Part 9

1.5K 231 7
                                    

پارت نهم

#تهیونگ

صبح با نوازش دستی روی کمرم بیدار شدم، چشمامو اروم باز کردم و با جونگ کوک رو دیدم که با صورتی خندون بهم خیره شده بود
-بالاخره بیدار شدی؟
خودمو کشیدم جلو و رفتم تو بغلش
-میخوام بخوابمممممم
-بیب ظهر شده
با این حرفش سریع بلند شدم که کمرم تیر کشید، انگار با ماشین از روی کمرم رد شده بودن
-آآآآآآآخ
جونگ کوک هول اومد منو گرفت
-یواش بیب، چیشده؟؟؟
دوباره سعی کردم بلند شم
-من ظهر کلاس مهمی داشتم
جونگ کوک دوباره منو گرفت و با خنده گفت
-شوخی کردم، ساعت 10 صبحه
با این حرف محکم زدم وسط سینش
-چرا اذیتم میکنی
-چون دوستت دارم
با این حرفش عملا دهنم بسته شد و بهش نگاه کردم
-منم دوست دارم
کوتاه لبامو بوسید
-امروز نمیخام برم شرکت، میبرمت دانشگاه، هرچند از نظر من فعلا باید تو خونه استراحت کنی
به هر جون کندنی بود بالاخره بلند شدم و رفتم سمت لباسام که رو زمین پخش بودن، همونطور که خم میشدم باز آه ناله کردم و به هر سختی بود شلوارکمو پوشیدم
-فک کنم دیگه نتونم مثل آدم راه برم
جونگ کوک خنده ی بلندی کرد
-تقصیر خودته که اینقدر خواستنی هستی
-کمرمو نصف کردی
-میخواستی انقد خوشگل نباشی
-درد دارم
-میخواستی انقد کیوت نباشی
-کم نمیاری نه؟
-نه بیب
هوفی گفتم و با اخ و اوخ رفتم سمت دستشویی
خودمو که از آینه دیدم به معنای واقعی کلمه پشمام ریخت(خودمم پشمام اسماتی که نوشتم ریخته داداش)
کل بدنم پر شده بود از مارک های جونگ کوک، گردنم هم وحشتناک بود، خداروشکر فعلا پاییز بود و هوا سرد ، میتونستم لباس یقه اسکی بپوشم تا کیس مارک های روی گردنم دیده نشه
رفتم اتاقم و لباسای پوشیده، پوشیدم و رفتم سمت آشپزخونه تا چیزی بخورم
با ورودم به آشپزخونه خانوم لی رو دیدم
-اوه ته، پسرم خوبی؟؟؟
-سلام اجوما، خوبم خداروشکر
-بیا پسرم برات صبحونه درست کنم، آقای جئون که امروز نرفت سرکار، گفتم شاید خواب باشه صبحونشو بهش ندادم
توی دلم گفتم آره نرفت سرکار بجاش دیشب کار منو یکسره کرد
-سلام خانوم لی
-سلام پسرم، دیدم خبری ازت نیست گفتم شاید خواب باشی، بیا برا توهم صبحونه بزارم
صدای جونگ کوک بود، با لبخند برگشتم سمت صدا
-صبح بخیر آقای جئون
و دور از چشم خانوم لی چشمکی بهش زدم
-صبح بخیر تهیونگ
و لبخند گشادی زد
خانوم لی صبحانه ی مفصلی برامون چید و از اونجایی که هردومون نیشمون بسته نمیشد و خیلی خوشحال بودیم، مفصل صبحونه خوردیم
-مرسی اجوما
از خانوم لی تشکر کردم و رفتم سمت اتاقم تا لباسامو عوض کنم
شلوار لی گشادمو پوشیدم، چون محض رضای خدا با اون کاری که کوک دیشب باهام کرد اصلا توانایی پوشیدن شلوار تنگ نداشتم، لباس یقه اسکی مشکی رنگی هم پوشیدم و به سمت اتاق کوک رفتم
بدون اینکه در بزنم وارد شدم و کوک رو دیدم که فقط شلوار مشکی اسپورتش پاش بود
با دیدن عضلاتش آب دهنمو قورت دادم و با خجالت سرمو انداختم پایین
-بیب، خجالت کشیدی؟
چیزی نگفتم
-نکنه یاد دیشب افتادی
با شیطونی گفت
-کوک، اذیتم نکننننن
خندید و رفت سمت تیشرت سفیدش که روی تخت گذاشته بود
-عادت کردم همیشه با کت و شلوار ببینمت
-اگ دوسش نداری عوضش کنم؟
لبخندی زدم
-نه نه، خیلی جذاب شدی
با این حرفم اونم لبخند زد و باهم به سمت ماشینش رفتیم
-راستی کوک
با این حرفم همونطور که داشت رانندگی میکرد حواسشو به من داد
-جان؟
-من امروز شاید یکم دیرتر بیام
-چیزی شده؟؟
-راستش جیمین هیونگ قراره هفته ی بعد بره، میخوام امروز بهش سر بزنم
-باشه عزیزم
بالاخره به دانشگاه رسیدیم، خواستم درو باز کنم که صدای کوک متوقفم کرد
-پس تشکرم کو؟ این همه راه تا دانشگاه نیوردمت که تشکر نکنی
گیج بهش زل زدم
-چی؟؟..مرسی؟
خندید
-نه قبول نیست، باید بوسم کنی
-اخه جلو در دانشگاه؟ بقیه ببینن چی؟؟
-کامان، اینجا آمریکاس، برا کسی مهم نیست که
-از دست تو
اومدم جلوتر و سریع بوسه ی سطحی رو لباش گذاشتم
-قبول نیست ته، بعدشم که میخوای بری خونه ی هیونگت، الان اینجوری من باید انرژی بگیرم؟
حق به جانب نگاش کردم
-عزیزم انرژیتو دیشب گرفتی
-درواقع دیشب انرژیم تموم شد
با این حرفش هردو بلند خندیدیم، رفتم جلوتر و اینبار محکم لباشو بوسیدم ، وقتی نفسم کم اومد ازش جدا شدم
-انرژیتو گرفتی؟؟
-یس
و با نیش باز نگاهم کرد، واقعا باورم نمیشه از من 8 سال بزرگتره
بالاخره از هم خداحافظی کردیم و راه افتادم به سمت کلاسم..همونطور که داشتم میرفتم یهو یکی محکم زد تو سرم
-لعنتییییییی، اون چی بود جلو در دانشگاه؟؟؟
صدای جیمین بود که با کتابش زده بود به سرم،برگشتم سمتش، با دیدن صورتم لبخند خبیثی که زده بود از صورتش رفت و نگران بهم نگاه کرد
-صورتت چی شده ته؟؟
-چیزی نیست، دیروز درگیری پیش اومد
- چیزی نیست؟ مشخصه یکی زدتت
براش تمام اتفاقی که با جک افتاده بود رو توضیح دادم
-اوه خدای من، چرا بهم زنگ نزدی؟؟
-نمیخاستم نگرانت کنم هیونگ، جونگ کوک هم پیشم بود تنها نبودم که
با این حرفم انگار چیزی یادش اومده دوباره زد تو سرم
-جونگ کوک؟؟؟ ببینم اون بوس و ماچ توی ماشین….
-ما با همیم
میدونستم اگه همه چیزو بهش نگم قراره تا اخر عمرش سرم غر بزنه، پس وسط حرفش پریدم و حقیقت رو گفتم
-اوووه، یسسسسسسس...ایول بابا..خب تعریف کن
-هیونگ الان کلاس دارم،بعدش میام خونت اونجا حرف بزنیم اوکی؟؟
نگاهی به ساعتش کرد
-شت، بازم قراره دیر برسم به کلاسم
اینو گفت و سریع دوید و رفت ..منم به سمت کلاسم رفتم
بعد از تموم شدن کلاسامون با جیمین به سمت خونش رفتیم
-هیونگ خونه رو میخای چیکار کنی؟
-گذاشتمش برای فروش، به پولش احتمالا نیاز پیدا کنم، احتمالا کره برا خودم خونه بگیرم
-اوهوم، فکر خوبیه، ولی دانشگاه بهت خوابگاه نمیده؟
-چرا، ولی خب خونه داشتن بهتره دیگه
سری تکون دادم
-خب از خودت بگو، چجوری مخ جونگ کوکت رو زدی؟
با این حرفش لپام احتمالا دوباره قرمز شدن
-آیگووووو خجالت هم میکشههههه
با این حرفش خندیدیم و به جیمین راجب اعترافم و اینکه کوک هم منو دوست داره گفتم
-یعنی همینجوری رفتی اتاقش و گفتی دوست دارم؟؟ پشمام
-هیونگ اونموقع نمیدونستم دارم چیکار میکنم که، احساس کردم باید بهش بگم
-ایول بابا، خب بعدش که گفتی چی شد؟
اون با نیش باز پرسید و من بیشتر قرمز شدم
-هیچی دیگه،همین
-جدی؟ یعنی هیچ اتفاقی نیفتاد، پس چرا یکم لنگ میزنی؟
با این حرفش بلند خندید و من از خجالت میخاستم برم افق محو شم
-باشه حالا نمیخاد خجالت بکشی جوابمو گرفتم
و باز هرهر خندید
یکم باهم درمورد دانشگاهی که جیمین قرار بود توی سئول بره حرف زدیم
-راستی هیونگ، اونجا اشنا نداری؟
-نمیدونم ته، فقط میدونم خونه ی مادربزرگم باید اونجا باشه، ولی من از بچگی ندیدمش
-خب رفتی سئول پیداش کن، حتما خوشحال میشه، خانواده داشتن حس خوبی داره
-ولی من الانم خانوادمو دارم
و به من اشاره کرد
-توام تمام خانواده ی منی هیونگ
-و جونگ کوک
با این حرفش اینبار خودمم خندم گرفت، کوسن مبل رو سمتش پرت کردم
-انقد اذیتم نکنننننن، ی هفته دیگه که رفتی و دلتنگم شدی میگی ایکاش کمتر اذیتش میکردم
بالاخره بعد از شام جیمین ولم کرد که برم عمارت
.
.
.
بچه ها اگه دوست دارید چرا ووت نمی‌دید؟ ☹️
کامنت هم ک هیچی 🥲
راستی، کرونا داره باز ی کوچولو بدتر میشه، مراقب خودتون باشید، واکسن هم اگه نزدید، بزنید
ماسک هم فراموش نشه 💜

destiny [kookv] (Completed)Where stories live. Discover now