Part 17

1.1K 181 14
                                    

پارت هفدهم

(ادامه ی ویدیویی ک ته داره حرف میزنه توش)
تهیونگ لبخندی زد
-میدونی کوک..من هیچوقت فکر نمیکردم عاشق بشم..من خیلی اسیب دیده بودم..ولی تو یکاری کردی که بتونم عشق رو تجربه کنم..بعد مادرم کسی رو انقدر دوست نداشتم..جیمین رو خیلی دوست داشتم ولی مثل برادر..اما تو..
مکثی کرد، لبخند پررنگ تری زد
-تو برای من همه چیز شدی..طوری که هر وقت بهت فکر میکردم لبخند به لبم میومد...روزی که زندگیتو برام تعریف کردی و گفتی که مسبب تمام بدبختی هات جونگهیون بوده، دوست داشتم تمام حقیقت رو بهت بگم..ولی میترسیدم از دستت بدم..میدونم خودخواهی بود ولی من خیلی دوست داشتم،حتی فکر اینکه تو دیگه منو نخوای به تنم لرزه مینداخت..پس تصمیم گرفتم چیزی بهت نگم..چون جونگهیون در عمل هیچ چیز من حساب نمی شد...ولی همیشه عذاب وجدان داشتم..میخاستم یک روز که جونگهیون رو شکست دادی بالاخره بهت همه چیزو بگم, اون روز وقتی اومدی خونه و گفتی جونگهیون از کاری که کرده ذره ای پشیمون نیست،قلبم به درد اومد...بخاطر همون تصمیم گرفتم برم خونش و بهش بگم دست از سرت برداره..
نفس عمیقی کشید و قطره اشکی از چشمش چکید
- ولی خب اونطور که میخاستم نشد..نمیخام با دیدن این ویدئو احساس گناه کنی..بابت همه چیز بهت حق میدم..درسته بهت دروغ نگفتم ولی تمام حقیقت رو هم بهت نگفتم..ولی کوک..من واقعا عاشقتم..ایکاش بهم اعتماد داشتی..
تهیونگ دستی به صورت زخمیش کشید
-این زخما هیچ دردی برام ندارن..حتی کاری که دیشب باهام کردی درد نداشت..حتی اون سرما هم درد نداشت..فقط اون جمله ات که گفتی دیگه دوسم نداری..خیلی درد داشت...دیشب میخاستم همه ی اینارو بهت بگم..ولی نذاشتی..من دارم از واشنگتن میرم..امیدوارم منو ببخشی..خدانگهدار
و صفحه سیاه شد...کوک با ناباوری به صفحه ی سیاه خیره بود...چرا انقدر تهیونگ رو زود قضاوت کرده بود..تمام صحنه های 3 ماه پیش جلوی چشمش اومد...به تهیونگش تجاوز کرده بود..بهش گفته بود دیگه دوسش نداره..اونو زده بود ولی بازم تهیونگ داشت میگفت دوستش داره...حالش از خودش بهم میخورد..یاد چهره ی رنجور تهیونگ افتاد که ازش خواهش میکرد بزاره حرفشو بزنه..تهیونگ رو نصف شب توی اون سرما از خونش بیرون انداخته بود..احساس مزخرفی داشت..آیا به خودش میتونست بگه انسان؟؟ انقدر انتقام چشمشو کور کرده بود که با چندتا مدرک حرف تهیونگش رو قبول نکرده بود..
با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن...مهم نبود اگه بقیه ی کارمندا میشنیدن که رئیسشون داره گریه میکنه..مهم نبود غرور جئون جونگ کوک بزرگ بشکنه..مهم نبود همه بفهمن بخاطر تهیونگ داره گریه میکنه..
منشی با نگرانی وارد اتاق رئیسش شد و دید که جونگ کوک روی صندلیش نشسته و مثل یک بچه ای که مادرشو از دست داده داره گریه میکنه..اومد نزدیکتر
-قربان
-برو بیرون..همتون برین بیروووون
با داد و گریه گفت..منشی که ترسیده بود سریع رفت بیرون…
چندین ساعت به همین منوال گذشت...بالاخره تونست شروع کنه به فکر کردن..سی دی چرا توی اتاق کانگ بود و جونگ کوک ندیده بود؟؟؟ با فکر اینکه کانگ بهش خیانت کرده اعصابش خورد شد...فردا صبح حسابش رو میرسید..
.
.
.
با مشت محکمی که خورد به عقب پرت شد، کانگ به سختی تونست خودشو از زمین جمع کنه..جرئت نگاه کردن به چشمای قرمز جونگ کوک رو نداشت..
-ببین کانگ..یا حرف میزنی..یا امروز همینجا میکشمت
-من نمیدونم راجب چی حرف میزنید قربان
جونگ کوک با عصبانیت غرید
-انقد مزخرف نگو..سی دی ای که باید به دست من میرسید توی کمد لعنتی تو بود..ببین من الان انقد عصبانی ام که کشتن تو کمترین کاریه که میتونم بخاطر تهیونگ بکنم..حالا یا حرف میزنی یا نمیزارم زنده از این اتاق بیرون بری
کانگ که دید چاره ای جز اعتراف نداره ، جلوی جونگ کوک زانو زد
-من..من برای خانم چوی کار میکنم
جونگ کوک با تعجب و عصبانیتی که دو برابر شده بود غرید
-چی؟؟؟؟؟
-خانوم چوی، دختر چوی جونگهیون بهم پول دادن تا اون مدارک رو بهتون بدم..حتی اون نامه ای که هردفعه از یک نفر دریافت می کردید هم کار ایشون بود
جونگ کوک رفت جلوتر و مشت محکم دیگه ای رو به کانگ زد
-گمشو بیرون و به خانواده ی چوی بگو تا انتقام تهیونگم رو نگیرم، آروم نمیگیرم (تا ته رو پس نگیریم، آروم نمیگیگیریم)
کانگ سریع دوید و از اتاق جونگ کوک فرار کرد..
.
.
.
#جونگ کوک

باورم نمیشه چه اتفاقاتی افتاده..انقدر ای کاش توی فکرم داشتم ولی اول باید تهیونگ رو پیدا میکردم..توی ویدیوش گفته بود از واشنگتن داره میره..بهتره اول از دانشگاهش شروع کنم..با سرعت به سمت دانشگاهش روندم..امیدوارم منظورش از رفتن جدی نبوده باشه..وارد دانشگاه شدم و رفتم سمت اتاق مدیر اونجا..
وارد اتاق شدم و مرد میانسالی رو دیدم که روی میزش نوشته بود *آدام راجرز*
-سلام کمکی ازم ساختس؟؟
-سلام..دنبال یکی از دانشجوهاتون به اسم کیم تهیونگ هستم..
ابرویی بالا انداخت
-ما نمیتونیم اطلاعات دانشجو هامون رو در اختیار بقیه قرار بدیم
با بیچارگی نالیدم
-سه ماهه ازش بی خبرم..لطفا این بار رو استثنا قائل شید
راجرز نگاهی بهم انداخت..نمیدونم توی چشمام چی دید ولی سری تکون داد
-دوباره اسمشون رو بگید
-کیم تهیونگ
توی سیستم زد و انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت
-تهیونگ...مهندسی معماری میخونه..یکی از دانشجوهای زرنگمونه
نگاهی به سیستم کرد
-ولی متاسفانه مرخصی گرفتن
-مرخصی؟ نمیدونید چرا؟؟
-چندلحظه
و با گوشیش به یک شخصی زنگ زد و اسم تهیونگ رو بهش داد..بعد از چند دقیقه که درست متوجه نشدم راجب چی حرف زدن ؛ شروع به صحبت کرد
-به استاد راهنماش زنگ زدم، گفت تهیونگ گفته که میخاد یک مدت از اینجا بره و اگر برگرده ، دوباره میاد دانشگاه
با ناامیدی به راجرز نگاه کردم..کجایی تهیونگ..
بعد از خداحافظی ، رفتم سمت خونه..وقتی میخاستم در رو باز کنم یاد دوستش که اون شب اومده بود دنبالش افتادم..هوسوک بود اسمش..یادمه تهیونگ همیشه با اون و یکی دیگه که اسمش یونگی بود توی کافه ی نزدیک دانشگاهشون قرار میذاشتن..بدون اینکه وارد خونه شم دوباره سمت ماشین رفتم..
وارد که شدم دیدم حسابی شلوغه..رفتم پیش یکی از پیشخدمت ها
-سلام..شما هوسوک یا یونگی میشناسین؟
پسری سلامی داد و با دستش به گوشه ای اشاره کرد
-همیشه اونجا میشینن..الان نیستن ولی احتمالا دیرتر بیان
سری تکون دادم و قهوه سفارش دادم و منتظر به در چشم دوختم…
نمیدونم چقدر گذشته بود ولی بالاخره در باز شد و اون دو نفر رو دیدم..از جام بلند شدم و رفتم جلو..با دیدنم هوسوک خواست به سمتم حمله کنه ولی یونگی جلوش رو گرفت..
-با چه جرئتی اومدی اینجا؟؟؟
هوسوک با چشم غره گفت..انقدر نگران تهیونگ بودم که توجهی به لحن هوسوک نکردم...
-تهیونگ پیش شماست؟؟
اینبار صدای یونگی اومد
-خیلی رو داری اقای جئون..از اینجا برو
بالاخره قطره اشکی از چشمم چکید
-لطفا بهم بگید..من واقعا متاسفم..همه چیز سوتفاهم بوده..من ..من دلم براش خیلی تنگ شده
و با این حرف باز قطره دیگه ای از چشمم چکید..
هوسوک و یونگی با تعجب داشتن منو نگاه میکردن..بالاخره هوسوک حرف زد
-اون شب که توی سرما ولش کردی باید گریه میکردی اقای جئون
خواست بره که دستشو گرفتم
-لطفا..خواهش میکنم..من ..من نمیخام از دستش بدم..لطفا کمکم کن
هوسوک با دیدن خواهش و التماسم کمی از عصبانیش کم شد
-امیدوارم با این کار باعث رنجش بیشتر تهیونگ نشم..خبر نداری باهاش چیکار کردی و به چه روزش انداختی..
نور امیدی توی دلم تابید
-قول میدم..دیگه نمیخام از دستش بدم
-به نفعته که این کارو نکنی..تهیونگ الان سانفرانسیسکو عه، هتل فیوژن
با این حرفش با تعجب نگاهش کردم
-منظورت هتل کیم نامجونه؟؟
اینبار یونگی متعجب پرسید
-مگه میشناسیش؟؟؟
-البته..از دوستای قدیمیمه
.
.
.
کوک، پسرم، ریدی، آب هم قطعه 😂❤️
دلم برا ته میسوزه ☹️ نمونه ی بارز ریدم تو این زندگیه 🥲

destiny [kookv] (Completed)Where stories live. Discover now