پیشش برم پس سعی کردم اول از غذا لذت ببریم
جیمین با دیدن پیتزا چشماش ستاره ای شد و با ذوق اومد و گف
-کوچولو معلومه خوشحالی
-هیونگ نوشابه توی یخچال هست اونم بیار
جیمین نگاه مشکوکی از پیچوندنم انداخت و باشه گفت و رفت سمت یخچال
بعد ناهار من کماکان روی صندلی نشسته بودم و جیمین داشت ظرفارو میشست و من در فکر این بودم که از فردا کارم شروع میشه
-خب بگو ببینم چطور پیش رفت
با صدای جیمین به خودم اومدم
-هیونگ، اون آقایی که رفتم پیشش گفت غذا و مکان هم میدن
-خب؟
-و کارگر تمام وقت میخوان
با این حرفم جیمین برگشت سمتم
-قبول نکردی دیگه؟ میگم چرا از وقتی اومدی هی داری میپیچونیا
با خنده گفت
-هیونگ، ی لحظه بشین
خیلی جدی گفتم ، شیر آب رو بست و اومد روی صندلی رو به روم نشست
-من قبول کردم
-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با دادی که زد جا خوردم
-یعنی چی که قبول کردی؟ میخوای از اینجا بری؟؟؟ اصلا با چه اعتمادی میخوای اونجا بمونی؟؟؟ اصن تو...
همونطور که داشت حرص میخورد پریدم وسط حرفش
-هیونگ یک لحظه صبر کن بزار حرف بزنم دیگههههه
با این حرفم سکوت کرد و با چشمای عصبانیش نگام کرد
-هیونگ، بابت تمام این سالها ازت متشکرم، میدونم خیلی دوسم داری و اصلا از اینکه من باهات زندگی می کنم ناراحت نیستی، ولی من خیلی شرمنده ام از اینکه همیشه خرجمو دادی
-ته..
دوباره پریدم وسط حرفش
-ولی باور کن دیگه خجالت می کشم.خیلی وقت بود دنبال کار بودم.حتی از اینکه این ترم هم ازت پول بخوام که شهریمو بدم هم خجالت میکشیدم که این پیشنهاد کار بهم داده شد..
-تهیونگ من واقعا مشکلی ندارم، تو جای خانواده ی نداشته ی منی
-هیونگ منم خانواده ای ندارم، همه ی خانواده ی من تویی، ولی بالاخره که باید مستقل میشدم..
قطره اشکی از گونم چکید که از چشم جیمین دور نموند
میز رو دور زد و اومد محکم بغلم کرد
-مواظب خودت باش ته، هر وقت احساس ناراحتی کردی برگرد همینجا
بیشتر تو آغوشش فرو رفتم
-مرسی هیونگی، اگه تو نبودی نمیدونستم این چند سال رو چجوری باید زندگی می کردم
ازش جدا شدم که با دستاش اشکامو پاک کرد
-کی باید بری؟
-فردا
به وضوح دیدم ناراحت شد ، ولی بجاش لبخندی زد و گف
-پس برو وسایلت رو جمع کن که شب بریم بیرون
-باشه هیونگ
و رفتم سمت اتاقم که وسایلم رو جمع کنم
باز مقابل کمدم بودم و به تعداد اندک لباسام نگاه میکردم که بالاخره انتخاب کنم چی بپوشم.بعد از کلنجار با خودم (انگار چند تا لباس دارم:/) تصمیم گرفتم دوباره شلوار مشکی بپوشم با ی تیشرت سفید
طبق معمول رفتیم به باری که نزدیکای دانشگاه بود و معمولا دانشجوها اونجا پلاسن...
با جیمین وارد شدیم و رفتیم سمتی که معمولا دوستای جیمین هستن، یونگی و هوسوک
با هردوشون سلام کردیم و نشستیم
.
.
.
جیمین و یونگی انقدر مست کرده بودن که همش داشتن چرت و پرت میگفتن.هوسوک یکم هوشیار تر بود و منم فقط ی شات خورده بودم، نمیخواستم فردا با سردرد وحشتناک برم دانشگاه و سر کار
-هیونگ من میرم دستشویی
هوسوک باشه ای گفت و من رفتم سمت سرویس که بیرون بار بود
بعد اینکه خودمو تخلیه کردم برگشتم که برم داخل، ولی یهو خیلی محکم خوردم به دیوار
-سلام خوشگله
شت، بازم جک بود
-الان بیخیال شو جک حوصلتو ندارم
گفتم و خواستم برم که اومد نزدیک تر و تونستم بوی الکل رو حس کنم، مشخص بود وحشتناک مسته
-چرا؟ کارمون تازه شروع شده
لعنتی، جیمین هم کنارم نبود و من از پس این غولتشن بر نمیومدم
بغضم گرفته بود
-لطفا .... ولم کن
-کارمون تموم شه بعد
-خواه...
قبل از اینکه بتونم حرفمو تموم کنم بشدت شروع کرد به بوسیدنم.انقد وحشی بود که میتونستم طعم خونی که از لبم میومد رو بچشم
دیگه گریم گرفته بود .نمیدونستم چیکار کنم . سعی کردم با پام بزنم وسط پاش ،خیلی موفق نبودم ولی اون حواسش پرت شد و ولم کرد و تونستم از کنارش فرار کنم
هنوز چند قدم دور نشده بودم که از پشت منو کشید و محکم خوردم زمین
اومد روم
-ک منو میزنی ها؟
مشتشو بلند کرد که بزنه تو صورتم، چشامو بستم ولی ضربه ای احساس نکردم و یهو سنگینی اش از روم برداشته شد
چشامو با ترس باز کردم که دیدم ی مرد اونو انداخته اونور
یدونه مشت زد تو صورتش و با صدای بمی گف
-وقتی گف نمیخواد یعنی نمیخواد،برو گمشو
جک به سختی خودشو جمع و جور کرد و بلند شد،به سمت اون مرد رفت و مشتشو آورد بزنه که دوباره کتک خورد..
-نمیخای گمشی؟
اون مرد غرید و جک بلند شد، انگشت اشارشو به سمتم گرفت و تکون داد
-هنوز تموم نشده کوچولو
با این حرف مرد دستشو بلند کرد که جک سریع فرار کرد و رفت
وقتی برگشت تونستم ببینمش، ی مرد جوونی بود که کت و شلوار مشکی با لباس مشکی پوشیده بود. خیلی زیبا بود، چشمای مشکی داشت که تا عمق وجودت نفوذ میکرد
اومد جلو و دستشو سمتم دراز کرد
-خوبی؟
من که حواسم محو زیباییش بود نفهمیدم چی گف، گیج پلک زدم
-چی؟
خندید، چقد قشنگ میخنده
-میگم خوبی؟
-ها، اره اره خوبم .مرسی
-دستمو نمیگیری؟دستم خشک شد
-اوه ببخشید
با خجالت دستشو گرفتم و بلند شدم.دستی به دماغم کشیدم که دیدم خون میاد
-یاد بگیر از خودت دفاع کنی
-چی؟
مرد نگاهی بهم کرد
-از این ادمای اشغال تو جامعه زیاده، باید مراقب خودت باشی و اینکه تنهایی اومدن به بار هم جالب نیست
همونطور که داشتم دستمالی از جیبم درمیاوردم که بزارم جلو دماغم گفتم
-تنها نیستم، با هیونگام اومده بودم، ولی خب اونا الان خیلی مستن
-آها که اینطور
وای صداش خیلی خوبه
-بهرحال ازتون ممنونم،یه جورایی جونمو نجات دادین
و تعظیمی کردم
لبخندی زد
-خواهش میکنم
اینو گفت و رفت سمت چند نفر که اونور تر از ما وایساده بودن، پشمام، همشون مثل خودش کت شلواری بودن، قشنگ پولداری داشت ازشون میچکید
همشون سوار ماشین هاشون که حتی اسمشون رو هم بلد نبودم شدن و رفتن
برگشتم داخل بار، میترسیدم بیرون وایسم تا باز ی اتفاقی بیفته
وقتی رسیدم سر میز ، هوسوک با دیدنم تعجب کرد
-چیشدی تهیونگ؟؟؟؟ این چ سرو وضعیه
با این حرفش یونگی و جیمین که انگار هوشیار تر از قبل شده بودن به سمتم برگشتن و جیمین با ترس بلند شد
-کی تو رو زده؟ صبر کن ببینم لبت چرا اینجوری شده
دستشو گرفتم و با خودم نشوندمش سر میز
-جک یهو از ناکجا اباد پیداش شده بود، ی مردی اونجا بود نجاتم داد، جک هم در رفت
-من اگ اونو دانشگاه ببینم میکشمش
-بیخیال هیونگ، ارزش نداره.جوری که اون مرده زد، فک نکنم دیگه چند وقتی مزاحمم بشه
-خوبی دیگه؟جاییت درد میکنه؟
خندیدم، خیلی شبیه مامانا شده بود
-خوبم هیونگ
یونگی پرسید: حالا اینی که نجاتت داد کی بود؟
گیج نگاهش کردم
-نمیدونم، اسمشو نپرسیدم، ولی خیلی جذاب بود
هوسوک با خنده گفت : نیششو ببین
با این حرفش همه خندیدیم و تصمیم گرفتیم برگردیم سمت خونه
.
.
.

اینم از پارت دوم 😁

destiny [kookv] (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora